رفتن به مطلب

خاطرات بی بی


spow

ارسال های توصیه شده

امشب که بازی «رئال» و «بارسلونه» بیش‌تر جای خالیشو حس می‌کنم. دلم می‌خواست این‌جا بود تا به طرف‌داری از یه تیم که همون تیم من باشه سروصدا راه بندازه و واسه بردن «بارسا» بالا و پایین بپره و وقتی بازیکناش آسیب می‌بینن، واسه سلامتی‌شون تند و تند آیت‌الکرسی بخونه و بازیکنای «رئال»رو نفرین کنه.

رابطه‌ی من و بی‌بی از بچگی چیزی بین عشق و نفرت بود. رفتارهای من با تعریفی که از یه دختر توی ذهنش داشت نمی‌خوند و واسه همین دایم باهم سروکله می‌زدیم. باز خدارو شکر که بابا و مامانم روشن‌فکر بودن و منو درک می‌کردن. بر‌خلاف دخترای هم سن و سالم که عشق فیلم هندی و عاشقانه بودن من طرف‌دار پر وپا قرص فیلم‌های رزمی و اکشن بودم. هنرپیشه‌ی مورد علاقم هم «بروسلی» بود. یادمه داشتم فیلم «خشم‌اژدها» رو می‌دیدم که دیدم بی‌بی زل زده به تلویزیون، یه کم که نگاه کرد پرسید:

- این کیه مادر؟

منم با هیجان گفتم:

- «بروسلی» بی‌بی، خیلی‌ام زورش زیاده

یه کم نگاه کرد و بعد گفت:

- این پیزوری؟

- پیزوری نیست، ببین چه جوری همرو می‌زنه

- اگه راست می‌گه بره با رستم بجنگه بعد ببینه کی برنده می‌شه

و من از تجسم رزم رستم و «بروسلی»، از خنده روده بر شدم

نوجوون که شدم، یکی از نگرانی‌های همیشگی بی‌بی، ***** من بود. منو بیش‌تر از بقیه نوه‌هاش دوست داشت و از طرفی از کارای پسرونه‌ی من بدش می‌اومد. وقتی با بچه ‌پسرا از درختا بالا می‌رفتم یه ریز حرص‌و‌جوش می‌خورد که نکن این‌کارارو و به مادرم تذکر می‌داد که این، آخر با این بازیاش کار دست خودش می‌ده و اگه زبونم لال از دختری بیوفته شوهر براش پیدا نمی‌شه و بدنام می‌شه. دلش می‌خواست من این امانتو سالم دست شوهر آیندم بدم که دادم.

بی‌بی بنده خدا سال‌ها عادت کرده بود تا توی خونه‌ی اجدادی ما که حیاط بزرگ و دیوارای بلندی داشت، تابستون و زمستون به عادت قدیم بره توی حوض و غسل کنه، حمومو قبول نداشت. وقتی که خونه قدیمی رو فروختیم و اومدیم توی این مجتمع آپارتمانی، دیگه اختلال حواسش شروع شده بود. یه صبح تابستونی بود که دیدم صدای خنده از توی محوطه‌ی مجتمع بلنده و بی‌بی نیست. رفتم پشت پنجره و دیدم بی‌بی دامنشو تا کمرش کشیده بالا و رفته توی حوض وسط محوطه غسل کنه. ازون به بعد حواسمون به در خونه‌ام بود که همیشه قفل باشه تا یه وقت بی‌بی درنره.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

ازدواج که کردم انگار که همه‌ی دنیا رو به بی‌بی داده باشی. هر بار که با شوهرم می‌اومدم خونه‌ی مامانم، بی‌بی نصیحتاش شروع می‌شد. شوهرمو که به اسم کوچیک صدا می‌زدم شاکی می‌شد، می‌گفت:

- مادر شوهر خدای دوم زنه، باس بگی آقا حمید، فهمیدی؟

آرایش که نداشتم غر می‌زد

- عزیزم بلندشو خودتو واسه شوهرت درست کن، چشش می‌ره دنبال یکی دیگه، هوو میاره سرت ها، بدبخت می‌شی‌ ها

و من فقط می‌خندیدم و بالاخره‌ام مردک رفت سراغ یکی دیگه و من به راحتی و به سرعت ازش جدا شدم. طلاق من اما شد عذاب بی‌بی بنده خدا. کلی گریه و زاری کرد. به مادرم می‌گفت دختر‌طلاق‌گرفته مثل غذای دهن‌خورده می‌مونه و دیگه کسی حاضر نیست بره سراغش. خلاصه می‌نشست دعا می‌خوند و نذر و نیاز می‌کرد تا من دوباره شوهر کنم. یه مدت که گذشت و دید از یه طرف من آدم نمی‌شم و شوهر نمی‌کنم و از طرفی دعاهاش افاقه نمی‌کنه، کم‌کم آروم شد و دوباره روابطمون با هم خوب شد.

سرکار می‌رفتم و دیر وقت خونه میومدم. وقت‌های بی‌کاریمو با فوتبال و فیلم دیدن پر می‌کردم. بی‌بی هم با وجودی که خیلی درب و داغون شده بود با من هم‌راه بود. حالش بدتر شده بود، جلوی تلویزیون که می‌نشست چادر سرش می‌کرد. عاشق فوتبال شده بود، اول بازی که می‌شد ازم می‌پرسید ننه اینا کدومشون تیم‌ایرانه و کدوم اجنبی؟ وقتی تیم‌ ملی‌ ایران بازی داشت راحت جواب‌شو می‌دادم، اگه بازی دو تیم خارجی دیگه بود می‌پرسید، کدوما کافران و کدوما مسلمین و بعد تکلیفش که معلوم می‌شد، شروع می‌کرد با هیجان از تیم مورد علاقش که همون مسلمین بودن دفاع کردن. سال‌های آخر که بی‌خوابی زده بود به سرش، نصفه شب بلند می‌شد کنار من «چمپیون‌لیگ» نگاه کردن و من «بارسا»رو که عشق خودم بود براش به عنوان تیم مسلمین معرفی می‌کردم و تیم مقابل رو تیم کفار بیدین و ایمون. امشب که بازی «ال‌کلاسیکو»ست جای خالی بی‌بی رو بیش‌تر حس می‌کنم.

بی‌بی پارسال مرد، بعد بیست سال مریضی و اختلال حواس بالاخره عمرشو داد به شما. چه روزگاری داشتیم با بی‌بی، چه روزگاری.

  • Like 7
لینک به دیدگاه

اخیییییییییییییییییی.....الهی بمیرم....یاد مادربزرگ خودم افتادم......:ws44:

از وقتی چشم باز کردم باهامون زندگی کردتا 4 سال پیش که فوت شد:ws44:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

چه حيف ياد مادر بزرگه خودم افتادم كه عاشقانه منو دوست داشت 18 سال نابينا بود و همش دوست داشت يكي باهاش صحبت كنه منم خيلي هواشو داشتم عاشقه پفك نمكي و. بستني كيم بود براش ميگرفتم دادشه كوچكترم سر به سر اون بنده خدا ميذاشت چون نابينا بود داداشم خودشو جاي من غالب ميكرد اون طفلي هي دستشو ماچ ميكرد تا يه جوري ميفهميد داداشمه سريع دستشو ول ميكرد بعدشم منو ناز ميداد حيف حيف موقع فوتش من نبودم تا اخرين لحظه چشم براه من بود

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...