spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۰ انجمن علمی جامعهشناسی دانشکده علوم اجتماعی، دومین جلسه از سلسلهنشستهای جامعهشناسی قدرت را با حضور بابک احمدی و پیرامون بحث " قدرت و اخلاق " در تاریخ 10 آبان 1388 برگزار کرد. احمدی در آغاز بحث را با بررسی جداگانهی دو مقولهی "قدرت" و "اخلاق" بازگشود. وی قدرت را به طور خاص در مفهوم آنچه پس از انقلاب فرانسه شکل گرفت مورد تحلیل قرار داد: "قرن نوزدهم فرزند انقلاب فرانسه بوده است؛ دورانی که نیروی خلقها، نیروی آدمها، نیروی مردم کشور فائق آمد و تمام نهادهای پوسیده و کهنهی پیشین را از میان برداشت . دولت الهی را ساخت ،قانون اساسی را بنیان گذاشت و زمینه ی حقوق بشر را فراهم آورد. دومین بیانیه ی حقوق بشردوران را داد و به تبع آن از آنچه که اندکی قبل درآمریکا تجربه شده بود یعنی جمهوری خواهی و ایدهی جمهوری سخن گفت. به دنبال این تحرکات ایدههایی در قرن 19 به میان آمد که ناظر بر قدرتمندی عامهی مردم بود و اینکه چگونه قدرت مردم میتواند علیه قدرت تک تک افراد بایستد . این ایده در سراسر قرن 19 بر تفکرات اندیشمندان هر دو طیف سیاسی حاکم میشود. طبعا در میان چپها بزرگ ترین مارکس بوده است؛ خواندن مانیفست به سادگی روشن میسازد که محور اساسی متن چنین مفهومی است. ایدهی اصلی این است که قدرت در دست آدم هایی است که قدرت اقتصادی را در دست دارند و عقاید حاکم نیزهمیشه عقاید طبقه ی حاکم است. مانیفست که در واقع چکیده ی بحثهای چند سالهی مارکس و انگلس بود، این ایده ی بسیار بزرگ را برای بشریت آورد که آن کسی که قدرت اقتصادی را در دست دارد هم عقاید را کنترل می کند هم افکار را وهم زندگی سیاسی و قانونی و حقوقی مردم را. در ادامه ی این بحث با دیدی که خیلی به آنارشیسم هم نزدیک می شد ایده هایی پیش کشیده شد که قدرت عامه ی مردم را طرح میکرد. جملاتی مانند این که پرولتریا وقتی به قدرت برسد و قدرت سیاسی را در دست بگیرد دموکراسی را می سازد. ایده ی دموکراسی اجتماعی و اینکه دموکراسی به یک شکل حکومتی خلاصه نشود بلکه یک حقیقت اجتماعی باشد. این ایده که در آن حالت و فقط در آن حالت می شود دموکرات زندگی کرد نه به آن شکل که بورژوازی دموکراسی را به زندگی سیاسی محدود میکند. نمیتوان همه چیز را به پارلمان فروکاست.اینها ایده های اصلی بود که در داخل جامعه سوسیالیستی ماند تا منجر به پیدایش شوراها شد. شوراهای کارگری از نظر بزرگان سوسیالیست این ایده را محقق میکرد که ما باید نهادهایی را بسازیم که عامه مردم در آن قوی باشند و قدرت داشته باشند. پس باید عامهی مردم مسلح باشند. پس ارتش مستقل از مردم باید از بین برود. ایده ی اصلی شوراها در یک عبارت قابل خلاصه بود: کارگرها، در قدم اول. همه شان بدون این که نماینده انتخاب کنند، هر زمان که خواستند در شوراها حاضر بشوند و آن جا تصمیم گیری کنند و این تصمیم گیری ها نه به نمایندگی از کس دیگر بلکه صدای مستقیم و خواست مستقیم آدم ها باشد. خود مردم مسلح اند و خودشان هم ارادهشان را تحمیل می کنند. شوراهای کارگری در جریان جنگ داخلی و در جنگ های بعد در اروپا شکست خوردند و نابود شدند. پیشروهای کارگر از بین رفتند و هسته های اولیه ی یک حکومت به سیاق حکومت قدیم ساخته شد. بالاخره در قانون اساسی دهه ی 30 ارتشی مستقل از مردم تصویب و کنگره ی شوراها تبدیل به یک پارلمان بورژوایی شد .