رفتن به مطلب

محله میکروب خان | سید سعید هاشمی


setiya

ارسال های توصیه شده

لطفا اگر جنبه دارید و حالتان خوب است و هی نمی خواهید لوس بازی در بیاورید و حالتان بد شود، این کتاب را بخوانید.آقای نویسنده این کتاب را برای آن دسته از افرادی نوشته که چرک زیر ناخن هایشان جمع شده و هفت هشت سالی هست که مسواک هم نزده اند.

:w16:

 

محله میکروب خان

نویسنده: سید سعید هاشمی

تصویر گر : لاله ضیایی

102 صفحه

16 فصل

 

نوشته پشت جلد

 

کتابی که در دست گرفته اید پر از میکروب است . پیشنهاد می شود پس از خواندن کتاب دندان های تان را مسواک کاری کنید . همان طور که پس از مصرف شیرینی و شکلات دندان های تان را مسواک می زنید. در ضمن مواظب دل و روده های تان هم باشید . طبق آمار بیمارستان محله ی میکروب خان تا به حال چند هزار نفر با خواندن ظنزهای این کتاب از خنده روده بر شده اند.

:4chsmu1:

لینک به دیدگاه

قسمت اول

محله عجیب و غریب

 

محله میکروب خان ساکنان زیادی دارد و با همه ی محله های دیگر فرق می کند . ساکنان این محله مثل همه ی ساکنان کره ی زمین نفس می کشند، کار می کنند، غذا می خورند؛ اما با همه ساکنان کره ی زمین فرق می کنند.

فرق این محله و ساکنانش با محله های دیگر و ساکنان دیگر کره ی زمین چیست؟

یکی از ساکنان این محله دارد برای چهل و پنج فرزندش از میکروب خان می گوید. بیایید گوش تیز کنیم ببینیم چه می گوید:

- آره بچه ها! این میکروب خان برای خودش کسی بود. اصلا یلی بود.

یک تنه یک دندان کرسی را می خورد و خالی می کرد من که ندیدمش، اما بابای خدابیامرزم می گفت:

- تا زمانی که میکروب خان توی این محله زندگی می کرد، هیچ میکروبی بی پناه نمی ماند. تا می دید میکروبی خانه ندارد، یکی از دندانهای بابا بزرگ را برایش خالی می کرد. فکرش هم خوب کار می کرد . می گویند دهان های زیادی را گشت تا توانست دهان بابا بزرگ را پیدا کند.

این بابا بزرگ – که خدا حفظش کند- خیلی به گردن ما میکروب ها حق دارد . دنبال دندان مصنوعی که نمی رود هیچ، دندان های باقی مانده اش را هم هیچ وقت مسواک نمی زند. تازه گاهی هم یواشکی – بدون این که بچه ها و نوه هایش بفهمند – با دندان پسته و فندق می شکند. این جاست که باید به هوش میکروب خان آفرین بگوییم .

او سال ها پیش از این فهمیده بود که این دهان با همه ی دهان های دیگر فرق دارد. بی خود نیست اسم این محله را گذاشته اند محله میکروب خان .

یادتان باشد که مرحوم میکروب خان وصیت کرده ما باید همه دست به دست هم بدهیم و دهان بابا بزرگ را آباد کنیم . فقط با آباد کردن دهان بابا بزرگ می توانیم روح آن میکروب بزرگ را شاد کنیم .

 

***

حالا که با محله ی میکروب خان آشنا شدید خوب است بدانید که طبق آخرین سرشماری، ساکنان محله ی میکروب خان حدود یک میلیون میکروب اعلام شده است .

البته هنوز به یک میلیون نرسیده اما به زودی می رسد، چون در زایشگاه این محله که در طبقه پایین دندان عقل قرار دارد کلی میکروب باردار وجود دارد .

هر میکروبی هم که به سلامتی فارغ شود، چهل پنجاه هزار نوزاد تحویل جامعه می دهد.

در این محله اتفاق های خوب و بد زیادی می افتد؛ اتفاق هایی که گاهی ساکنان این محله را ناراحت می کند و گاهی خوش حال . گاهی هم این اتفاق ها ماندگار می شوند و در خاطره ی ساکنان محله می مانند؛ حتی در تقویم میکروبی هم می آیند.

بزرگترین اتفاق این میکروبها روز ملی آن هاست؛ یعنی روزی که میکروب خان، دهان بابا بزرگ را به عنوان محل زندگی خود و قبیله اش انتخاب کرد.

این اتفاق در ده سالگی بابا بزرگ اتفاق افتاد؛ یعنی شصت و هشت سال پیش.این روز، نزد میکروب ها اهمیت ویژه ای دارد چون هم روز ملی است و هم مبدا تاریخ میکروبها.

این روز ، روز بزرگی است؛ اما شیرین ترین خاطره نیست. شیرین ترین خاطره ی میکروبها، جشن سال پنجاه و سه میکروبی است . این جشن به خاطر این صورت گرفت که یک روز بابا بزرگ، با دندانش یواشکی به یک پسته ی گنده ی دهان بسته فشار آورد. در این قضیه نصف دندان بابا بزرگ شکست و کلی جا برای میکروبها باز شد، کارشان هم راحت شد و دیگر لازم نبود با مینای دندان بابا بزرگ مبارزه کنند.

مهم تر از همه این که یک تکه پسته ی گنده هم لای دندان بابا بزرگ ماند.بابا بزرگ با این که درد می کشید و اذیت می شد، از ترس و خجالت چیزی به زن و بچه اش نگفت. به خاطر همین میکروب ها سه هفته ی تمام دسته جمعی آن پسته را می خوردند و شکر خدا را به جا می آوردند. این خاطره ی زیبا در تقویم میکروبی ثبت شد و از آن به بعد هر سال، بیست و ششم تیر ماه تعطیل میکروبی اعلام شد.

البته این طفلک ها خاطره ی بد هم دارند.مثلا در سال چهل و هشت میکروبی، یکی از دندان های بابا بزرگ حسابی درد گرفت. هر چه قرص خورد و دستمال به چانه اش بست، دردش آرام نشد که نشد.

بچه هایش ناچار او را به دندان پزشکی بردند و دندانپزشک دندان او را عصب کشی کرد . در این جراحی کوچک، قتل عامی صورت گرفت که نگو و نپرس، نزدیک دویست سیصد هزار میکروب ریز و درشت از بین رفتند.

میکروب ها این روز غم انگیز را عزای عمومی اعلام کردند و حالا هر سال نوزدهم آذر ماه به یاد آن روز دردناک تعطیل اعلام شده است.

 

***

 

حالا این حرف ها سر جای خودش. اتفاق هایی که در محله میکروب خان می افتد، اتفاق هایی شنیدنی و خواندنی هستند. اتفاق هایی که شما هیچ کجا نشنیده اید اما از این به بعد می خوانید. فقط یادتان باشد که بابا بزرگ تنها یک دندان نیش دارد، آن هم در لثه ی پایین . روی این دندان نیش که خیلی هم زرد و ساییده شده و بدقواره است، لکه ی سیاهی به اندازه ی یک نقطه ی کوچک وجود دارد.

این نقطه را هر کس ببیند فکر می کند کرم خوردگی است؛ اما اگر این دندان را زیر یک میکروسکوپ قوی بگذاریم، خواهیم دید که آن لکه ی سیاه یک تابلوی بزرگ اسن که روی آن با خط زیبایی نوشته شده:

محله میکروب خان.

لینک به دیدگاه

قسمت دوم

کلاه بردارهای مهربان

 

آقای میکروب پور:

- خب دانش آموزان دقت کنند. همه با هم جواب بدهند. ش مثل.....

دانش آموزان:

- شکلات!

آقای میکروب پور:

- آفرین بچه ها! خب، کی می تواند در مورد شکلات توضیح بدهد؟

دست ها بال می رود .آقای میکروب پور نگاه می کند و می گوید:

- میکروبیان !تو بگو.

میکروبیان:

- آقا اجازه! شکلات ماده ی خوشمزه ای است که گاهی انسان ها می خورند و لای دندان های شان گیر می کند . شکلات ماده ی غذایی مفیدی برای ما میکروبها است . این ماده گاهی قهوه ای و گاهی شیری رنگ است .

آقای میکروب پور:

- آفرین به تو دانش آموز زرنگ! بله بچه ها، شکلات غذای بسیار خوبی است و خوشبختانه انسان ها خیلی به آن علاقه دارند. به خاطر همین ، میکروب ها معمولا از شکلات تغذیه می کنند. یک ضرب المثل قدیمی بین میکروب ها رواج دارد که می گوید:

" شکلات بخور تا کامروا شوی "

فقط باید شما میکروب های کوچولو حواس تان باشد که همیشه بعد از خوردن شکلات دندان هایتان را مسواک بزنید .

میکروبیان:

- آقا اجازه! چند روز پیش، پسر دایی ما که توی دهان نسرین خانم این ها زندگی می کند یک شکلات از لای دندان نسرین خانم پیدا کرد و خورد ولی مسموم شد. وقتی او را به درمانگاه بردند، دکتر گفت: شکلات تقلبی بوده.

آقای میکروب پور:

- بله بچه ها! میکروبیان به نکته ی خوبی اشاره کرد. متاسفانه بعضی انسان ها که بویی از انسانیت نبرده اند غذاهای تقلبی به همنوعان خود می فروشند و باعث می شوند که میکروب های بی گناه از بین بروند؛ اما از آن جا که بابا بزرگ – که ما در دهانش زندگی می کنیم – حدود هشتاد سال سن دارد و در این هشتاد سال عمر مفید، آن قدر شکلات خورده که دیگر هر نوع شکلاتی را چشم بسته می شناسد، خوشبختانه مشکل شکلات تقلبی برای مان پیش نیامده.

میکروب زاده:

- آقا اجازه! داماد ما توی دهان یک آدم معتاد زندگی می کند . او می گوید " این آدم معتاد کمی خنگ است و قاچاقچی ها همیشه به جای تریاک به او شکلات قالب می کنند .او هم شکلات را به جای تریاک بالا می اندازد . بعد فکر می کند که نشئه شده. آن وقت ما آن شکلات را می خوریم و کیف می کنیم و کلی هم قاچاقچی ها را دعا می کنیم ."

آقای میکروب پور:

- بله بچه ها ! میکروب زاده هم نکته ی خوبی را یادآور شد. گاهی کلاه گذاشتن انسان ها سر یکدیگر باعث رشد ما میکروب ها می شود.

میکروبیان :

- آقا اجازه! بابا ی ما می گوید بابا بزرگ خیلی خسیس است؛ به خاطر همین نه پول به تریاک می دهد نه به مسواک .

آقای میکروب پور:

- بله بچه ها! این نکته هم درست است . بابا بزرگ خیلی خسیس است . اصلا همین خسیسی او باعث شده که بعضی وقت ها ما در حسرت شکلات بمانیم . گاهی او شکلات های اصیل و بسیار خوبی می خرد اما چون حبفش می آید آن را بخورد، هر چند ساعت یک بار آن را از کاغذ در می آورد ، یک لیس می زند و بعد دوباره آن را لای کاغذش می پیچد.

به خاطر همین ما فقط باید بوی شکلات را احساس کنیم . البته این کار بابا بزرگ خیلی بی مزه و لوس است و باعث سو تغذیه در محله میکروب خان می شود.

میکروب زاده:

- آقا اجازه؟

آقای میکروب پور:

- نه دیگر! کسی اجازه نگیرد؛ چون از درس عقب هستیم . خب ادامه ی درس ، همه با هم .....

پ مثل ......

دانش آموزان :

- پفک

آقای میکروب پور:

- آفرین کی می تواند در مورد پفک توضیح بدهد؟

لینک به دیدگاه

قسمت سوم

 

میکروب جلف

 

آقای میکروبی گوشه ی خانه دنجش که یکی از دندان های آسیای لثه ی بالای بابا بزرگ است نشسته و روزنامه ی پر تیراژ " عصر میکروب " را می خواند.

خانه ی آقای میکروبی به خاطر این دنج است که در ان حوالی، تک است و دور و برش هیچ دندان دیگری نیست؛ یعنی دندان های کناری آن افتاده اند.

آقای میکروبی از آن دندان، یک خانه ی دوبلکس شیک امروزی درآورده.

او خیلی گشته تا این خانه را پیدا کرده . این دندان پیش از این مال یک میکروب کارمند بود که از پدرش به ارث رسیده بود.

آقای میکروبی که یک میکروب سنتی اما با کلاس است، از این خانه ی قدیمی یک خانه مردن در آورده، خانه ای با کلی اتاق؛ چون او خانواده ی پر جمعیتی دارد .

او همان طور که روزنامه را ورق می زند، همسرش با کاسه ای نقل تازه که همان لحظه از گوشه س دندان بابا بزرگ پیدا کرده سر می رسد و پیش او می نشیند.

- چی می خوانی؟

- هیچی ! خبرهای امروز را، می خواهم ببینم آن میکروب ها یی که چند روز پیش در معده ی بابا بزرگ ناپدید شده بودند بالاخره پیدا شدند یا نه؟

- بیچاره ها ! حالا ببین پدر و مادرهایشان چه می کشند؟

- میکروب سر به هوا باید هم این بلاها سرش باید.

همسرش می گوید:

- می گویم که میکروبی! کمی هم به فکر این پسر ما باش، من خیلی نگرانم . او الان دیگر وقت زن گرفتنش است، اما تو اصلا به فکرش نیستی.

- می گویی چه کار کنم ؟ هر کاری که می توانستم برای او و بقیه ی بچه هایم کردم اما او اصلا به فکر آبروی من نیست . نه درس می خواند، نه سر کار می رود . فقط بلد است تیپ بزند و برود لای دندان ها بگردد. پسر ارشدمان میکری را ببین، ببین چه قدر با ادب و متین است .

- خب میکی هنوز جوان است؛ اما میکری بزرگ شده .

- نه خانم، جوان یعنی چه؟ مگر ما خودمان جوان نبودیم ؟

- می گویم حالا صدایش کن بیاید این جا، کمی باهاش صحبت کن!

آقای میکروبی با بی میلی روزنامه را کنار می گذارد و صدا می زند:

- میکی ! میکی ! بیا این جا ببینم !

صدای میکی از یکی از اتاق ها به گوش می رسد:

- چیه؟ چه کار داری؟ هر چی می خواهی بگویی از همان جا بگو.من دارم موهایم را سشوار می زنم . وقت ندارم .

آقای میکروبی عصبانی می شود:

- پسره ی جلف، مگر نمی گویم بیا این جا! عجب دوره ای شده. بچه ها دیگر حرف بزرگ ترها را هم جدی نمی گیرند.

همسر آقای میکروبی می گوید:

- تو را خدا دعوایش نکن! کمی با آرامش باهاش صحبت کن! بعد خودش می گوید:

- میکی جان! پسرم ! بیا ببین بابایت چه کارت دارد.

چند لحظه بعد، میکی یر میرسد:

- هان ؟چیه؟چه کار دارید؟ چرا نمی گذارید به کارم برسم .

همسر آقای میکروبی :

- پسرم بنشین! بابایت می خواهد با تو حرف بزند.

