رفتن به مطلب

جراحی روح


spow

ارسال های توصیه شده

1

جراحي روح

محسن مخملباف

داستان سياھي را براي شما مي نويسم. اين اجازه را از ناشر گرفته ام تا به خواننده بگويم كه بھتر است آن را نخواند .

حتي خودش قرار گذاشت البته نگفت حتماً كه روي جلد بنويسد:

" خواندن اين كتاب براي افراد زير ھجده سال، ممنوع است و ھركس ناراحتي قلبي يا بيماري عصبي دارد، آن را

نخواند."

نمي دانم وقتي شما اين كتاب را مي خوانيد، روي جلد به چنين نوشتة ھشدار دھنده اي بر مي خوريد يا نه؟ حتي شك

دارم كه اجازه داده باشند داستان با اين چند سطر شروع شود. به ھر حال من آدم قُدي بودم و كله ام مثل خيلي ھا بوي

قرمه سبزي مي داد. ناشرم اين يكي را اجازه نداده است كه بگويم، به درد شما ھم نمي خورد كه بفھميد من جزو چه

گروه و دسته و مرامي بودم. اين ھا فرع قضيه است. زماني حتي فكر مي كردم كه اگر جزو يك گروه و دستة ديگر

ھم بودم و يا به مرامي ديگر اعتقاد داشتم، بازھم وضع ازھمين قرار بود. بحث، كلي است. مھم اين است كه من كله ام

بوي قرمه سبزي مي داد و به اين بو تعصب داشتم. حالا شما مي توانيد بگوييد " اعتقاد". براي من ديگر، واژه ھا

حساسيت شان را از دست داده اند. حتي برايم چيز مقدسي نمانده است تا برايتان قسم بخورم كه ديگر به معناي ھيچ

واژه اي معتقد نيستم. شايد بپرسيد:

" پس براي چه ھمين حرف ھا را ھم مي زني؟"

خيلي روشن است. براي اين كه از من خواسته اند. و من انجام مي دھم، و به ھمان دليل كه ھمة آن كارھاي ديگر را

انجام دادم. اول اين طور فكر نم يكردم. حتي آن موقع كه دستگير شده بودم به ھمه چيز فكر مي كردم جز اين يكي.

ھمه چيز به خوبي و خوشي گذشت. مرا توي خيابان دستگير كردند. كمي از ھمان شكنجه ھاي معمول، مثل بستن به

تخت و شلاق زدن به كف پا و كمر و باسن، يا شوك برقي و دستبند قپاني و آويزان كردن و سوزاندن با سيگار

"وينستون" كه حرارتش بالاتر است. من ھم طبق معمول ھمه را تحمل كردم و قرارھايم را كه سوزاندم، آن وقت ھمه

چيز را لو دادم. باز ھم طبق معمول، بازجويم به نتيجه نرسيد، چون ھمة اطلاعات سوخته بود. خودش ھم مي گفت:

ھمان موقعي كه مرا مي زده، اعتقاد نداشته است كه من ظرف آن چند ساعت حرفي بزنم و تنھا يك كار اداري را انجام

مي داده است. من حرف نزدم، و وقتي ھم حرف زدم، فقط براي اين بود كه ديگر دليلي نداشت كتك بخورم. در حالي

كه ھنوز ھم مي توانستم ساعت ھا و شايد روزھا كتك را تحمل كنم و چيزي را لو ندھم. اما حالا كه دليلي نداشت و

سازمان پيشرفتة ما حساب ھمه چيز را كرده بود و من مي توانستم دومين قرارم را كه سوزاندم، به راحتي حرف بزنم،

بدون آن كه كسي دستگير شود، چه اجباري داشتم كه شلاق بخورم؟ نشستم و ھمه چيز را گفتم و به ريش بازجويم ھم

خنديدم. حتي براي اينكه دلش را بسوزانم، گفتم:

"خيلي دلم مي خواست تو را ھم مي كشتم."

و بازجويم خيلي خونسرد پرسيده بود:

" مگه منو مي شناختي؟"

گفته بودم: " آره از راديوي انقلابيون اسمتو شنيده بودم و با كارات آشنا بودم. ھمين!"

و او چقدر از اين شھرت خوشش آمده بود و درست مثل يك آدم موفق كه از اعتماد به نفسش شنگول است، براي

خودش سيگار روشن كرده بود و بعد مثل يك گارسون خوش برخورد، يكي از ھمان ورقه ھاي شبه امتحاني آرم دار

را آورده بود كه:

" اظھارات خود را با چه گواھي مي كني؟"

و من نوشته بودم: " با امضا".

لینک به دیدگاه

2

و او گفته بود انگشت ھم بزنم. بقية كار معلوم بود، حتي احتياج نبود اتھامات دادستان را بشنوم و آن مادة " دخول در

دستة اشرار مسلح " را كه حداقل مجازاتش اعدام بود در پرونده ام ببينم. اين را حتي قبل از دستگيري ھم مي دانستم

كه حكم تير من درآمده است. براي ھمين، وقتي زنم " سوسن" و " مونا" دخترم و مادرم " نرگس" به ملاقاتم آمدند، با

آن ھا براي ھميشه خداحافظي كردم و بھشان گفتم كه منتظر من نباشند، اين ممكن است ديدار آخر باشد. علي الظاھر

ھم بود، چون بعد از دادگاه اول، مرا به سلول انفرادي بردند؛ دوباره پس از دادگاه دوم، به سلول انفرادي آوردند، و

من ھمة آن يك ماه ظاھرسازي فرجامخواھي را به ساية نحيف خودم روي ديوار نگاه كردم و حساب روز و ساعتش

را نگه داشتم، تا شبي رسيد كه فردا صبحش بايد تيرباران مي شدم. آن قدر قبلاز دستگيري ام راجع به زندان و مراحل

شكنجه و اتفاقاتي كه ممكن بود بيفتد، خوانده و شنيده بودم كه ھمه چيز از قبل برايم مثل روز روشن بود. پس طبيعي

بود كه فردا صبح، درست يك ماه پس از دادگاه دوم، مراسم اعدام من اجرا شود. از اين رو سعي كردم خودم را براي

اين حكم آماده كنم. لابد مي گوييد چرا اين قدر بي احساس از شب مرگم حرف مي زنم و مثلاً نمي گويم آن شب چه

حالي داشتم و چه مي كردم. اين خيلي طبيعي است. من الان در شرايطي ھستم كه بدون احساساتي شدن به آن لحظه ھا

مي انديشم و برايم علي السويه است كه در آن شب ترسيده باشم، يا شوق رفتن از اين دنيا را داشته باشم. در واقع ھر

دو بود. وقتي بداني رفتنت حتمي است و ھمه چيز در اينجا تمام شده است، دلت مي خواھد زودتر اين اتفاق بيفتد.

مرگ محتوم، راحت تر و پذيرفتني تر از مرگ مشكوكي است كه معلوم نيست كي از راه مي رسد. ھر چه ھست، در

اين لحظات آخر، انتظاري كشنده يقة آدم را مي گيرد. از اين كه ھمه چيز به اين سادگي تمام مي شود و امكان

بازگشتش نيست و از اين كه آدم نمي داند به كجا خواھد رفت، و اين يكي از ھمه بدتر است.

آن شب، تقريباً ساعت ھشت بود كه صداي درِ بند بلند شد و صداي گام ھاي نگھبان تا پشت در سلولم آمد و تمليك در

سلول كشيده شد و نور بر من ريخت و من ھيكل ضد نور نگھبان را چون يك ھيولا روي خودم ديدم. نمي دانم چرا اين

قدر در خودم احساس كوچكي مي كردم. انگار قدم نصف شده بود و حتي وقتي بي اختيار با صداي نگھبان بلند شدم و

ايستادم، باز ھم ھمين احساس را داشتم، درست نصف قد او را داشتم و او از پھنا چند برابر من بود.