اما پارلمانی که فقط یک حزب در آن شرکت داشت و در آن پایه های دورهی تروری ساخته شد که در قرن 20 بی سابقه بود و در وحشی گری و خشونت نمونه ای در تاریخ شد. این مسئله با گرایش دیگری که محصول همان شکست ها بود همراه شد. فاشیسم در اروپا در معنای عالی ترین و قوی ترین شکل قدرت یک فرد شکل گرفت.نظامی که در آن تنها یک فرد مبنای قانون بود و دیگرپارلمان دلیل وجودی نداشت .آن یک نفر پیشوا بود وهیچ کس دیگری اساسا وجود نداشت.البته شاید بتوان گفت که این شکل صادقانهتری است نسبت به نظام هایی که در آنها یک فرد تصمیم می گیرد اما این را پشت یک جمع پنهان می کند. یک نفر می تواند به یک پارلمانی نامه بنویسد و آن پارلمان همان قانونی را بگذراند یا همان وزیرانی را تصویب کند که آن یک نفر خواسته است.فاشیسم این مزیت را داشت که این تعارف ها را کنارمی گذاشت. صریح بود. از 1933 دیگر نیازی به پارلمان نداشت. از 1933 یک نفر فرمانده ی قوا بود، فرمانده ی ارتش بود، فرمانده ی پلیس بود و قانون می گذاشت؛ آن یک نفر درسال 45 خودکشی کرد چرا که چیزی نبود تا جلویش را بگیرد. جایی نبود که بتواند مشورت کند ،هیچ جایی نبود که صدای دیگری را بشنود.آن یک نفر به صراحت معتقد بود که انتقاد ناپذیر است و اشتباه نمی کند . وقتی اشتباه کرد که از کشور هیچ چیز باقی نمانده بود . یک خانه سالم در آلمان نمانده بود.2 میلیون زن آلمانی مورد تجاوز ارتش شرق قرار گرفته بودند. تمام شهرهای آلمان ویران شده بود . این قدرت مطلقی بود که فساد مطلق آورد. گرایش به فساد مطلق داشت .این همان چیزی است که آنارشیست ها در قرن 19از آن می ترسیدند. " احمدی سپس با اشاره به انقلاب 1919 آلمان و مباحث ناظر بر احیای شوراها در آن دوره که واکنشی به اقتدار مطلقهی پیشین بود، بحث خود را بر مقالهی مشهور وبر در آن سالها تحت عنوان "توزیع قدرت در اجتماع سیاسی ،طبقه-منزلت-حزب" متمرکز کرده و آن را آغازگر مباحث قرن بیستمی پیرامون قدرت دانست: "در این مقاله ماکس وبر این بحث را پیش می کشد که اولا قدرت امری به تمامه منفی نیست و بسیاری مواقع مفید و حتی ضروری است. ثانیا نگاه ما به قدرت باید عوض شود. این نگاه بسیار منفی که قدرت را فقط منشا شر می داند باید تغییر کند و شکلی جایگزین آن شود که جنبه های مثبت قدرت را نیز در شمار آورد. یکی از جنبه های مثبت قدرت از دید وبر امکان بخشیدن به عقلانیت است.عقلانیت بدون قدرت ناممکن است. اگرعقلانیت در پس قدرت قرار گیرد در موردی چون بروکراسی (که پدیده ای است عقلانی و در نتیجه مثبت) مفید است و میتواند مهار قدرت را به دست گیرد. وبر قدرت را به صورت یک شبکه ی تو در توی اجتماعی می بیند. قدرتی که آدم ها نسبت به هم اعمال می کنند ضرورتا" منفی نیست. بچه می تواند دچار خطراتی شوند پس مادر باید قدرتی داشته باشد که بچه را از آن خطرات پرهیز بدهد. این تصویر از شبکه ی تو در تو ی قدرت که همه جا پخش است، ایده ی مسلط قرن بیستمی از قدرت است که در مباحث چند تن از متفکرین قرن 20 تحلیل