میکی با بی میلی می نشیند.آقای میکروبی می گوید:

- پسر جان ، این چه وضعی است که برای خودت درست کرده ای ؟

چرا به فکر آبروی بابایت نیستی . این چه موهایی است که برای خودت درست کرده ای ؟ چرا از داداشت یاد نمی گیری؟

میکی دستی به موهای بلندش می کشد:

- این مد جدید است. میکروب های دهان خوش تیپ ها از این موها می گذارند.

آقای میکروبی:

- پسر جان ، این قدر بی خیال نباش! کمی هم به فکر زندگی باش. کمی هم به حرف پدر و مادرت گوش بده . برو دختر خاله ات را بگیر . کم تر با این دختره جلف برو زیر دندان های بابا بزرگ گردش کن.

میکی :

- کی را می گویید؟ میک میک را می گویید ؟ میک میک دختر خوبی است . من به او قول ازدواج داده ام .

آقای میکروبی بلند می شود و دو تا اردنگی به میکی می زند:

- تو غلط کرده ای با آن دختره! کاشکی تو هم توی معده بابا بزرگ ناپدید می شدی تا این قدر مرا بی آبرو نکنی!

میکی اردنگی ها را نی خورد و در می رود.

آقای میکروبی رو می کند به عکس میکروب سبیل کلفتی که به دیوار آویزان است و می گوید:

- آقا جان، من را ببخشید که نتوانستم نوه ی خوبی برای تان تربیت کنم !

لینک به دیدگاه

قسمت چهارم

 

خانه ای توی سبیل های بابا بزرگ

 

آقای میکروبی جا به جا می شود و می گوید:

- جناب آقای کرمیان! ببخشید که مزاحم اوقات شریف شدیم .غرض از مزاحمت، امر خیر بود که می خواستیم این بنده زاده را به غلامی بپذیرید!

آقای کرمیان نگاهی به میکری، پسر آقای میکروبی می کند و می گوید:

- خواهش می کنم! خیلی خوش آمدید! این جا منزل خودتان است .

میکری سرخ می شود و خودش را جمع و جور می کند .

آقای میکروبی می گوید:

- ببخشید! این میکری ما یک کم خجالتی است .

آقای کرمیان:

- خب نگفتید آقا زاده چه کاره اند؟

- راستش یک مدت توی دهان نسرین خانم پیش اوستا میکروب، دندان کوبی می کرد اما الان یک مدت است کار نمی کند . می خواهد ادامه تحصیل بدهد.

- رشته تحصیلی شان چیست؟

- فوق لیسانس قند شناسی.

- خب، می دانید که قبل از هر چیز، دختر و پسر باید همدیگر را بپسندند. اگر موافق باشید، آقا داماد با کرمی جان بروند توی آن اتاق حرف شان را بزنند. ببینیم اصلا نظر این دو تا چیست.

***

کرمی خانم:

- آقا میکری! ببخشید ها! شما از من چه انتظاری دارید؟

میکری که دست و پایش را گم کرده است با خجالت می گوید:

- را .... راستش من از شما انتظاری ندارم . فقط دندان محل زندگی مرا تمیز نگه دارید.

- وا، منظورتان چیست؟ خب معلوم است که تمیز نگه می دارم . راستی ماه عسل کجا می رویم؟

- ما.....ما....ماه عسل می رویم به دهان ملکه ی انگلیس .

- وای راست می گویید؟ چه خوب! شنیده ام ملکه ی انگلیس همیشه شیرینی می خورد . راستی مادرتان که در زندگی ما دخالت نمی کند؟

- نه....نه....خیالتان راحت باشد! مادر من هفتاد و پنج تا عروس دارد و تا حالا در زندگی هیچ کدام دخالت نکرده .

- وا.... مگر می شود؟ یعنی در زندگی هیچ کدام از هفتاد و پنج عروسش دخالت نکرده؟

- نه دیگر! هر کدام از داداش هایم که عروسی کرده اند و عروس شان را به خانه آوردهاند، او همان اول آن ها را از خانه بیرون کرده. آخر با هیچ کدامشان نساخته.

- خب حالا داداش ها و زن داداش هایت کجا رفته اند؟

- چند تای شان رفته اند لای ناخن های بابا بزرگ . آخر می دانی که! بابا بزرگ بعضی وقت ها که تنها می شود، قره قوروت می مالد نوک انگشتش، بعد هی آن را لیس می زند. به خاطر همین معمولا انگشتش توی دهانش است . داداش هایم هم از فرصت استفاده کردند و رفتند لای ناخن های او .

- ببینم حالا از زندگی شان راضی هستند؟

- آره شکر خدا! زندگی خوبی دارند . مخصوصا که بابا بزرگ دیر به دیر ناخن هایش را می گیرد. البته بعضی وقت ها خطر هم برای شان پیش می آید.

- چه خطری؟

- مثلا یک بار بابا بزرگ انگشتش را کرده بود توی دماغش، یکی از داداش هایم هم آن جا گیر کرد و خفه شد .آخر می دانی ، این طور که تعریف می کنند ، مثل اینکه توی دماغ بابا بزرگ جای نفس کشیدن هم نیست.

قضیه برای کرمی خانم جالب و جنایی شده است . کرمی خانم که اصلا دوست ندارد موضوع عوض شود می پرسد:

- ببینم خطر دیگری برای شان پیش نیامده؟

آقا میکری هم که چانه اش گرم شده و خجالتش ریخته، می گوید:

- نه! فقط گاهی که بابا بزرگ خوابیده و خر و پفش بلند است، بچه های بابا بزرگ از فرصت استفاده می کنند و ناخن هایش او را می گیرند. در این جور وقت ها اگر میکروب ها سرشان را نکشند، ناخن گیر سر آن ها را می برد؛ ولی میکروب ها فرز عمل می کنند؛ اما یک روز یکی از داداش هایم حواسش نبود و دیر عمل کرد یعنی سرش را دیر دزدید. ناخن گیر هم موهای او را برد و داداشم طفلکی کچل شد . البته این خطرها خیلی کم پیش می آید، چون شنیده ام وقتی بابا بزرگ بیدار شود و ببین ناخنش را گرفته اند، حسابی ناراحت می شود و داد و بیداد راه می اندازد.

- بقیه داداش هایت کجا زندگی می کنند؟

- لای موهای سر بابا بزرگ بودند اما از وقتی که موهای سر بابا بزرگ ریخته و کچل شده، آن ها هم به سبیل های بابا بزرگ اثاث کشی کردهاند .

- وای چه خوب!ببینم آقا میکری! وقتی عروسی کردیم مرا می بری خانه ی داداش هایت؟ خیلی دوست دارم توی سبیل های بابا بزرگ تاب بخورم .

- پس چی که می برم . اصلا در بالا شهر سبیل های بابا بزرگ یک ویلا می خرم . تابستان ها که هوای دهان بابا بزرگ گرم شد می رویم توی سبیل هایش .

صدای آقای کرمیان حرف های دختر و پسر جوان را قطع می کند:

- کرمی جان ! بابا! چی شد؟ چه قدر حرف می زنید؟ بالاخره تفاهم دارید یا نه؟

کرمی خانم با شنیدن این حرف به طرف هال می دود:

- آره بابا! ما خیلی با هم تفاهم داریم . اصلا ما ساخته شده ایم برای هم! بابا جان، نمی شود یک کاری کنی که ما همین الان با هم عروسی کنیم؟

دهان پدر و مادر کرمی و مهمان ها از تعجب باز می ماند.

- جل الخالق! عجب دوره زمانه ای شده!

لینک به دیدگاه

قسمت پنجم

 

میکروب های بی کار و بی عار

 

گاهی عصرها چند تا از جوان های محله ی میکروب خان سر کوچه جمع می شوند و بر لبه ی یکی از دندان ها سر کوچه می نشینند . خودشان از جمع خودشان راضی اند اما همسایه ها دل خوشی از این جمع ندارند . مثل همین عابری که دارد از کنارشان رد می شود و با دیدن آنها می ایستد .

میکروب اول به عابر می گوید :

- ببخشید داداش ! شما کاری دارید این جا ایستاده اید ما را تماشا می کنید ؟

عابر : جوان ! مگر تو کار و زندگی نداری که سر کوچه نشسته ای ؟

- ببینم حالا اگر کار و زندگی نداشته باشیم تو برای مان جور می کنی ؟

- ببین جوان، من جای پدر تو هستم . سعی کن مودب باشی . من دلم برای تو می سوزد . تو جوان هستی . باید از همین الان آستین بالا بزنی و دهان بابا بزرگ را آباد کنی . دهان بابا بزرگ به جوان هایی مثل شما احتیاج دارد .

- راستش ما به دهان بابا بزرگ کاری نداریم اما اگر بخواهی می توانیم همین الان بزنیم دهان شما را آباد کنیم .

با این حرف ، همه ی میکروب های جوان می خندند . عابر که میکروب جا افتاده ای است و معلوم است سرد و گرم دهان بابا بزرگ را چشیده، به روی خودش نمی آورد .

ادامه می دهد :

- پسرم، سعی کن همیشه میکروبیت داشته باشی . میکروب های این مرز و بوم به زور بازوی تو احتیاج دارند .

- برو عمو، برو بگذار باد بیاید !

عابر ، آرامش خود را از دست می دهد .

- نه ، مثل این که شما « میکروب بشو » نیستید .

دست می کند توی جیبش و تلفن همراهش را در می آورد . دهان میکروب های جوان از تعجب باز می ماند .

- آ ...هه...این دیگر چیست ؟

عابر با غرور می گوید :

- هر چه من می خواهم با شما به نرمی صحبت کنم، خودتان تن تان می خارد . خدا را شکر، سیستم مخابراتی دهان بابا بزرگ پیشرفت کرده . الان دیگر مثل قدیم نیست که برای جمع کردن دو تا میکروب بی فرهنگ برویم از اهالی محل اثر انگشت جمع کنیم .همین الان با یک تلفن کار شما را یک سره می کنم !

میکروب های جوان از تعجب دهان شان بند آمده و فقط به حرکات میکروب رهگذر چشم دوخته اند .

***

 

توی کلانتری ، میکروب های جوان به ردیف مقابل جناب سرهنگ « ماکروب» ، رئیس کلانتری منطقه ی دندان نیش ایستاده اند و سرشان را زیر انداخته اند . جناب سرهنگ با نرمی جوان ها را نصیحت می کند .

- ببینید بچه ها ، این که ما همیشه جوان های مان را نصیحت می کنیم که سر کوچه ها نایستند ، به خاطر خودشان است . در روز کلی زن و بچه از این کوچه ها رد می شوند . درست نیست که شما سد معبر کنید و برای میکروب های دیگر مزاحمت ایجاد کنید . مگر خودتان خواهر و مادر ندارید ؟ تازه ، سر کوچه ایستادن برای خودتان هم خطر دارد . صد بار توصیه کردیم وقتی مجبور نیستید ، بر لبه ی دندان ها ننشینید ؛ چون ممکن است بابا بزرگ آروغ بزند و همه ی شما در ان واحد کر شوید .

در صورتی که اگر داخل دندان ها باشید هیچ مشکلی برایتان پیش نمی آید چون دندان ها روکش عایق دارند و جلو صدا را می گیرند . خودتان که می دانید آروغ های بابا بزرگ بسیار وحشتناک است و چند بار تا حالا دیوار صوتی را شکسته است . من نمی دانم چرا این روزها این اخلاق زشت انسان ها در میکروب های جامعه ی ما نفوذ کرده و متاسفانه میکروب های ما به انسان زدگی دچار شده اند . سعی کنید فرهنگ و اصالت خود را حفظ کنید !

- جناب سرهنگ ، ما را ببخشید ، جوانی کردیم !

- جناب سرهنگ لطفاً به پدر و مادرمان نگویید !

جناب سرهنگ :

- خیال تان راحت باشد . ما به والدین شما چیزی نمی گوییم اما شما هم سعی کنید مسایل اجتماعی را رعایت کنید . بروید دنبال کار درست و حسابی . اگر بی کار بمانید ممکن است خدای نکرده مثل انسان ها فاسد شوید .

الان میکروب های هم سن و سال شما هر کدام پنج شش تا زن دارند . بعضی از آن ها هفتاد – هشتاد تا بچه دارند و مشغول تربیت کردن آن ها هستند . حالا هر کدام از شما یک تعهد نامه امضا کنید و بروید پیش پدر و مادر هایتان . به سلامت !

 

***

 

در محله ی میکروب خان ، کم تر از زندان یا شلاق استفاده می شود چون روان شناسان محله ی میکروب خان به این نتیجه رسیده اند که میکروب ها ، به خصوص میکروب های جوان ، روحیه ی بسیار حساسی دارند و تنبیه در آن ها اثر منفی به جا می گذارد .

لینک به دیدگاه

بخش 6

جشن ملی

 

گاهی در محله ی میکروب خان سر و صداهایی بلند می شود . کلا محله ی میکروب خان، محله ی آرامی نیست . همیشه صدایی در آن به گوش می رسد . مثلا گاهی کارگران شهرداری با دریل های بزرگ مشغول حفاری دندان ها هستند . یک تابلو گنده هم در چند قدمی شان به چشم می خورد که روی آن نوشته شده :

هشدار! کارگران مشغول کارند .

- اوستا ، خسته نباشی!

کارگر خسته سر بلند می کند و می گوید : مانده نباشی .

- اوستا چه کار می کنی ؟

- هیچی دیگر ! از طرف شهرداری آمده ایم کف دندان ها را حفر کنیم . قرار است شهرداری ، دهان بابا بزرگ را لوله کشی گاز کند .

- برای چی ؟

- خب دیگر ، دنیا پیشرفت کرده . دهان بابا بزرگ هم باید پا به پای دنیا پیشرفت کند . اگر هر خانه ای لوله کشی گاز شده باشد ، میکروب ها می توانند همیشه غذای گرم و مطبوع داشته باشند . دیگر گذشته ان زمانی که میکروب ها ی بیچاره مواد لای دندان را مثل میکروب های عصر حجر ، خام خام می خوردند .

- عجب ! خوش به حالتان که شهردار تان این قدر به فکرتان است .

- آره آقا ! خدا این شهردار را حفظ کند . خیلی زحمت می کشد . قرار است چند تا شهرک هم توی دماغ بابا بزرگ بسازد . می خواهد توی دماغ بابا بزرگ برای جوان ها آپارتمان درست کند .

- ببینم میکروب ها از سر و صدای این دریل به این بزرگی ناراحت نمی شوند ؟

- نه بابا ! میکروب ها سر و صدا را دوست دارند . عاشق صدا هستند چون وقتی سر و صدا زیاد باشد، اشتهای میکروب ها تحریک می شود و بیش تر می خورند .

 

***

 

صدای هواپیمای سمپاشی می آید . هواپیما مرتب توی دهان بابا بزرگ دور می زند و دندان ها را سمپاشی می کند . وقتی بعد از تمام شدن کارش فرود می آید، می رویم طرف خلبان هواپیما .

- خسته نباشی آقای دکتر !

- مرسی عزیزم !

- چه کار می کردید ؟

- داشتم سطح دندان های بابا بزرگ را سمپاشی می کردم . متاسفانه بابا بزرگ گاهی بی دقت می شود و مواد آفت زا و خطرناک مصرف می کند و باعث به خطر افتادن جان فرزندان ما می شود .

- مثلا چه موادی ؟

- مثلا قرص نعنا ، مواد خوشبو کننده ی دهان ، سبزی های تند ....ما مجبوریم هر چند وقت یک بار دهان بابا بزرگ را سمپاشی کنیم تا کودکان مان مسموم نشوند .

- از شنیدن صدای هواپیما چه احساسی به شما دست می دهد ؟

- صدای هواپیما زیباترین و دلنشین ترین آوای زندگی است . من و همشهریانم همیشه با صدای هواپیما روحیه می گیریم .

 

***

در قسمت انتهایی دهان بابا بزرگ ، گرد و غبار و غوغایی به پاست . تعدادی مهندس «دندان شکن » با دینامیت ، دندان های کرسی بابا بزرگ را منفجر می کنند .

- آقا خسته نباشید !

- متشکرم ، شما هم همچنین .

- ببخشید ، چه کار می کنید ؟

- داریم پایه ی دندان ها را منفجر می کنیم .

- به چه منظور ؟

- راستش ما مهندسین یک شرکت چند منظوره هستیم . از این کار ، هدف های مختلفی را دنبال می کنیم . یکی این که به افزایش خانه های ارزان قیمت کمک می کنیم ، چون با انفجار هر دندان ، کلی سوراخ سمبه در آن ایجاد می شود .

دیگر این که خرده های دندان و غذاهای مانده ی لای دندان راحت خارج می شوند و در دسترس علاقه مندان قرار می گیرند . مهم تر از همه این که اشتغال زایی می کنیم . ما با این کار ، کلی کارگر استخدام می کنیم . کلی فروشنده به نان و نوا می رسند .

***

صدای دوره گرد نمکی ، کوچه و خیابان را پر می کند :

- آی دندان تیکه ، نان خورده ، گوشت لای دندان خریداریم ....بدو ...

- آقا خسته نباشی !

میکروب پیر دوره گرد با لهجه ی خاصی می گوید :

- مانده نباشو ببم جان !

- پدر جان اسمت چیست ؟

- میکروب قلی !

- میکروب قلی ، این خرت و پرت ها را می خری که چه کارشان کنی ؟

- والا می فروشیم تا یه پولی هم به خودیم برسد .

- میکروب قلی ، فکر می کنی مردم از سر و صدای تو خوش شان بیاید ؟

- ها ! وقتی عربده می کشیم ، همه می آن کنار پنجره ، من نگاه می کنند . هی غذا می خوردن و منه دست تکان می دن .

***

اما امروز اتفاق عجیبی افتاد . کارگران شهرداری در کوچه ، کف دندان ها را می کندند . هواپیمای سمپاشی ، دهان بابا بزرگ را سمپاشی می کرد . جو شکار ها جوشکاری می کردند .

میکروب قلی داد می زد و دوره گردی می کرد . مهندسین دندان شکن ، دندان ها را منفجر می کردند .

تیم های فوتبال با هم مسابقه می دادند و صدها هزار تماشاچی با صدای بلند آن ها را تشویق می کردند . ماشین ها بوق می زدند و .....در دهان بابا بزرگ سر و صدا و غوغایی بود که بیا و ببین . تاریخ به یاد ندارد که ساکنین محله ی میکروب خان یک جا این همه سر و صدا ایجاد کرده باشند .

میکروب ها با شنیدن صداها به خوراکی ها و شیرینی جات لای دندان ها روی می آوردند . به همه نشاط دست داده بود .

گویا جشن ملی بود ! شهرداری منطقه ی میکروب خان به همین مناسبت اطلاعیه ای صادر کرد :

اهالی قهرمان محله ی میکروب خان .

همشهریان محترم !

امروز بار دیگر یک صدا شدن میکروب های همیشه در صحنه نمایان شد و به همه دنیا ثابت شد که دست به دست هم دادن باعث نشاط و پیشرفت ما میکروب ها است . امروز کودکان ما با شور و شوق به کوچه ها ریختند و با شادمانی به خوردن و آشامیدن پرداختند . من به عنوان شهردار منطقه ی باستانی میکروب خان امیدوارم هر روز شاهد سر و صدای این چنینی باشیم تا هم کارها رونق پیدا کند و هم کودکان ما کم تر دچار سوء تغذیه شوند . به امید آن روز .

نابود باد بهداشت دهانی

پایین باد فک بابا بزرگ

لینک به دیدگاه

قسمت 7

آژانس میکروب گردی

 

آقای میکروبی روی مبل نشسته ،کنترل تلویزیون را توی دست گرفته و هی الکی کانال های تلویزیون را عوض می کند . زنش می پرسد:

- میکروبی !حالا چه کار می کنی ؟ اجازه می دهی برود یا نه ؟

آقای میکروبی با عصبانیت جواب می دهد :

- خانم ! تو دیگر چرا ؟ بابا این پسره پاک عقلش رو را از دست داده . آخر مگر یک بچه ی کم سن و سال تنهایی به یک سفر خطرناک می رود ؟

- ببین میکروبی ! این قدر سخت نگیر . آخر فقط پسر ما که نیست . او دارد به یک تور مسافرتی می رود . کلی میکروب همراهش هست .

آقای میکروبی پسرش را صدا می زند :

- آهای میکی ! بیا این جا ببینم !

میکی با مظلومیت تمام در حالی که سرش را پایین انداخته وارد هال می شود :

- سلام بابایی !

- سلام و زهرمار . بگو ببینم این تور را کی راه انداخته . اصلا اعتبار دارد یا نه ؟

- آژانس میکروب گردان .

- کجاها می روید ؟

- بابا یک تور یک هفته ای سیفون گردی است . قرار است از سیفون های خانه ی بابا بزرگ بازدید کنیم .

- وسیله ی تان چیست ؟

- سوسک .

- چی ؟ قرار است با یک سوسک به سیفون گردی بروید ؟ نه خیر ! اصلا نمی شود .

- آخر چرا ؟

- بچه جان ! چرا حالی ات نیست ؟ این سوسکه ممکنه است سر راهش برود توی هالی ، اتاقی ، آشپزخانه ای ، جایی...کسی ببیندش ، یک دمپایی بکوبد توی کله اش . هم او را بکشد هم تو را سر به نیست کند . ان وقت جنازه ات هم به دست ما نمی رسد . بعدا ما چه خاکی توی سرمان بریزیم ؟

- نه بابا ، به جان خودم این سوسکه خیلی در کارش وارد است . از جاهایی می رود که دیده نشود . همیشه هم با دنده پنج حرکت می کند .عین جت می رود .

- دیگر بدتر ! ممکن است از آن بالا بیفتی و چند تکه شوی !

خانم میکروبی :

- ا...میکروبی ! تو هم دیگر گیر الکی نده . بگذار بچه برود دیگر . همه ی دوست هایش دارند می روند . او هم هوس کرده دیگر . بماند خانه که چی بشود ؟

- خانم کم از این کره میکروب طرفداری کن . این کارها را کرده ای که این قدر لوس شده !

- سر من داد نزن میکروبی ! من زن تو هستم . من می دانم برای چی نمی گذاری این طفلک از جایش تکان بخورد . تو می خواهی پول هایت خرج نشود . ما را که جایی نبردی و زندگی ام توی دهان این و ان تباه شد .

- مثلا باید برای خانم چه کار می کردم؟

- تو هم مرا به مسافرت می بردی . برو از آقای میکروب زادگان یاد بگیر . سالی یک بار زن و بچه اش را می برد لای موهای کامبیز کوچولو . تابستان ها هم می روند لب جوی وسط کوچه ، کنار ساحل کیف می کنند .

زنش می گوید آن جا هر روز میکروب ماهی می گیریم و می خوریم . زنش را ببینی ! دستش تا آرنج طلا دارد .

- منظورت چیست که می گویی زنش را ببین ؟ زشت است من به ناموس مردم زل بزنم .

خانم میکروبی بدون این که حواسش به حرف شوهرش باشد می زند زیر گریه :

- اما من چی ؟ توی این خانه مثل خر کار کن ، آخرش هم کسی نباشد بگوید دستت درد نکند !

- خب دستت درد نکند !

- فقط همین !

- خب تو فقط همین را خواستی !

- من برای مثال گفتم . یادت است جوانی ام را به پایت ریختم ؟ هر روز یک جا مستاجر بودیم . یک روز توی ناخن های کامبیز کوچولو ، یک روز توی دهان نسرین خانم .هی اثاث کشی ، هی زحمت .

- خب حالا این قدر آبغوره نگیر .

بعد رو می کند به میکی :

- کی بر می گردی ؟

- یک هفته ی دیگر .

- عیبی ندارد ، برو . حداقل توی این یک هفته از دست قر و فرت راحتیم . از دست غرغرهای ننه ات هم راحتیم . حالا چه قدر پول می خواهند ؟

- یک دندان قند.

- چی ؟ یک دندان قند ؟ نخیر ، ندارم ! اگر بخواهم همه ی قندهایم را بدهم به آن ها که خودمان از گشنگی ....

نگاهش به چشم غره ی زنش می افتد .

- باشد ، جهنم ! فقط سوغاتی یادت نرود .

- چشم بابا! می گویند سیفون های خانه ی بابا بزرگ پر از سوسک است . سوار هر سوسکی که بشویم کلی سوغاتی می توانیم از لابه لای شاخک هایش پیدا کنیم .

مادر می گوید :

- مادر جان مواظب خودت باش . فقط زود بیا . می خواهم بابایت را راضی کنم یک هفته ای برویم مسافرت ، دکتر به من گفته اگر این دفعه مسافرت نروی به افسردگی دچار می شوی .

پدر می گوید :

- آخی ، بمیرم الهی ! آخر تو که نباید افسردگی بگیری . من باید بگیرم که تا دو کلمه حرف می زنی شش ماه توی خودم هستم . حالا کجا می خواهید تشریف ببرید ؟

مادر با خنده می گوید :

- راستش می خواستم سورپریز باشد اما حالا که می خواهی بدانی می گویم . برویم توی جوراب های بابا بزرگ . شنیده ام سه هفته است جوراب هایش را نشسته است . برویم آن جا کمی آب و هوا عوض کنیم .

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...