نگھبان، چشم بند را به چشمم زد و دستم را گرفت و درِ سلول را بست و با پوتين ھايش دمپايي ھاي پلاستيكي خشك

را به سمت پايم سر داد و من پوشيدم و راه افتادم. از پله ھا كه بالا مي رفتم، فھميدم به اتاق بازجويم در طبقة دوم فلكه

مي رويم. احساسم با بارھاي قبل كه براي بازجويي از اين پله ھا ايستاده و نشسته رفته بودم، فرق مي كرد. وارد اتاق

بازجويم كه شدم، نگھبان چشم بند را برداشت و رفت، و مثل ھميشه چند ثانيه طول كشيد تا چشم ھايم بازجو و اتاقش

را به وضوح ببيند. ھيچ از آن نورھاي موضعي توي فيلم ھا خبري نبود. دو مھتابي، اتاق را روشن مي كرد و زير آن

نور، رنگ بازجويم پريده مي نمود، براي يك لحظه احساس كردم، او ھم از مرگ من ترسيده است. تعارف كرد كه

بنشينم و حتي برايم سيگار روشن كرد و پرسيد:

" چيزي ميل داري؟"

منگ تر از آن بودم كه جوابش را بدھم. اگر امكانش بود، حالا از خودش مي پرسيدم كه در آن لحظه چه جوابي به او

داده بودم. ولي احساس مي كنم كه زياد در بند آن نبودم كه قُدگري كنم و بگويم نه.

در آن لحظات آخر با خودم صميمي تر از آن شده بودم كه با رد تعارف او مقاومت منفي خود را به رُخش بكشم و باز

ھم انقلابي بنمايم. ھمين كه به راحتي آمادة مرگ بودم و پل ھاي پشت سرم را خوب خراب كرده بودم كه حتي اگر

بخواھم، نتوانم برگردم، براي من كافي بود. نمي ترسيدم و اميدي به زندگي نداشتم و پرونده ام سنگين تر از آن بود كه

احتمال عفوي وجود داشته باشد و من اصلاً راحت تر از اين بودم كه " حبس ابد " را مثلاً از اعدام بھتر بدانم. اما اگر

ھم در مقابل تعارف او چيزي نخواسته بودم، براي اين بود كه لابد چيزي نمي خواستم.

من نمي توانم حس آدمي را كه از مرگ خودش با خبر است براي شما بگويم. اين حس، قابل انتقال نيست. حتي شنيده

ام خيلي از محكومين عادي، اين را باور نمي كنند كه رفتني اند و براي ھمين، آرام و رام تا پاي چوبة دار مي روند.

اما من باور كرده بودم. پس شايد اين گفته در مورد آن ھا ھم دروغ باشد.

چند لحظه اي نگذشته بود كه دوباره بازجويم به حرف آمد:

" ھيچ دلم نمي خواست بھت يه خبر بد بدم."

لینک به دیدگاه

3

كلماتش به نظرم مسخره مي آمد. پيش خودم فكر كردم آن قدر احمق است كه نمي داند من خبر اعدامم را در دادگاه كه

بودم، شنيدم و حتي مي توانم ساعت و دقيقه اش را ھم حدس بزنم، اما او مثل اين كه حس مرا خوانده باشد تجربة اين

قيافه اش را داشتم. خيلي اين نقش را بازي مي كرد كه ھمه چيز را مي داند و حتي افكار مرا مي تواند بخواند گفت:

" نه، نه، اعدامتو نمي گم، اونو مي دوني. يه خبرِ بدتره. براي ھمين دلم نمي خواست تو اين لحظه كه داري براي

مرگ آماده مي شي اين خبر و بھت داده باشم. بيا خودت ببين. ھمه چيزو روزنامه نوشته."

و روزنامه اي را جلوي من انداخت.

ھنوز منگ بودم. براي ھمين، عكس العملي نشان ندادم و روزنامه افتاد زمين. خودش آن را برداشت تا نشانم بدھد.

لاي ورق ھايش را باز كرد، اما چيزي نيافت. دوباره نگاه كرد و باز ھم اداي آن را درآورد كه چيزي را كه مي

خواھد، نمي يابد. روزنامه را روي ميز من گذاشت و بيرون دويد. احساس كردم به خاطر آن آرماني كه تا اينجا كشيده

شده ام، بايد ھوشيارتر از آن باشم كه گول بازي آخر او را بخورم. ھرچند به حكم سازمان پيشرفته اي كه داشتم، اگر

ھم گول م يخوردم و تصميم مي گرفتم به آن ضربه اي بزنم،ديگر نمي توانستم و ھمين به من يك اعتماد به نفس

تشكيلاتي مي داد. ولي يك حس دروني، كنجكاوي مرا تحريك كرده بود و م يخواستم ببينم چه خبري ممكن است از

خودشان ساخته باشند،و يا چه خبر واقعاً درستي است كه از خبر اعدام يك نفر ھم مھم تر است.

بازجويم با يك روزنامة مچاله شدة چرب و چيلي به اتاق برگشت و گفت:

"بيا، ايناھاش، با ظرف غذا برده بودنش بيرون. اين نگھبانا خرند."

از توي روزنامه عكس يك ماشين تصادف كرده را نشان من داد. مدتي به او، انگشت اشاره اش و عكسي كه نشانم مي

داد، خيره شدم و چيزي درنيافتم. بعد روزنامه را روي دستة صندلي من گذاشت و رفت پشت ميزش نشست و گفت:

"به ھر جھت متأسفم، سرنوشت، اين طور مي خواسته كه تو و خانواده ات يه جا از اين دنيا برين."

در آن لحظه، ھمان حسي را داشتم كه موقع وصل كردن شوک برقي، بارھا به من دست داده بود. كرخ شده بودم، تنم

سوزن سوزن مي شد و از چشم ھايم ابر برم يخواست.

براي چند لحظه نمي دانستم كجا ھستم. دقيق يادم نيست كه چطور روزنامه را نگاه كردم و توانستم بر آن ھمه ستاره

كه در چشمھايم منبسط مي شدند، فائق آيم. درست بود. سوسن، مونا و مادرم، و يك مرد غريبه كه راننده بود، در اثر

تصادف با يك ميني بوس كشته شده بودند.

نگھبان، مرا به سلولم برگرداند و بازجويم اجازه داد كه آن كاغذ چرب روزنامه را با خودم به سلول ببرم. توي سلول،

آن خبر را ھزار بار خواندم و باور نكردم. لابد وقتي از ملاقات با من بر مي گشته اند، دچار حادثه شده اند، لابد

راننده خواب بوده... و اصلاً چه فرقي مي كرد؟ مھم اين بود كه آن ھا غيرمترقبه و زودتر از من مرده بودند. به ھزار

شكل مختلف، تصادف آن ھا را براي خودم تصوير كردم. حتي يادم ھست كه بلند بلند گريه كردم و سرم را به در

سلول كوبيدم.

نزديكي ھاي صبح، بازجويم آمد توي سلول من و صندلي نگھبان را گذاشت و از فلاسك دستي ھمراھش برايم چايي

ريخت و گفت كه اين اتفاق براي ھمه مي افتد و بھتر است زياد خودم را ناراحت نكنم و براي اعدام خودم آماده باشم.

حتي چايي خودش را نخورد و اصرار كرد كه من بخورم. خيلي حرف ھا زد كه من به ھيچ كدام گوش نكردم ؛ چرا

كه در ذھنم تصاوير غريبي عبور مي كرد و خيال مرا با خود مي بُرد: تصادف خانواده ام، مأمورين تيرباران، بچه

ھايي كه بيرون زندان از فردا اعلامية شھادت مرا پخش مي كنند…

بعد دوباره صداي در بند آمد و بازجو از من خداحافظي كرد و من مثل آدم ھاي مرده احساس كردم كه كينه ام را از

دست داده ام. ساية مرگ، مرا در يك خلسه اي برده بود كه اصلاً به جا نمي آوردم كه او دشمن من است ودارد مرا

براي اعدام مي فرستد. و ابداً بھايي نمي دادم به نگھبان ھايي كه مرابرای مرگ مي بردند و آن قدر آرام دست مرا

گرفته بودند كه گويي مريضي عزيز را با احتياط براي مداوا مي برند.

لینک به دیدگاه

4

حالا نمي دانم چرا يك باره فكر كردم وقتي تيربارانم كنند، يك سر پيش خانواده ام مي روم و نمي دانم چرا احساس مي

كردم آن ھا را با ھمان سر و كله شكسته مي بينم و چرا خودم را آن طور با سينة سوراخ تصور مي كردم، بيچاره

مونا، بيچاره سوسن، خدا كند زود مرده باشند. حتي نمي توانستم تصميم بگيرم كه اي كاش آن ھا زنده بودند و غصة

مرا مي خوردند و در آن زندگي پرمشغلة بيرون، روزگار مي گذراندند، يا اين كه خوب شد مردند و راحت شدند.

ھر چه بود حس عزيز مرده اي را داشتم كه براي اعدام او را مي برند و بين مادرمردگي و خودمردگي، بندبازي مي

كند؛ از حالا مرده اي بودم عزادار خويش كه غصة مزار بي عزايش را مي خورد.

" پادگان چيذر" را جور ديگري تصور مي كردم. چرا مرگ ديگران برايم آن قدر رمانتيك مي نمود، اما حالا اين فضا

آن قدر عادي و معمولي بود كه انگار آدمي كه قرار بود تويش بميرد، ھيچ ارزش سياسي و عاطفي نداشت و انگار تنھا

براي حمام، به يك محلة غريب و آشنا آمده بوديم. از آمبولانس كه پياده شدم، چند نگھبان دوره ام كردند. يكي شان كه

از ھمه گنده تر بود بقيه را عقب زد و دست مرا كشيد و گفت:

"برين عقب، باز مرده خوري راه انداختين؟ برين عقب، خودم چيز ميزاشو بين تون تقسيم مي كنم."

نگھبان ھا ايستادند و او مرا چند قدم اين طرف تر كشيد و شروع كرد به بازرسي بدنم و ھمان طور كه دست به پاھايم

مي كشيد، پرسيد:

" تيغ ھمرات نداري؟"

گفتم: " تيغ؟! براي چي؟"

گفت: " كه يه وقت از ترس مرگ، خودكشي نكني، سابقه داشته."

دلم مي خواست با لگد بزنم توي صورتش، ولي فقط تف كردم كه كمي آن طرف تر افتاد.

دوباره پرسيد: " ساعتت كو؟… از ما زرنگ تراش ھَپَلي ھَپو كردند؟"

يكي از نگھبان ھا جلو آمد و گفت:

" كيسة لباساش تو ماشينه، درآرم؟"

ھمان كه گنده تر بود،گفت:

" نه، بعدا. دھنتو وا كن ببينم."

و خودش با مشت زد توي لپ من و لب ھايم را از ھم باز كرد و گفت:

" اح كن، اح كن! "

و من يك باره احساس كردم توي دندان سازي ھستم و دندان ھايم را مي كشند و انگشتش را با حرص، گاز گرفتم و

توي صورتش تف كردم. آن وقت نگھبان ھا افتادند به جانم و با لگد و مشت زدند توي صورتم و دھانم را باز كردند و

يكي از نگھبان ھا گفت:

" نداره. ھمة دندوناش سالمه خواھر..."

و ھمان كه گنده تر بود، تف كرد توي دھنم و بعد ھمة نگھبان ھا يكي يكي تف كردند توي دھنم و يكي شان دھانم را

باز نگه داشته بود و مي خواست ادرار كند كه حوصله اش نيامد و ولم كرد و دوتاشان مرا بردند و بستند به درخت

کھنه و سوراخ سوراخي كه پوستش از خون خشكيده پر بود و خاكش رنگ زمين تعويض روغني ھا را داشت و دل

آدم را به ھم مي زد.

بعد چشم ھايم را بستند و ھمين طور با خودشان حرف زدند و من ھمه جايم شروع كرد به لرزيدن و گِزگِز كردن و

ھي زانوھايم تا خورد و يكي شان حكم دادگاه را خواند و من احساس كسي را داشتم كه ھزار ساعت توي برف غلتيده

باشد و ھمان كه حكم را مي خواند " به زانو " گفت و " آماده " گفت و " شليك " گفت و شليك كردند.

لینک به دیدگاه

5

و من بدون ھيچ دردي، سرم آويزان شد. اما ھنوز صداي آن ھا را مي شنيدم. چند لحظه بعد صداي يك ماشين از دور

آمد كه ايستاد و بعد يكي تير خلاص را توي سرم شليك كرد و باز ھم من دردي حس نكردم. فقط ھمة سرم ابتدا منقبض

شد و بعد انقباضِ ناخودآگاهِ ھمة عضله ھايم را از دست دادم و راحت شدم و احساس كردم ادرارم پاھايم را داغ كرد.و

اين آخرين گرمای شھوتناک زندگی من بود.

نگھبان ھا زدند به خنده و ھمان كه گنده تر بود، چشم بند مرا باز كرد و موھايم را گرفت توي دستش و گفت:

" يه دور ديگه دھنتو وا كن ببينم به من كلك نزده باشي."

و من احساس كردم ديگر طوريم نيست،و دردم نمی آيد. ولي ھنوز توي دست آنھا اسيرم و حالا دلم مي خواست بدوم

و نمي توانستم. يكي از نگھبان ھا آمد و با لکنت پرسيد:

" بازش كنيم؟"

ھمان كه گنده تر بود، گفت:

" آره، بايد بَرِش گردونيم.دير شد."

و من رنجي غريب به دلم افتاد. از اين كه مرده بودم و ھنوز در دست آن ھا بودم. آن ھا كه بازم كردند، ھنوز روي

پاھاي خودم بودم. سينه ام خوني نبود، اما پاي درخت، خون تازه ريخته بود. بازجويم آمد جلوي من و دستش را دراز

كرد و گفت:

" من از اداره بازجويی مرده ھا خدمت مي رسم، خوشبختم! "

و نگھبان ھا خنديدند و دست مرا گرفتند و گذاشتند توي دست بازجو و بعد ھُلَم دادند و سوار ماشينم كردند.

ھيچ توضيحي نمي توانم راجع به حس آن لحظه برايتان بدھم! حوادث زيادي برمن گذشته است كه ساية يك ابھام را

روي گذشته ھاي من كشيده است. ھمه چيز را الان آبي رنگ به ياد مي آورم و حتي كمي بنفش، كه گاھي به سرخي

مي زند و انگار ھمه چيز را، حتي خودم را، از پشت يك طلق كثيف نگاه مي كنم. يا از پشت عينك يك مرده كه از

سردخانه به ھواي داغ آمده باشد، ھمة تصاوير در نظرم چركمرده مي آمد و اصلاً نم يفھميدم كجايم. تا اين كه توي

ماشين، بازجو يك سيگار برايم روشن كرد و گفت:

"حكم دادگاه در مورد تو اجرا شد و از الان تو رسماً مرده اي و خبرش را ھم روزنامه ھا چاپ مي كنن، ديگه به

قھرمانان ملي پيوسته اي."

بعد حتي براي خودش سيگار روشن كرد و به راننده اش گفت كه ضبط را روشن كند. صداي موسيقي اي كه سراسر

جيغ بود و آژير آمبولانسي كه در يك تونل مي رود، ماشين را پر كرد و من با حيرت، بيرون را نگاه م يكردم.

در سراسر راه، از پشت شيشة ماشين، درختان بي برگ مي گذشتند. تا به فلكه شکنجه گاه برسيم، ھيچ حرفي رد و

بدل نشد و موسيقي، حيرت مرا بيشتر مي كرد و نمي دانستم مرده ام، زنده ام و يا خواب مراسم اعدام خودم را مي بينم

و حتي وقتي مرا دوباره به سلول برگرداندند، نمي توانستم تشخيص بدھم كه واقعاً اين اتفاق افتاده است يا اين كه در

خواب، ھمه چيز را ديده ام و گويي حالا ھم از خواب پريده ام. آن وقت يك لحظه ديدم كه از درد حفره ھاي سينه ام،

دارم به خودم مي پيچم و پاھايم را جمع كرده ام توي شكمم و زوزه م يكشم.

دوباره در سلولم باز شد و دو نگھبان مسخ شده كه صورت ھايشان بُھتِ بھت بود و ساية دماغشان يكي يك مثلث روي

لب شان انداخته بود، مرا با خودشان بردند و حتي تا وسط پله ھا چشم ھايم را نبستند و سر پيچ، تازه يكي از آن ھا به

صرافت افتاد كه بايد چشمم را ببندد و من دو نفر را ديدم كه از بازجوييِ شبانه بر مي گرداندند و پانسمان تازة

پاھايشان خوني بود.

توي اتاقِ بازجويم كه رسيديم، چشمم را باز نكردند و ھمين طور در را بستند و رفتند. نمي دانم چقدر گذشت، شايد

بيشتر از نيم ساعت نشده بود، اما براي من آن قدر طولاني بود كه احساس كردم سه بار تمام زندگي ام را مرور كرده

ام. بعد دماغم خاريد و من بي اختيار با انگشت، كمي پارچة چشم بندم را عقب زدم و چيزي را كه نبايد ببينم ديدم:

لینک به دیدگاه

6

دخترم مونا، ھمسرم سوسن و مادرم نرگس، با چشم ھاي بسته، روي صندلي، جلوي من نشسته بودند . چشم بندم را

برداشتم و جيغ كشيدم و به طرف آن ھا رفتم و آن ھا ھم جيغ كشيدند. ھمسرم چشم بندش را برداشت. دخترم از

صندلي افتاد و مادرم با چشم ھاي بسته از حال رفت. صد بار از سوسن پرسيدم:

" آيا شما زنده ايد؟آيا من زنده ام؟"

و او بدون اينكه از بازجو و آن دو نفري كه توي اتاق در كنارش بودند و من تا به حال آن ھا را نديده بودم خجالت

بكشد، مرا بغل كرد و گريه كرد تا عاقبت از حال رفتم.

چه مدت بي حال بودم؟ نمي دانم. اينقدر يادم ھست كه تن و لباسم خيس آب بود و كسي توي صورتم مي زد و يك پنكة

قرمز رنگ، روبه روي من مي چرخيد كه به ھوش آمدم و غير از بازجويم و آن دو نفر كه ھمراھش بودند كسي در

اتاق نبود. يكي از آن دو نفر كه پيرتر بود و پيراھن سفيد آستين كوتاه و شلوار مشكي

پوشيده بود، از لاي پوشة مشماي زير بغلش يك ورقه جلوي من گذاشت و به آن يكي كه جوان تر بود و پيراھن مشكي

پوشيده بود و شلوار سفيد به پا داشت، گفت كه به من خودكار بدھد و بازجويم سرم را دولا كرد تا ورقه را بخوانم و

بعد شمرده شمرده گفت:

" خوش خط ، خو ا نا....و....يك ...خط.... در ميون.. بنويس! جلوي... سؤال... ھاي... چھار...

جوابي...، ف..قط..... يك علامت بزن. اول.... به... اون.. سؤال.... جواب ... بده: "شما ... مر ده

ايد ... ياااا زنده ايد؟"

بعد ھفت ھشت بار با پشت دستش توي سرم زد و فرياد كشيد:

" فكر نكن! فوري جواب بده. مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا زنده اي؟ مرده اي يا… "

و من با خودكار، ناخودآگاه توي چھارخانة جلو " زنده ايد؟ " را علامت زدم. پيرمرد به رفيقش گفت:

"ھوشش سر جاشه، نمونة خوبيه… ادامه بدين."

و بازجويم گفت: " حالا اون يكي سؤال، آيا خانوادة شما زنده اند؟ فكر نكن! جواب بده! جواب بده! زنده اند يا مرده

اند؟"

و من ھمان طور كه به پس كله ام ضربه ھاي محكم او فرود مي آمد، خانة "زنده اند" را علامت زدم. پيرمرده فوراً

گفت:

" اون يكي، سؤال پاييني، اون ته صفحه اي رو، به ترتيب جواب نده كه خودتو آماده كني. سؤال ھشتم، شما از اين

ماجرا چيزي به گوشتون خورده بود؟"

و بازجويم به سرعت به زدن توي سر من مشغول شد وھي گفت:

" فكر نكن، فكر نكن، جواب بده! "

و من خودكار را ول كردم و شروع كردم به زدن خودم و جيغ كشيدم و زار زدم. ھنوز نمي دانستم كجا ھستم و ھيچ

چيز مرا از بلاتكليفي در نمي آورد. وقتي خودم را مي زدم، بازجو و آن دو نفر آمدند تا جلوي مرا بگيرند و نگذاشتند

من خودم را خيلي بزنم و حتي بازجو به اشارة پيرمرد شروع كرد موھاي مرا نوازش كردن و پيشاني ام را بوسيد و

بعد رفت برايم آبِ قند بياورد. و جوان پيراھن مشكي گفت:

" كمكت مي كنم تا بھتر جواب بدي. ھيچ به گوشِ توخو ر ده بود كه ما بعضي ازاونايي رو كه محكوم به

اعدام مي شن نم يكشيم؟"

پيرمرده گفت: " اغلبشونو؟

لینک به دیدگاه

7

دوباره جوونه گفت: " و فقط به ظاھر مراسم اعدامو اجرا مي كنيم و مي آريمشون براي يك سري آزمايش ھاي روان

شناسي؟ ھيچ به گوشِت خورده بود؟"

" ھيچ به گوشِت خورده بود؟"

" ھيچ به گوشِت خورده بود؟"

دوباره بازجو داشت مي زد توي سرم، درست پسِ كله ام، و مي گفت:

" فكر نكن، علامت بزن! فكر نكن! "

و من علامت زدم " نه ".

پيرمرده گفت: " خودمو معرفي مي كنم: عضدي، دكتر روان شناس."

جوانتره گفت: " منوچھري، دكتر روان شناس "

بازجو گفت: " نگران نباش، نه خودت مردي، نه خانواده ات، ھمه تون زنده اين و پيش ما ھستين. البته از نظر بيروني

ھا مردين و ديگه وجود خارجي ندارين."

پيرمرد گفت: " ببين عزيز جون، ما خيلي با ھم كار داريم، برات توضيح مي دم كه زودتر به نتيجه برسيم، تو آدم

تيزھوشي ھستي، خوب مي توني موقعيت خودتو درك كني. سابقه ات ھم نشون مي ده كه آدم مقاومي بودي، ما مأمور

ھستيم كه منحني ارادة تو رو به عنوان يه نمونة آماري براي تحقيقات اين سازمان اطلاعاتي و جاھاي ديگه اندازه

بگيريم. فكر مي كني چقدر آمادگي داري؟"

و يك كاغذ بزرگ شطرنجي را به ديوار زد كه رويش چند منحني، نقطه چين شده بود.

ھمين طور نگاھشان مي كردم و نمي دانستم چه بر من مي گذرد. فقط دوباره زدم به گريه و آن ھا را نگاه كردم. مثل

كودكي ھايم كه ھمين طور با چشم ھاي اشكبار، به چشم ھاي پدرم كه شلاق به دست داشت نگاه مي كردم. و انگار

ھمين ديروز بود، انگار ھمين امروز بود، و من نمي دا نستم الان چه وقتي است و از اين بازي، ھيچ سر در نم يآوردم

و ھنوز احساس مي كردم كه شايد مرده ام و شايد خوابم. چند بار جيغ زدم و صدايم به راحتي در آمد، ھيچ به جيغ

زدن در خواب نمي مانست كه ھميشه صدايم گره مي خورد و در نم يآمد و به خفگي شبيه بود.

عضدي گفت: " چيزي ھست كه لو نداده باشي؟"

بازجويم گفت: " نه، اينو من به شما قول مي دم، اگرم چيزي باشه به درد نخوره، سازمان اونا علمي تر از اينه كه

اطلاعاتي باقي بذاره، اون، تا سرِ قرارش مقاومت كرد، بعد ھمة اطلاعات سوخته رو تخليه كرد، حالا خاليِ خاليه."

عضدي گفت: " پس بھتره بدوني كه ما ازت ھيچ اطلاعاتي نمي خواھيم و فقط مي خواھيم منحني ارادة يك نمونة

آماري رو به دست بياريم."

"خيلي خب، به اون سؤال جواب بده: دوست داري زنده بموني؟"

ديگر ھمه چيز داشت دستگيرم مي شد و با آن منگي اي كه داشتم، براي فرار از اين مخمصه، سعي كردم ھوش و

حواسم را جمع كنم.

عضدي دوباره پرسيد: " دوست داري زنده باشي؟"

اي، يه كمي" و " نمي دانم". " ،« خير » ،« آري » : جلوي سؤال، چھار جواب خانه دار گذاشته بودند

و من مي دانستم كه آن ھا مرا زنده نخواھند گذاشت. دلم ھم اين زندگي پر عذاب را نمي خواست. ھميشه زير شكنجه

و فشار رواني، آدم دلش مي خواھد بميرد. اما احساس كردم اگر به آن ھا راست بگويم زودتر به مقصودشان مي

رسند. اين بود كه گفتم

لینک به دیدگاه

8

" آره، دلم مي خواد زنده باشم."

خود عضدي، خودكار را از دستم گرفت و جلوي خانة مثبت را علامت زد. بعد پرسيد:

" در حال حاضر زير چه مقدار شكنجه از اين آرزو برمي گردي؟ مثلاً دلت مي خواد ھزار تا شلاق بخوري و زنده

باشي يا بميري و ھزار تا شلاق نخوري؟"

بي معطلي و بي فكر گفتم:

" دلم مي خواد زنده باشم."

دوباره پرسيد: " دلت مي خواد دو ھزار تا شلاق بخوري، و بھت شوك برقي وصل كنند و زنده باشي، يا دلت مي

خواد بميري و اذيت نشي؟"

براي اين كه گيجشان بكنم گفتم:

"دلم مي خواد بميرم."

و عضدي خودش علامت زد و گفت:

" تا اينجا درسته، غير از يك مورد تقريباً ھمه ھمين جواب رو دادن.اما بعد از ھزار ضربه شلاق با كابل باتوني، غير

قابل تحمله و ھمه دلشون مي خواد بميرن و اگه نتونن بميرن، ھر كاري كه ما بخواھيم انجام مي دن، اينو تو ھم قبول

داري؟"

مانده بودم چه جوابي بدھم. بازجو جلو آمد و با پشت دست تند و تند به پشت سرم كوبيد و گفت:

" فكر نكن، جواب بده! جواب بده، فكر نكن! "

گفتم: "بله".

پيرمرده گفت: " خيلي خوب، اونارو بيارين!"

در اتاق باز شد و سه تخت باريك چرخدار را به داخل اتاق ھل دادند. خانواده ام را به تخت ھا بسته بودند، چشم ھر

سه باز بود. بي اختيار بلند شدم و خودم را روي تخت مونا دخترم انداختم. دخترم مرا به اسم صدا مي كرد و شده بود

مثل ماه ھا پيش كه براي آمپول زدن، او را برده بودم و جيغ مي كشيد و صورتش را به من مي ماليد و از من مي

گريخت و حالا ھم معلوم نبود چه بلايي بر سرش آورده بودند كه از من ھم مي ترسيد. زنم ھم صدايم مي كرد. دست و

پايش بسته بود. بازجويم خواست مرا به صندلي ام برگرداند، اما عضدي مانع شد. من صورت دخترم را بوسيدم و به

مادرم نرگس و زنم سوسن نگاه كردم. ھيچ كاري نمي شد براي آن ھا بكنم. دست و پا ي ھر سه را بسته بودند و كف

پاھايشان از لاي ميلة تخت ھا بيرون زده بود. بازجو شلاقش را برداشت و انداخت روي دست من.

عضدي گفت:

" ببين عزيز جان، دلم مي خواد فكر نكرده، اما دقيق به من بگي كدومشونو بيشتر دوست داري: مادرت، ھمسرت يا

دخترت؟ "

بي معطلي گفتم: " ھمه شونو".

عضدي گفت: " اگه قرار باشه تو، يا يكي از اونا، كتك بخورين، ترجيح مي دي كدوماتون بخورين؟"

گفتم: " ھيچكدوم".

لینک به دیدگاه

9

گفت: " اگه بيشتر از ھزار تا شلاق خورده باشي و نتوني بميري و فقط راھش اين باشه كه يكي از اونا رو صد

ضربه شلاق بزني، كدومارو ترجيح مي دي؟"

مثل يك خوك وحشي شدم و با مشت توي صورت عضدي كوبيدم. از درد به خودش تا شد. نگھبان ھا داخل شدند و

روي سرم ريختند. مرا به آپولو بستند، پاھايم را سفت كردند، انگشت ھايم را از پشت خم كردند و زير تسمه گذاشتند و

كلاه موتور سوارھا را به سرم گذاشتند.

حالا صداي عضدي توي گوشم مي پيچيد و روبرويم يك چراغ قرمز و زرد، روشن و خاموش مي شد و چشمم را مي

زد. صداي دستيار عضدي مثل پيچيدن صداي آواز بچگي ھاي من توي حمام در گوشم طنين مي انداخت:

تو درست رفتار يك انسان باھوش رو داري. روان شناسي مي گه حتي حيوونا وقتي ھيچ راه »

فراري نداشته باشند و احساس خطر شديد بكنند، حمله مي كنند و تو ھم حمله كردي. مثل گربة در خطر، توي يه اتاق

در بسته. يا مثل مردمي كه در تظاھرات محاصره بشن و راه فراري نداشته باشن. براي ھمين پليس يه راه فرار

كوچيك مي ذاره و بعد به اونا حمله مي كنه. اين طوري اونا به اميد ھمون يه راه كوچيك، دست به حمله نمي زنند.

خوب تا اينجاش براي روان شناسي معلومه. حالا ما مي خواھيم ببينيم يه آدم آرمانگرا، كه نمونة خاصه و از عواطف

بالايي نسبت به ھمنوعانش برخورداره، وقتي زير شديدترين فشارھا قرار م يگيره و مرگ براش ممكن نيست و ھيچ

راه فراري نداره، چه واكنشي انجام مي ده. يه فرضيه ھست كه مي گه اون ھمة نيروي معنوي شو جمع مي كنه تا

بميره، و مي ميره. مثل اون درويش كه جلوي "عطار" تصميم گرفت بميره و مرد. يه فرضية ديگه مي گه اون،

رفتاري رو مي كنه كه عاطفي ترين حيوونِ در خطر با بچه اش مي كنه. ماجراي اون ميمونو شنيدي كه توي حموم

داغ، براي فرار از سوختن، بچه شو گذاشت زير پاش تا خودش نسوزه؟ اون ماجرا رو شنيدي؟ اون ماجرا رو

شنيدي؟…اون ماجرا رو شنيدي؟"

دردي از كف پايم تا مغزسرم دويد. جاي شلاق، گويي درختي را به كف پايم كوبيده باشند. خودم را زير ضربات، پيچ

و تاب مي دادم و انگشتم زير تسمه ھا داشت خرد مي شد. نورھاي زرد و قرمز با ضربات، ھماھنگ شده بود. چراغ

قرمز مي شد، ضربة شلاق م يآمد. ھمه جايم درد مي گرفت و چراغ زرد مي شد و آن ھا نمي زدند و دوباره چراغ

قرمز مي شد و شلاق مي آمد و من در چراغ زرد، دلھرة قرمز را داشتم و در چراغ قرمز، درد زرد را. دلھره و درد

زرد و قرمز، منظم و روي حساب مي آمدند و من از درد، احساس گوسفندي را داشتم كه اَخته مي شود. صداي

پزشكياري مي آمد كه پاھايم را بعد از شكنجه پانسمان مي كرد. دست ھايش را روي كليه ھايم گذاشته بود و آن ھا را

ماساژ مي داد و به روان شناس مي گفت:

" شلاق كه كف پا مي خوره، خون زير پوست دلمه مي بنده. اورة خون بالا مي ره و كليه ھا از كار مي افتند، بايد

ماساژشون داد. خواھش مي كنم آھسته به من كارتونو بگين كه جراحي روح با ھماھنگي پيش بره. من مي ترسم

ازتون عقب بمونم."

و بعد فشار خون مرا اندازه گرفت و ھمان طور كه آن ھا مرا شلاق مي زدند، با گوشي، ضربان قلبم را مي شنيد و

گاه به گاه به رگ دستم، آمپولي تزريق مي كرد.

حالا شكل كتك زدن را كمي تغيير داده بودند و اين، روح مرا مي سوزاند. بارھا با روشن شدن چراغ قرمز و با ھمان

ريتم، شلاق مي زدند و من براي مقابله، به محض روشن شدن چراغ قرمز، دندان ھايم را به ھم فشار مي دادم و از

شدت درد مي كاستم و يا ھماھنگ فرياد مي كشيدم ؛ چرا كه ضربه برايم قابل پيش بيني بود.

اما گاھي آن ھا با روشن شدن چراغ قرمز، وقتي من ھمة عضلاتم را براي مقاومت، منقبض مي كردم، شلاق را فرود

نمي آوردند و مي گذاشتند تا چراغ، زرد شود تا من خودم را سست كنم و آن وقت ضربه را فرود م يآوردند. در يك بي

خبري حسي، در يك عدم آمادگي روحي،… و من روحم م يسوخت و مغزم سوت مي كشيد و چراغ زرد و قرمز را

گم مي كردم و يك رنج نارنجي مستمري را مي ديدم كه قابل فھم نبود، قابل دفاع نبود و فقط مي دانم كه روحم را

مي سوزاند. شوك ھا و سيگارھاي وينستوني كه پشت گوش، روي سينه، زير بغل و جاھاي ديگرم را كه حساس بود،

مي سوزاندند. و از اين سوختن، روحم كم مي آورد. بارھا از حال رفتم و به ھوشم آوردند. بارھا پاھايم بي حس شد و

مرا دور فلكه پابرھنه دواندند، تا حسشان باز گردد و مدام اندازة شلاق ھا را از كُلُفت به نازك و از نازك به كلفت

تغيير دادند كه نازك ھا بسوزانند وكلفت ھا كرخ كنند.

لینک به دیدگاه

10

بازي حس و بي حسي، درد و بي دردي. ھيچ چيز نم يدانستم؛ زمان شكنجه آنقدر طولاني شده بود كه انگار صد قرار

را سوزانده باشم.

بعدھا بازجويم به من گفت كه مرتبة اول، دو روز بعدش، مرا از آپولو باز كرده بودند و من مثل زني بودم كه صد بار

بچه اي ھم قد خودش را زاييده باشد. زجر كشيده بودم و در ھمة اين لحظه ھا، مادرم نرگس، ھمسرم سوسن، و دخترم

مونا، شاھد اين شكنجة طاقت فرسا بوده اند.

عضدي گفت: " مقدمة كار بسه، حالا حسي تر حرف مي زنيم. در اين لحظه، شناخت تو از شكنجه، يك شناخت

حضوري است. دلت مي خواد بميري يا زنده باشي؟"

دھانم را باز كردم، اما چيزي از آن بيرون نيامد و فقط سرم را تكان دادم. عضدي گفت:

" مي دونم نمي توني حرف بزني، ادا نيست، واقعاً نمي توني حرف برني.ھمة نمونه ھاي آماري، ھمين طور شدند.

فقط با كله ات تصديق يا رد كن. دلت مي خواد بميري؟"

با سر تأييد كردم. دستيارش داشت روي كاغذ شطرنجي ديوار، منحني نقطه چين را پر رنگ مي كرد. عضدي دوبار

پرسيد:

" حاضري براي اين كه تو را بكشيم كه راحت شي، به زنت، دخترت، يا مادرت، صد ضربه شلاق بزني؟"

جوابي ندادم. بازجو گفت:

" ببندينش به آپولو ".

و آن رنگ رنج نارنجي مثل بختك افتاد روي من و ھر چه كردم با چشم ھايم از زير آن كلاه پرواز، التماس كنم و

مانع از اين كار شوم، نتوانستم. اين بار گاز پيك نيكي را ھم در يك ارتفاع نزديك، زير پايم گذاشتند و با ھمان ريتم

درھم، اما اين بار سريع تر شلاق را از سر گرفتند. حالا احساس مرغي را داشتم كه زنده زنده پخته مي شود. زنده

زنده پرم را مي كندند يا انگار زني بودم كه ھمة دنيا را از رَحِ مش بيرون مي كشند. بازجو گفت:

" ھر وقت راضي شدي،به خانواده ات شلاق بزني، خودتو تكون بده "

و من زير ھر ضربه، ناخودآگاه پيچ و تاب مي خوردم اما آن ھا مرا باز نمي كردند و من ھيچ راھي نداشتم .ھزار بار

تصميم گرفتم بميرم و نمردم، آدم جانِ سگ دارد.

سه روز بعد مرا باز كردند و انداختند روي ميز. دو برابر خودم شده بودم. بازجو آئينه را آورد جلوي صورتم. چشم

ھايم توي صورت پف كرده ام پيدا نبود. پاھايم به متكايي چرمي و سياه مي مانست و پزشكيار حتي بازو بند فشار

خونش را با تقلا يك دور ھم نتوانست دور بازويم بپيچد. تازه فھميدم ھمة اين مدت به من سِرُم ھم وصل بوده است و با

دارو جسمم تقويت م يشده. پزشكيار گفت:

"خوشبختانه حالش خوبه و شما مي تونين از نو شروع كنين. قلبش به كمك داروھا منظم كار مي كنه. درصد اوره،

طبيعيه و پني سيلين ھاي توي سرم، نمي ذاره جراحتش چرك كنه".

و بعد به ھمة بدنم پماد ماليد و من احساس كردم از يك متري من، دست ھايش را به روحم مي مالد. دستيار عضدي

ھنوز منحني ھاي نقطه چين را پررنگ تر م يكرد. دھان مادرم، زنم و دخترم ھمچنان بسته بود و با چشم ھاي باز مرا

نگاه مي كردند. اما مثل دفعة قبل كه مرا باز كرده بودند، بي قراري نمي كردند. مثل اين كه به آن ھا ھم آمپولي زده

بودند كه فقط مرا مات نگاه كنند و ھيچ عكس العمل ديگري نشان ندھند دوباره وَھْم بَرَم داشت كه مرده ام يا خواب مي

بينم و دلم مي خواست چشم باز كنم، بيدار شوم، زنده شوم و ببينم كه عذابي در كار نيست، ببينم كه زندگي به آرامي

جاري است، ببينم كه رختخواب آسايشي گسترده است، ببينم كه دستي مرا نوازش مي كند، تا از كابوس بيرون بيايم و

ببينم كه دخترم مونا از صداي ضجه ھايي كه در كابوس كشيده ام، بيدار شده است و به من پناه آورده:

آه مونا! اكنون من به تو محتاج ترم، اكنون اين تويي كه بايد مرا از عذاب برھاني. حالا ديگر وقت آن است كه تو مرا

پناه بدھي، تو پيش عذاب من شوي. من منحني اراده ام كامل است. من تا آخر خط رسيده ام.

لینک به دیدگاه

11

آن ارة آھ نبُر را در دست بازجو نمي بيني؟ آن متة برقي را در دست آن ھا نمي بيني؟ مرا از كوه نساخته اند. آھن نيستم.

آدمم. اين حمام، بيش از حمام آن ميمون مي سوزاند. اما چه كنم؟ من آن ميمون نيستم. تو را نمي توانم بزنم. سوسن را

شايد. نرگس را شايد. ولي تو را، ھرگز.

بازجو اره را روي پايم گذاشت و يك رفت و برگشت آن را امتحان كرد. چيزي مثل قير از زير آن بيرون زد.

منوچھري دو شاخة مته را به برق زد. صدايش اتاق را سوراخ كرد. عضدي گفت:

" كار ما از حالا شروع مي شه. ما بايد تو رو جراحي كنيم و براي اينكه به روحت برسيم، اول بايد از جسمت

بگذريم. اما مطمئن باش كه پزشكي به كمك روان پزشكي اومده تا نذاره روحت از قفس جسمت خارج بشه. پزشکی

پيشرفته روح تو رو توي اين جسم نگه مي داره و ما اونو عمل مي كنيم. پس لطف اً… "

و من دوباره عضلاتم منقبض شده بود. و چرك و خون و ادرارم مخلوط شده بود. عضدي گفت:

" دلت مي خواد از نوك پات تا فرق سرت، به فاصلة يك سانت، يك سانت، با مته سوراخ بشه؟ يا اين كه مثلاً مايلي

استفراغتو بخوري؟"

منوچھري نوك مته را روي پايم گذاشت و آن را به كار انداخت...

ھمة استفراغ ھاي خوني ام را خورده بودم و روح خسته ام،كثيف بود. بالا آوردم و آن ھا مجبورم كردند تا دوباره آن

را بخورم. اين بار به بازجو حالت تھوع دست داد و تف كرد به صورت من و بيرون رفت و منوچھري روي من بالا

آورد و عضدي دماغش را گرفت و بيرون دويد.

خوك بودن، چه حسي است؟ كفتار بودن چه حالي دارد؟ خودخوري يك كرم، يك زالو چه مزه اي است؟ اين مرگ، پس

چيست؟ در كجاي نتوانستنِ آدمي قرار دارد؟ اين تجربه را داشتم كه وقتي دستم يا پايم كثيف بود، از درون، روحم به

عذاب مي آمد تا آن نقطه را تطھير كنم. اكنون ھمة جسمم از بيرون و دل و اندرون روحم از توي تو كثيف بود و من

خودم را نمي توانستم تحمل كنم. به ھزار زور، مثل يك كرمِ له شده و به دو نيمه شده اي كه خودش را روي زمين مي

كشد دستم را به دوشاخة تخت رساندم و آن را توي پريز كردم تا خودم را بكشم. برق قطع شد. كشوي ميز بازجو را

كشيدم كُلتش را برداشتم، دو ھزار كيلو وزن داشت. لوله اش را روي سرم گذاشتم و ماشة اھرمي اش را روي شقيقه ام

چكاندم، گلوله اي نداشت. در و ديوار اتاق، در و ديوار جھنم بود. اين چند روز را به حال خودم نبودم. چه وقتي بر

من گذشته بود؟ نمي دانم. فقط حس مي كردم وارد يك زمان رواني شده ام كه طنين ھمة ثانيه ھايش " درد، درد " بود

و فرياد دقايقش " مرگ، مرگ".

مرگي كه نبود و دردي كه از بودن من بيشتر بود، دردي كه در من جمع شده بود، مي خواست مرا بتركاند و ھمة اتاق

را بگيرد و حتي از اتاق ھم بيرون بزند، انگار مي خواستند مرا در استكاني فرو كنند و نمي شد.

دوباره به اتاق آمدند. مرا به آپولو بستند. كلاه پرواز را به سرم گذاشتند. چشمم چيزي را نمي ديد، جز آن زرد و قرمز

را، آن نارنجي ھيولا را كه مرا ذوب مي كرد. حالا ھرچه م يانديشيدم، نمي فھميدم با من چه مي كنند. ديگر گويي

شلاق و سوزاندن و شوك و بريدن و سوراخ كردن نبود. ھر چه مي انديشيدم، به وضع خودم واقف نبودم. حس كسي

را داشتم كه خودش را مي زايد. حس كسي كه دوباره خودش را مي خورد، تا بار ديگر بزايد. حس ماري كه پوست

مي اندازد. حس مرغي كه زنده زنده او را بپزند. حس گوسفندي كه زنده زنده پوستش را بكنند. حس زخمي كه در نمك

فرو كنند. حس زخم گردن بي سرِ مرغي كه در حياط، بال بال مي زند.

حس چشمي كه با انگشت يا با نوك چاقو بيرونش كنند و حس كودك زنده اي كه شيري، پلنگي، گرگي با طمأنينه از

پايش شروع به خوردن او كرده است. حس تشنه اي كه به او آب جوش نمك بدھند. حس آتش گرفته اي كه با قير

مذاب، او را خاموش كنند و حس كسي كه ديگر نمي دانست، كيست و حس كسي كه حسي نداشت و لحظة ماكزيمم

منحني او رسيده بود. لحظه اي رسيد كه ھيچ چيز جز رھايي از وضعي كه قابل وصف نبود، در جانم نمي چرخيد:

حالا شلاق در دستم بود. اين ھمان لحظه اي بود كه مادران باردار، وضع

حمل مي كنند. ھمان لحظه اي كه زنده ھا مي ميرند و مرده ھا زنده مي شوند. ھمان لحظه اي كه زبان، تاوان دست را

نمي دھد. دل، طاقت ھمراھي مغز را ندارد … و من مادرم را مي زدم، اما دستم به اختيار نبود.

لینک به دیدگاه

12

شلاق ھا درست فرود نمي آمدند، اين طرف و آن طرف مي خوردند و مادرم كه به تخت بسته شده بود، سعي مي كرد

خودش را به زير شلاق من بدھد. كمك مي كرد تا شلاقم را درست به سينه اش بزنم، به صورتش.

دخترم ھمان طور نشسته، مرده بود و ھمسرم سوسن، در بستري از خون غرق بود. ديگر ھيچ احساسي به آن ھا

نداشتم و سراغشان را حتي در پسِ دورترين عواطفم ھم نمي توانستم بگيرم. مادرم بيھوده تلاش مي كرد شلاق به او

بخورد. من خودم اين تلاش را داشتم و معني كار او برايم معلوم نبود. عضدي مي گفت:

" درست است، عقده ھاي سركوفتة پسر نسبت به مادر. اين شلاق، پاسخ آن عقده ھاي فروكوفته است."

و من از بي حسي از زدن مي ماندم و دستيارش آپولو را نشان مي داد و من بر سر ھمسرم سوسن مي كوبيدم و عضدي

مي گفت:

" اين ھمان بازتاب شرطي است، به ھر شھروندِ نمونة آماري كه شلاق را نشان بدھي، براي حكومتت ھر كاري مي

كند. "

و من مونا را زدم. به يك ضربت شلاق افتاد. از پيش مرده بود، اما چشم ھايش بازِ باز بود. و من خودم را زدم و

دوباره مونا را و دوباره مادرم را و دوباره خودم را و دوباره مونا را، و عضدي مي گفت:

" اين ھمان تداعي است، ناخودآگاه."

و من ھمسرم را مي زدم كه بر بستري از خون بود، در لباس عروسي مشكي اش. كانون معصوميت او را، سينه اش

را و او با نگاھش ديگر به ته خط رسيده بود و از من طلاق مي گرفت و " نامحرم روح" مي شديم و از شلاق من

مي گريخت و عضدي و دستيارش آپولو را به من نشان مي دادند و من ھمسرم را مي زدم و دستيارش مي گفت:

" استاد! ھنر عشق ورزيدن ھم؟"

و عضدي مي گفت: " عشق ورزيدن براي اون وجود نداره. زير آپولو مرد. عشق ورزيدن براي اونا كه ھنوز نمي

دونن يك من ماست چقدر كره داره، معني داره."

و من ديگر ناي زدن نداشتم و مادرم ھنوز خودش را زير شلاق من مي انداخت و بازجويم مي گفت: " بي شرف،

زنيكه خره."

و عضدي مي گفت: " اين ھمان دوست داشتنه. ما براي تست اونم به نمونه ھاي آماري احتياج داريم."

و بعد شلاق را از دست من گرفتند، در حالي كه خون مادرم و ھمسرم كه حالا براي من غريبه بودند، در ھم شده بود.

بازجو گفت: " جناب دكتر! ببخشيد، من اطلاعات علمي شما رو ندارم، اما علاقمندم كه… آخه مي دونين يه مثلي ما

دھاتي ھا داريم... بفرمايين اينم مال روان شناسيه يا از اين مثل تخم يھاست؟… "

عضدي گفت: " لطفاً جلوي اين خانوما ادب رو رعايت كنين."

بازجو گفت: " به يه يارو گفتند: عاشقي بدتره يا گشنگي، گفت تنگت نگرفته ھر جفتش از يادت بره. اينم مال ھمون

ھنر عشق ورزيدنه؟ مال روان شناسيه دكتر؟"

عضدي گفت: " يه كمي استراحت كنيم تا بعد."

در و ديوار اتاق، مرا زنده زنده خاك مي كردند، مرا زنده زنده شمع آجين مي كردند، و نمي مردم. ھزار بار فرياد

كشيدم:

" اي مرگ ھاي حقير و كوچك كجاييد؟ اي اعدام تو را آرزو مي كنم! اي ذبح گوسفندان، تو را مي خواھم! اي مرگ

خوب، مرگ عزيز، اي مرگ بزرگ، اي مرگ نجاتبخش، دست ھاي من تو را مي جويند! "

گلويم را مي فشردم كه خودم را خفه كنم، اما نفسم از راه ديگري بر مي آمد. دوباره مي فشردم، نفسم كه قطع مي شد،

بي حس كه مي شدم، دست ھايم شل مي شد و مي افتاد و نفس، دوباره به شماره مي آمد.

لینک به دیدگاه

13

براي ھمين، عضدي مي گفت ھيچ كس نمي تواند خودش را بكشد. ھركس تنھا تصميم به مرگ مي گيرد.

بعد براي توفيق در مرگ، بايد انجامش را به عھدة ديگري بگذارد؛ به عھدة يك شيء، به عھدة يك شيشه قرص، به

عھدة يك طناب كه اگر ھم خودش پشيمان شد، آن طناب پشيمان نشود، كه اگر ھم نتوانست، آن اشيأ بتوانند. حتي مرگ

ھم به يار و ياور احتياج داشت و من ھمة يارانم را از دست داده بودم. مادرم آيا حاضر بود مرا بكشد؟ آيا ھنوز مرا

اينقدر دوست داشت؟ ھمسرم ھنوز به من عشق مي ورزيد؟ و مونا...؟ واي كه چه لحظه ھايي بود و من با وجودي كه

سعي مي كنم اين حكايت را آنچنان كه بوده، ب ياحساس بيان كنم و مثل يك جراح، خشن بمانم و مثل يك محقق، بي

طرفي پيشه گيرم، نمي توانم.و از ناشرم عاجزانه تقاضا مي كنم اين قسمت ھا را در ويرايش تصحيح كند و ھماھنگي

روح علمي را در آن حفظ كند.

مادرم دست ھايش بسته بود، اما با چشم ھايش مرا مي كشت و نمي مردم. مي خواستم خودم را از آن بالا به كف حياط

پرت كنم، ميله ھاي حصار پنجره طبقات نمي گذاشتند. زمين، دھان نمي گشود و آسمان آغوش باز نمي كرد. و من به

اجبار زنده مي ماندم: پوست كنده، سوخته، آش و لاش و درد از شرفم عبور مي كرد و غيرتم را مي تركاند.

آن ھا باز آمدند. خودم را آماده كردم كه ھركاري مي خواھند، انجام بدھم. اما عضدي صندلي اش را گذاشت و رو به

رويم نشست و دستش را دراز كرد و به من تبريك گفت. و بازجويم گفت:

" ھمه چيزتمام شد. جسم تو رسماً مرده."

روزنامه را به دستم داد. اين را در صفحة دوم اعلام كرده بودند. و ادامه داد:

" روح معترض تو كه تحت تعقيب بود، تعويض شده است."

عضدي گفت: " تو را شستشوي قلبي داده ايم. حالا به ھركه ما بخواھيم عشق مي ورزي و به ھركه نخواھيم كينه مي

ورزي."

بازجويم گفت: " ما ھمين را مي خواھيم، و الا مردم آزار كه نيستيم."

عضدي گفت: " سازمان علمي شما به اين نتيجه رسيده كه مقاومت انسان محدوده و پس از مدتي تحمل شكنجه، ھر

كسي اطلاعاتشو لو مي ده. براي ھمين اطلاعاتو طبقه بندي كرده، و مقاومت شما رو زمان بندي كرده. حالا سازمان

جھاني ما از يك جاي ديگه شروع كرده. اطلاعات سوخته نمي خواد، لو دادن قرار و آدرس خانة امن رو نمي خواد،

اطلاعات علمي مي خواد."

منوچھري گفت: " روح در تسخير علم. ما الان به جايي رسيده ايم كه اينشتين با كشف اتم بھش نرسيد. او ھستة اتم را

شكافت، ما ھستة انسان را، استاد، تبريك! "

و ھمديگر را بوسيدند و انگشت ھايشان پھلوھاي چاق ھمديگر را بوسيدند و انگشت ھايشان پھلوھاي چاق ھمديگر را

چنگ زد و ديگر حتی به بازجو محل سگ ھم نگذاشتند. کاغذ شطرنجی را از ديوار کندند و گذاشتن لای پوشه و

پرونده ھايشان را زدند زير بغلشان و از اطاق بيرون رفتند و بازجوی من ھر چه فحش بلد بود حواله شان کرد و

نشست پيش من و زار زار گريه کرد و التماس کرد تا به آن شرفی که در من مانده، دلم برايش بسوزد و نمانده بود و

نمی سوخت. آن وقت عصبانی شد.

شلاقش را برداشت، انداخت روی دوشش و يک کاغذ شطرنجی زد به ديوار و با خودکار، يک منحنی روی آن کشيد

و گفت: "فلان فلان شده، اگه برای من گريه نکنی، منحنی تو رو تا اينجا بالا می برم."

و من برای او زار زدم و خودم را زدم و گريه کردم، بی آنکه دلم بسوزد و او دلش برايم سوخت، مرا بغل کرد و با

انگشت ھايش پھلويم را فشار داد و گفت:

"از انتشارات سازمان اطلاعات، برات يه پيشنھادی دارم. ما وقع را بنويس که ھمه اين تحقيقات به اسم اين فلان فلان

شده ھای روانشناس در نره و يک وقت وھم ورشون نداره که بی آزمايشگاه ما، اونا پخی بودند و غلطی می کردند."

من پذيرفتم و از يک ماه بعد که حالم خوب شد، شروع به نوشتن کردم و او گفت:

لینک به دیدگاه

14

"اين کتاب، اين حسن را دارد که من مجبور نيستم روی ميليون ھا جمعيت يکی يکی آزمايش کنم تا شھروند خوبی

بشوند و مثل تو که حتی اگر آزاد شوی، ھيچ دستی از پا خطا نمی کنی. کافی است ملت اين کتاب را بخوانند و ھمه

مثل تو به اين نتيجه برسند. بنويس، ھمه چيز را با جزييات بنويس که واقعی باشد و بيشتر تاثير کند."

و بعدھا که بازجويم مرا باور کرده بود، اعتراف کرد که اين کار را ھم به درخواست روانشناسان کرده است. و برای

من ديگر چه فرقی می کرد؟ من خود حاضر به ھر کاری بودم.

حالا خيلی خوب می توانم از اين داستان، يک پيام عبرت انگيز بگيرم و اعلام کنم که ديگر من پديده ای شناخته شده ام

که علم روانشناسی زير و بم مرا می داند و شھروندی شده ام آرام که به کار ھر حکومتی می آيم و با امثال من می

توانند ھزاران تمدن جديد بنا کنند، بی بيم آنکه خطر فرو ريختنش باشد. و حالا ھمه کس می تواند به من اعتماد کند که

به يمن شکنجه علمی از حدود و ثغور ھيچ علمی پای بيرون نمی گذارم و حتی ناشر من می تواند اعتماد کند که اين

موضوع را در ھر شکل ديگر، بدون آنکه يک جمله اش تکراری باشد دوباره بنويسم و به ھزار عنوان جديد، با اسم

مستعار شھروندان ديگر به چاپ برسانم. در عوض ناشرم به من قول داده است که به جای حق التاليف، آزادی ام را به

من بازگرداند و مرا مختار کرده است که اگر خواستم با خانواده ام: دختر مرده ام مونا، ھمسر مجروحم سوسن و

مادرم نرگس زندگی کنم. و من ھر چه فکر می کنم می بينم برايم فرقی نمی کند که با کدام خانواده زندگی کنم. من به

عنوان يک شھروند خوب برای وطنم، و به عنوان يک پديده شناخته شده برای روانشناسی سياسی، ديگر ھيچ احساسی

نسبت به سرنوشت و موقعيت ھيچ کس ندارم و حاضرم خودم و خانواه ام و ملتم و ھمه جھان را از طرف خودم وقف

تحقيقات علمی کنم و خوشحالم و يقين دارم که روانشناسان مشاور ناشر کتابم، يک ماه گذشته را ھر شب به راحتی

خوابيده اند و اضطراب و دغدغه پاسخ گفتن به ھيچ مجھولی را نداشته اند. چه شب ھای خوبی بر ما می گذرد.

پايان. نيمه شب از روز چھلم از زمان روانی.

موخره چاپ اول: حق التاليف نويسنده طبق قانون مطبوعات، تماما پرداخت شد و ايشان در حال حاضر به عنوان يک

شھروند خوشبخت، در اجتماع زندگی خوبی دارند.

ناشر

موخره چاپ دوم: ناشر ضمن عرض تسليت مرگ نويسنده مزبور و خانواده اش، ھر نوع شايعه ای دال بر کشته شدن

در تظاھرات خيابانی را تکذيب می کند و اعلام می دارد که ھيچ سوء قصدی در کار نبوده و مرگ ايشان در اثر

تصادف با يک مينی بوس، تصادفا اتفاق افتاده است. برای شادی روح اين خانواده، خواندن اين کتاب را به ھمه

شھروندان واقع بين توصيه می کند.

تھران- 67

لینک به دیدگاه
عمرا دیگه براتون داستان نقل کنم!:ws3:

حالا آخر ترمه همه کار دارن امتحان دارن:icon_pf (34):الان موقع مطالعه خارج از درس نیست:ws46:

بزار بعد امتحانا یه بحث حسابی راه بندازیم.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...