می شود. بزرگ ترین آنها شاید فوکو باشد؛ کسی که قدرت را در مرکز و قلب بحث قرار میدهد. با تکیه بر نظرات فوکو میتوان متوجه شد که قدرت از هر دو جنبه ی مثبت و منفی قابل بررسی است. قدرت مثبت منوط به مواردی است که میتوان از آن برای آزادی انسان بهره برد. قدرت منفی نیز معطوف به بیشترین موارد کاربرد قدرت است خاصه در جاهایی که دیسکورسیو(گفتمانی) میشود. در نتیجه اگر بحث را به دیسکورها تقلیل یا تحویل بدهیم کارکرد قدرت بهتر درک خواهد شد. این کاری است که فوکو درتقریبا" همه ی آثار بزرگ خود کرد. او البته نهادهایی را انتخاب کرد که اتفاقا" بسیار سمبلیک هستند؛ نهاد هایی که شما به راحتی در آن می توانید اعمال قدرت منفی کنید؛مدرسه،بیمارستان،زندان، تیمارستان و***والیته. جاهایی که به طور معمول قدرت اعلام می کند که من دارم خوب کار می کنم. تعریف وبر از قدرت به شکل گستردهای بر آثار فوکو تاثیر گذاشته است.وبرقدرت را" توانایی این که فردی وقتی در یک کار جمعی شرکت می کند بتواند نظر خودش را حتی برخلاف بیشتر افرادی که در کارجمعی دارند نظر می دهند پیش ببرد" میداند. قدرت از یک شبکهی اجتماعی ایجاد می شود که در آن یکی قوی می شود و می تواند نظر خود را اعمال کند و این اعمال نظرش حتی می تواند درجایی باشد که دیگران نظرشان بدان گونه نباشد ولی این یک نفر بتواند این کار را بکند. بحث ماکس وبر به نظر می آید برخلاف همه ی مباحثش آن قدر به پدیده ی اجتماعی، به نهادها یا به دسته بندی و طبقه بندی اجتماعی نگاه نمی کند.بلکه در این تعریف به عقاید نظر دارد. لغتی که وبر از آن استفاده میکند chance است. شانس این که یک نفر این اقبال را داشته باشد که نظرش را برخلاف نظر همکارانش پیش ببرد. این تعریف نظری به نوعی رجعت به بحث های پیشا مارکسی است. جایی که عقاید مستقل از پایه های مادی شان، پایه های اجتماعی شان مورد بحث قرار میگیرند. پس از مارکس مساله بر سر این نیست که چه کسی توانایی این را دارد که نظرش را به دیگران تحمیل کند؛ مساله ی بزرگ بر سر این است که چه کسی توانایی مالی، مادی این را دارد که بتواند نظرش را به دیگران تحمیل کند و چه کسی با انحصار ابزار مادی-مالی و سرکوب و پلیس و ارتش و بسیج و هرچیز دیگری توانایی این را پیدا می کند که نظرش را پیش ببرد.این تعریف دقیق تری نسبت به تعریف ماکس وبری است و درست آن چیزی است که در بحث های فوکو مطرح می شود ." نیمهی دوم بحث به مقولهی اخلاق و رابطهی آن با قدرت که محور اصلی سخنرانی بود اختصاص یافت. در این بخش احمدی با اشاره به مکاتب اصلی در فلسفهی اخلاق ارتباط آنها با حوزهی قدرت را تحلیل کرد: "از یونان باستان تا کنون،همواره فلسفهی اخلاق وجود داشته است. چند مکتب بسیار بزرگ و اصلی و کلیدی در فلسفهی اخلاق شکل گرفته که همهی مباحث دریکی از این مکتب ها میگنجد. این مکتب ها به شکل تاریخی پدید نیامده اند و در طول تاریخ فلسفه همواره معرف ها و سخن گوهایی داشتهاند.نخست از میان آنها مکتبی است که به طور عمده به آن مکتب تلئولوژیک می گویند که از تلوس یونانی به معنای فرجام می آید. فلسفه های اخلاق را یک دلیل، یک نهایت، یک هدف، یک غایت توجیه می کند. ما اخلاق را واگذار می کنیم به نتایجی که به بار می آورد و نتیجه ای که می سازد. آن رابه هدفش، به غایتش ،به تلوسش میسپاریم. بحث ارسطو در این حوزه است. اخلاق، اخلاق سعادت است.آن چیزی که سعادت بشر را تامین میکند مبانی اخلاقی آن را هم می سازد. در جامعه هم چنین است.جوامع هم به سعادت اجتماعی نگاه می کنند و خواهان آن هستند. آن قواعدی که این سعادت را تسهیل کرده و دست یابی به آن را تضمین کند، قواعد درست اخلاقی است.در چنین حالتی اخلاق وابسته می شود.در تعریف ارسطویی آن تبدیل به یک نوع کنش انسانی میگردد. کنش انسان اجتماعی است که سعادت و مفهوم سعادت و خواست سعادت در جمع را تحقق می بخشد. اگر مردم آتن به چیزی می گویند سعادت،در آن صورت کنش یک آتنی به شرطی اخلاقی است که در خدمت آن سعادت باشد. این ایده در قرن 19 بار دیگر مطرح میشود منتها به جای سعادت این بار مصلحت یا بهره و سود جایگزین میشود. از نظر جان استوارت میل آن کاری اخلاقی است که بیش ترین سود را برای بیش ترین افراد داشته باشد. این جا مساله فقط سود مالی نیست.اساسا نگاه جان استوارت میل وقتی که از فایده باوری و منفعت حرف می زد مادی نیست بلکه منافع در نظر او یک امر عام است و اعمالی که آن را ممکن می کند اعمال اخلاقی است. نوع دوم اخلاق که نمونه هایی در یونان و روم دارد اما نمونه ی مهم اش در کتاب مقدس است، اخلاقی است که به آن دئونتولوژیک می گویند .دئونتولوژیک از واژهی دئوس برمی آید در معنای بایستگی، اجبار و باید. اگرمکتب نخست را فرجام شناسانه بنامیم، این مکتب را میتوان بایا شناسانه نامید. این اخلاقی است که پایهی آن بر احکام جهان شمول است.شامل حال هر آدمی درهر جای تاریخ می شود.اگر این احکام اعمال بشوند کنش اخلاقی اتفاق می افتد. اینها همان احکام طلایی اخلاقی میشوند که مشهورترینشان همان ده فرمان تورات است. این احکام دهگانه احکامی است که هر آدمی در هر جای دنیا میبایست رعایت کند و اغلب هم به نظر درست میآید. باید پذیرفت که برای زندگی بهتر چنین احکامی لازم است. چنین نگرشی احکام جهانی میدهد؛ احکام فراطبقاتی و فراتاریخی که باید همواره درست باشند. کتابهای مقدس شیفتهی اینگونه احکاماند. هر مذهبی شکلی از این فرامین بایاشناسانه میسازد و پیرو آن هر فلسفهی دینی،هر الهیاتی و هر شکل کلامی هم این احکام را میسازد. احکام کانت در تاریخ فلسفه نیز میخواهد احکامی جهانشمول باشد که رعایت نکردنشان عمل غیراخلاقی است. یکی از این احکام این است که دیگران را هدف بدانید نه ابزار. این احکام را میتوان اکنون زیر سوال برد. ما در حال حاضر در جامعهای زندگی میکنیم که ناگزیر دیگران ابزار ما میشوند. در سادهترین شکلش ما بسیاری از کارها را بلد نیستیم که زندگی اجتماعی برایمان فراهم میکند. مردم ابزاری هستند که این کارها را انجام میدهند. ما چطور میتوانیم از این واقعیت فرار کنیم؟چطور میتوانیم دیگران را ابزار ندانیم؟ ما همواره در زندگی ابزار یکدیگر میشویم. در زندگی خانوادگی این امر دائما رخ میدهد؛ در رابطهی پدر با فرزندان و یا زن با شوهر. هر اکت ***وال و هر اکت عشقی یک رابطهی ابزاری است. آدمها ابزار یکدیگرند. همه نگاهها به دنیا ابزاری است. در جهان بورژوایی ابزار به شکل مطلق معنا دارد. یک طبقه از تمامی مواهب انسانی بیبهره و حتی بیخبراست. نمیداند که میتوان طور دیگری هم زندگی کرد. در حالی که زندگی خوب دیگران نتیجهی کار اوست.در چنین جهانی نمیتوان دیگران را ابزار خود ندانست. بنابراین اخلاق بایاشناسانه تا حد زیادی بیپایه است. چراکه همواره راههای فراری هم برای آن وجود دارد.همواره عذرهای شرعی برای اجرا نشدن و افرادی برای مستثنی شدن پیدا میشوند. همواره کسانی هستند که بنا بر تفاسیر و تعدیلهایی میتوانند احکام را زیر پا بگذارند و آنها را تنها برای دیگران لازم بشمارند نه برای خودشان. در نتیجه بحث پیرامون اخلاق بایاشناسانه خاصه در دنیای پست مدرن و جهان نسبینگر ما بیمعناست. چنین مباحثی تا اواخر قرن 19 بدون مطرح شدن بحث قدرت پیش میروند. مثلا در اخلاق نیکامارکوس ارسطو که یکی از بزرگترین کتابهای اخلاق در تاریخ فلسفه است(و اهمیت آن در این است که انسان را نه یک سوژه بلکه موجودی درگیر عمل میداند) کلمهای از قدرت سخن نرفته است. در رسالههای کانت از جمله در "رسالهی مبانی مابعدالطبیعه اخلاق" نیز هیچ کجا مبحث قدرت وارد نمیشود و اساسا در بحث اخلاقی او جایی ندارد. در آثار جان استوارت میل مفهوم قدرت وارد میشود اما فقط در سطح خرد قدرت فرد بر فرد نه شبکهی تودرتوی اجتماعی. سایر متفکرین قرن 19 نیز در بحث از قدرت آن را به چیز دیگری تحویل میدادند؛ برای مثال مارکس آن را به دارندگی ابزار تولید تحویل میداد. با این وجود به نظر میرسد آن چیزی که اخلاق را میسازد و باعث میشود افراد اخلاقی زندگی کنند و یا ادعا کنند که اخلاقی زندگی میکنند همان قدرت است که خود را از تمامی تاریخ فلسفه اخلاق پنهان کرده است. نیچه نخستین فیلسوفیاست که به صراحت و باقدرت بحث رودررویی قدرت و اخلاق را پیش میکشد. تنها یک پیشگام دارد که زمینهی بحث او را ساخته وآن هم شوپنهاور است. شوپنهاور میگوید که اگر به این دنیا از دور نگاه کنید صدای ضجهی ضعفا و قهقههی اقویا را میشنوید. صدای کرهی زمین اگر شنیده شود صدای مخوف ازهم دریدن آدمها و جانوران و از میان بردن طبیعت است. این ایدهی شوپنهاوری بیانگر آنست که آدمی قویتر از آدم دیگر- یا به علت قدرت فیزیکی و یا قدرت معنوی که از سلسلهمراتب دینی به وجود آمده است- وجود دارد که با این قدرت میتواند دیگری را از میان بردارد. این واقعیتی است که شوپنهاور از آن حرف میزند و در نیچه هم تاثیر میگذارد. نیچه اولین فیلسوفی است که به ما میگوید اخلاق تنها برای قدرت ساخته میشود. آدمها به این دلیل اخلاقی میشوند که قدرت را به دست بگیرند. هنگامی که قدرت را به دست میگیرند اخلاق را تحمیل میکنند. اخلاق،اخلاق قدرتمند است. از دید نیچه اخلاق ضعفا همواره نالهکننده،ضجهزننده و مسیحی است. اخلاق بردهگانه است. آنها طوری زندگی میکنند که بردگی برایشان ادامه پیدا کند. نمیفهمند که باید با قدرت مسلط درافتند. درنتیجه نسبت به جهان اخلاق پذیرا پیدا میکنند در حالی که اخلاق میبایست خشن باشد. قانون اخلاقی آن است که من قدرت را به دست داشته باشم،خواست قدرت داشته باشم.به دیگران بگویم که چیزی وجود ندارد اما خودم آن را داشته باشم. این ایدهی اصلی نیچه است. تمام تاریخ فلسفه و اخلاق به ما میگوید که چنین ایدهای وجود ندارد. با این حال در عمل چنین چیزی رخ میدهد و همواره افرادی در حال سرکوب دیگرانند و دیگرانی در پی قدرت سرکوب. چنین چرخهی باطلی ادامه مییابد. قدرت همواره چیرگی من بر دیگری است. آدمها همواره میخواهند خودشان را به مرتبه قدرت برسانند و موازین اخلاقی را بر آن سوار کنند." احمدی در ادامه و در آخرین بخش از سخنان خود به نهادینه شدن مباحث یاد شده در قرن بیست و اهمیت یافتن روزافزون دیسکورها به عنوان ابزار اصلی اعمال قدرت و در عین حال تنها اهرم مقاومت در برابر آن اشاره کرد : " جنبهی مهم قرن بیستم در نهادینه کردن مفاهیم جدید از قدرت است. طرح این بحث که نهادها ابزار قدرت میشوند و اینکه این نهادها چقدر دیسکورسیواند. شما میفهمید که آنچه سبب شده دیگری بر شما غلبه یابد فقط یک دیسکور است. او این دیسکور را ساخته نه شما چرا که از طریق آن بر شما سوار است. دیسکور سلامت را پزشکان ساختهاند در نتیجه شما باید به آن احترام بگذارید. قدرت در دست پزشک است. این قدرت در جایی که دیسکور میسازد پخش میشود. تیمارستان نمونهی عالی آن است. ما حدس میزنیم که چه کسانی دیوانهاند. مایی که دیوانهترین آدمها برمان حکومت میکنند حدس میزنیم چه کسانی دیوانهانند و آنها را در بند میکنیم. این منطق بسیار گیجکننده است. سلسله مراتب دیسکورسیو قانون، قدرت را اعمال میکند و این قدرت تا جایی پیش میرود که قدرتمندترین افراد هم اسیرآنند. کسی وجود ندارد که بر تمام دیسکورها مسلط باشد. قدرتمندترین آدمها هم در جایی در برابر دیگری احساس ضعف می کند. چراکه دیگری دیسکوری دارد که آن را نمیفهمد.جهانی که در آن قرار گرفته امکان فهم آن را از او گرفته است. درنتیجه آن را طرد و لعن میکند. این چیزی است که قدرت او و درعین حال عامل ضعف اوست. درنتیجه فلسفه اخلاق نیچهای اگر به دوران ما و مکان جغرافیایی ما گسترش یابد به ما اطمینان میدهد که اگر میخواهیم اخلاقی زندگی کنیم باید دیسکورها را طوری تنظیم کنیم که بتوانیم با هم اخلاقی زندگی کنیم.باید دیسکورهایی که قدرت را یکطرفه میکنند تعدیل کنیم. نه فقط در زندگی سیاسی بلکه در همهی زمینهها.میبایست آن دیسکوری را که اجازه میدهد با تعابیر و تفاسیر سرکوبها شکل بگیرند از میان برداریم. بنابراین فلسفه اخلاق تا پیش از آنکه با فوکو دیسکورسیو شود به کار ما نمیآید. ما میتوانیم با تغییر دیسکورها که کاری شاق و طولانی است، فضا را تغییر دهیم. باید تلاش کنیم دنیا را برای دیگران آنگونه تصویر کنیم که به قدرت برساندشان. به نحوی که تصورشان از قدرت ظلم بر دیگری نباشد. این به خودی خود عملی دموکراتیک است. یعنی در جهت دموکراسی سیاسی است. این آن چیزی است که در عمل اتفاق میافتد. آدمها به حرکت اجتماعی روی میآورند و آزادی را چون چراغی پیش رویشان میبینند و به طرف آن میروند. اگر هم آن را نبینند دیسکورسیو است. این دیسکور را باید عوض کرد." با این جمعبندی سخنرانی بابک احمدی خاتمه یافت و ادامهی جلسه به پرسشها ونظرات حضار جلسه با محوریت بحث دیسکورها در جامعهی معاصر و رسانهها به عنوان ابزار اصلی تغییر آنها اختصاص یافت. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده