YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۸۹ لبخند را فراموش نكن… دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت . با اينكه ها آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ، دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد. بعد از ظهر كه شد ، هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت. مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود . با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ، با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد. اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ، ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد. زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد : " چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟" دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد." 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده