آریوبرزن 13988 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۰ امروز یه دفعه به سرم زد که دلنوشته برا خودم داشته باشم ....... قبلا وقتی دلم میگرفت رو کاغذ یه چیزایی مینوشتم بعدش هم نگهش نمیداشتم مینداختمش میرفت. ولی الان قراره بقیه هم بخونن اینجوری سخت تره . .......... دلیل اینکه اسمش رو گذاشتم مسافر تو پستای بعدی توضیح میدم........... 12 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یه کابوس همیشگی.......... نمیدونم ، کابوس نیست . اصلا بعضی وقتا تو بیداریه......... نمیدونم چیه ولی یه سکانسه که مدام تکرار میشه .یه صحنه مبهم و کدر در پس زمینه ی ذهنم........... یه نفر تو یه جاده داره میدوه . به نفس نفس افتاده . آخر جاده معلوم نیست انگار که جاده خیال نداره به انتها برسه......... سراسیمه به اطراف نگاه میکنه و همچنان ادامه میده.......... در دور دست کناره های جاده به هم چسبیده ولی هرچه تند تر میدوه آن دوردست تندتر دور میشه........ از کجا میاد نمیدونم ......... به کجا داره میره نمیدونم......... فقط میدونم داره میره............ اما مسافر ....... یه شخصیت که بازم نمیدونم واقعیه یا خیالی........ نمیدونم تو خواب دیدمش یا تو بیداری........ هرچی هست خیلی وقته که نیست......... اسمشو گذاشته بودم مسافر....... 10 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۹۰ توی ترمینال ایستاده ساکش دستشه منتظره که تو بلندگو بگن بیاین سوار بشید........... صدا میاد که برای سوار شدن باید آماده شد........ با کسی که برای بدرقش اومده خداحافظی میکنه . برای آخرین بار به دور و برش نگاه میکنه و سوار میشه...... چه حس عجیبی داره........ داره دیارشو ترک میکنه خداحافظی میکنه نمیدونه جای جدیدی که میخواد بره چجوره. اصلا نمیدونه میرسه یا نه . یک حس غریب، یه ترکیبی از دلتنگی، امید ، ترس ، نگرانی اونو در بر گرفته ....... مسافر مدام با خودش میگفت: جاده چطوره؟دره داره یا نه ؟ کویره یا کوهستانی؟نکنه تو برف گیر کنیم؟ ولی میگن رانندش خوبه با تجربست . راه رو میشناسه....... یعنی چی میشه؟ یعنی اونجا بهتر از اینجاست یا بدتر؟من که اونجا کسی رو نمیشناسم........ حرکت................. وقتی سفر شروع شد برای یه لحظه بدنش لرزید ولی سریع خودش رو جمع کرد و نشست......... از لای پرده ای که جلوی پنجره بود چشمش به بیرون افتاد. پرده رو زد کنار تا واضح تر ببینه ........ آری برای آخرین بار دیوارهای شهرش رو دید ولی دیگه باید دل میبرید . دیگه قرار نبود برگرده.......... اشک توی چشماش حلقه زد ....... شهر توی اون حلقه ی اشکش درخشش خاصی داشت. ولی همین که قطره اشک از چشمش رها شد انگار که تمام مناظر شهر هم با خودش برد.......... یه دفعه به خودش اومد . دیگه حتی دیوارهای شهر هم پیدا نبود.......... ضربه ای روی شونش احساس کرد . -"آقا چیزی احتیاج ندارید" - یه لیوان آب لطفاً - الساعه میارم خدمتتون........... - بفرمایید - ممنون...... یه نگاه به مهماندار کرد. مهماندار چهره مهربونی داشت و یه لبخند ریز گوشه لبش نقش بسته بود. لیوان آبی که براش آورده بود تا تهش خورد .چهره مهماندار یه احساس آرامشی و امنیتی تو وجودش القا کرد. آروم چشماشو بست و به خواب رفت.......... 8 لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۵ سلام و سلامی به این تاپیک متروکه پس از پنج سال ... عجب پنج سالی هم ... خواستم پست های قبلیم رو پاک کنم و از ابتدا بنویسم ولی دیدم نه میتونم ویرایش کنم نه پاک کنم . آقا چه وضعشه آدم اختیار پست خودش رو هم نداره ولی بعدش گفتم بیخیال ، هر چی باشه یه یادگار از گذشتست . حتی ویرایشش هم نمیکنم . اصلا مگه میشه گذشته رو ویرایش کرد ؟؟؟ !!! ده آخه دوست عزیز فیزیکدان من من برگردم گذشته رو ببینم به چه کار آید؟؟؟ یکم همت کنید کلید ویرایشش هم کشف کنید دیگه ... خلاصه اینکه از این بعد نوشته های جدید با حس و حال جدید اینجا مینویسم ، نوشته ها منسجم نیستند و هییییییچ گونه ارتباطی با هم ندارند . یه سری هاشون رو توی فیس بوک و اینستاگرام و ... هم گذاشتم و میزارم ولی خوب اینجا حس نوستالژیکش برای منی که زمانی اینجا زندگی میکردم بیشتره ... لینک به دیدگاه
آریوبرزن 13988 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 خرداد، ۱۳۹۵ پيكر اثيري وقتي چشمانم را باز كردم براي لحظه اي كل سلول هاي بدنم و كل سلول هاي روحم با تمام توانشان حالت دستانت را برايم مجسم ميكردند گويي كه در آن لحظه چيزي جز دستهاي تو در اين عالم وجود نداشت هرچه ازحالت خواب فاصله ميگرفتم وهوشيارتر ميشدم تصويرت آرام آرام همچون جورچيني كامل و كاملتر ميشد چشامها،لب ها،گونه ها،صورت، موها،گردن،پاها و... و هركدام كه اضافه ميشد به بلنداي زماني به اندازه ازل تا ابد مرا در خود غرق ميساخت چشماني كه انتهايشان پيدا نبود گويي سياهچاله اي كه با جاذبه ى خود همه چيز را در خود ميبلعيد، حتي زمان را صورتي كه جلوه تمام زيبايي هاي موجود در جهان را متجلي ميكرد چه آنها كه پيش از ما وجود داشته اند چه آنان كه پس از ما وجود خواهند داشت. لب هايي كه ... چگونه ميتوان آن پيكر اثيري را به زبان ناقص آدميان توصيف كرد. ناگهان تورا روبه روي خود احساس كردم در هوشياري كامل نه خواب اگر قراربود فقط يك حقيقت در دنياوجود داشته باشد بيشك آن حقيقت چيزي نيست جز آنچه من در آن لحظه ي ماورايي ديدم. گويي درهوشيار ترين حالت زندگي ام بودم. چشمانم گردنم كل وجودم قفل شده بود گويي مسخ تماشاي رب النوع زيبايي شده بودم خود را به زور حركت دادم سمت ديگرم را نگاه كردم وتو آنجا نيز حضور داشتي سمت ديگرهمينطور پشت سرهمينطور آري همانطور كه زمان در تو محو بود مكان را نيز به سخره گرفته بودي مست از مي نابت بودم كه تو اي ساقي سيمين ساق من ، جرعه اي ديگر از آن مي ناب التطفات كردي مرا جام آخر، صوتي كه قطعا زيباترين سمفوني موجود در طبيعت بود زير لب سخني پراكندي كه طنينش هنوز درجهانم جاريست صدايي كه جاودانه خواهد ماند صدايي كه اگر مرا خوانده بود در جهان زيبايي ها جاودانه ميشدم من تاب نياوردم جام آخر را، دامنم از دست بشد مرا به گناه تاب نياوردن بيرون كردند از بهشتي كه در آن غوطه ور بودم، آري من سقوط كردم، به جهان پست مردمان بي نوايي كه از بخت بدشان تو را نديده بودند، اي سرو گل اندامم به راستي اين فرومايه مردمان به چه ميكوشند بي حضور تو؟ چه ميبويند بي آنكه تورا بوييده باشند؟به چه مينگرند بي آنكه روي تورا نگريسته باشند؟ به چه مي انديشند بي آنكه وجود تورا انديشيده باشند؟چه حس ميكنند بي آنكه حضور تورا حس كرده باشند؟ ناگهان به خود آمدم كه با حالتي همچون حالت پس از مستي روي تختخواب رخوت انگيز هميشگي ام افتاده بودم و تو و تورا و تورا دربر نداشتم... گويي همه غم عالم آنچه پيش از ما وجود داشته و آنچه پس از ما وجود خواهد داشت به يك جا بر قلب من نازل شد آري اينست سزاي آنكه تاب نياورد جام آخر را... ------------------------------------------------------------------------------------------------------------- محمد مهدی ریشهری لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده