رفتن به مطلب

لبخند را فراموش نکن!


ارسال های توصیه شده

لبخند را فراموش نكن

دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .

با اينكه ها آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ،

دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.

بعد از ظهر كه شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.

مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد

يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود .

با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ،

با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.

اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ،

ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد

و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.

زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد :

" چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"

دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد."

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...