رفتن به مطلب

آخرین بشارت: فرشته ی مرگ


Anarchist

ارسال های توصیه شده

بویی که از آغاز به مشام میرسید ولی عادت داشتن به عادت کردن شما را مجبور به حس نکردن و غافل از آن کرد.

با چنان وضوحی می آید که هیچ جای توجیحی را برای مخالفانش نمیگذارد.

مخالفان نادان حرف مرا دستور زندگانی خویش قرار دهید: به موقع زندگی کن و به موقع بمیر

مرگ بهتر از یک سرفه ی چرکین به همراه بالا آوردن عفونت خونی است.

اینک که خیلی وقت است که سر در برف کرده اید و به خود نمی نگرید که میترسید به خود باز نگرید در واپسین فرصت های شمارش معکوس به سر می برید و غرق در شهوت از بوی خود لذت می برید و خود نیز می دانید که هیچ لذتی در کار نیست...

 

مرگ بر شما مبارک

  • Like 10
لینک به دیدگاه
عجب صبح جمعه ای به من یکی فاز منفی ای دادی بقدری سنگین بود که من رو از نماز جمعه رفتن انداخت:ws54::hanghead:

 

توبازجوگیرشدی؟مگه گفت شاهین جان فرشته مرگت مبارک؟توبروبه نمازت برس که بی نصیب نمونی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

چرا از مرگ میترسید ؟

چرا از مرگ میترسید ؟

چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

...

مپندارید بوم ناامیدی باز ،

به بام خاطر من می کند پرواز،

مپندارید جام جانم از اندوه لبریزاست ،

مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است

...

مگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟

مگر افیون افسون کار

نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟

مگر این می پرستی ها و مستی ها

برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟

مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟

چرا از مرگ می ترسید؟

...

کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟

می و افیون فریبی تیزبال و تندپروازند

اگر درمان اندوهند

خماری جانگزا دارند

...

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید

خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند

...

چرا از مرگ می ترسید ؟

چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟

بهشت جاودان آنجاست

گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !

سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است .

...

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست ،

نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی

نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،

زمان در خواب بی فرجام ،

خوش آن خوابی که که بیداری نمی بیند

...

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

دراین دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست

در این دوران ، که هر جا هرکه را زر در ترازو ،

زور دربازوست ، جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید

که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند

درین غوغا فرومانند و غوغاها برانگیزند

...

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید

همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید

چر آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید؟

چرا از خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟

چرا از مرگ می ترسید ؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...