رفتن به مطلب

خلوت دل


ارسال های توصیه شده

ای شب از رویای تو رنگین شده

 

سینه از عطر توام سنگین شده

 

ای تپش های تن سوزان من

 

آتشی در سایه ی مژگان من

 

ای دو چشمانت چمنزاران من

 

داغ چشمت خورده بر چشمان من

 

پیش از اینت گر که در خود داشتم

 

هر کسی را تو نمی انگاشتم

 

آه ای با جان من آمیخته

 

بستر رگهام را سیلاب تو

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

 

همچو خون در پوستم جوشان شده

 

عشق دیگر نیست این ،این خیرگیست

 

چلچراغی در سکوت و تیرگیست

 

عشق چون در سینه ام بیدار شد

 

از طلب پا تا سرم ایثار شد

 

این دگر من نیستم ، من نیستم

 

حیف از آن عمری که با من زیستم

 

ای تشنج های لذت در تنم

 

ای خطوط پیکرت پیراهنم

 

آه می خواهم که بشکافم زهم

 

شادیم یکدم بیالاید به غم

 

آه، می خواهم که بر خیزم زجای

 

همچو ابری اشک ریزم های های

 

ای نفس هایت نسیم نیمخواب

 

شسته از من لرزه های اضطراب

 

خفته در لبخند فرداهای من

 

رفته تا اعماق دنیاهای من

 

ای مرا با شور شعر آمیخته

 

این همه آتش به شعرم ریخته

 

چون تب عشقم چنین افروختی

 

لاجرم شعرم به آتش سوختی

 

(فروغ فرحزاد)

  • Like 2
لینک به دیدگاه

یار با ما بی وفایی می کند

بیگناه از من جدایی میکند

 

شمع جانم را بکشت آن بی وفا

جای دیگر روشنایی میکند

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بگذار تا شیطنت عشق

چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید

شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد

اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن.

 

(دکتر علی شریعتی)

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من پذیرفتم شکست خویش را

 

پندهای عقل دور اندیش را

 

من پذیرفتم که عشق افسانه است

 

این دل درد آشنا دیوانه است

 

می روم شاید فراموشت کنم

 

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

می روم از رفتنم دل شاد باش

 

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

گرچه تو تنهاتراز ما می روی

 

آرزو دارم ولی عاشق شوی

 

آرزو دارم بفهمی درد را

 

تلخی برخوردهای سرد را

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ای آنکه زنده از نفس توست جان من

آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من

 

آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب

می‌ریزد آبشار غزل از زبان من

 

آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها

سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من

 

بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم

زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!

 

با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟

خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من

  • Like 1
لینک به دیدگاه

عمری به سر دویدم در جست وجوی یار

جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود

دادم در این هوس دل دیوانه را به باد

این جست و جو نبود

هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس

گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم

رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت

این است آن پری که ز من می نهفت رو

خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت

در خواب آرزو

هر سو مرا کشید پی خویش دربدر

این خوشپسند دیده زیباپرست من

شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار

بگرفت دست من

و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان

در دورگاه دیده من جلوه می نمود

در وادی خیال مرا مست می دواند

وز خویش می ربود

از دور می فریفت دل تشنه مرا

چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود

وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب

دیدم سراب بود

بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز

می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟

کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟

بنما کجاست او..؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

اندكي شبيه دريا شده ام

همين دريايي كه در حوض خانه ي همسايه است

دهانم طعم آبي گرفته

پاهايم جلبك بسته

و در دلم هزار ماهي بي نام و نشان آشيانه كرده

باز هم نيستي

غروب چهارشنبه

و كسي ناشناس واژه هاي علاقه را سر مي برد

و كنج آواز مردگان مي اندازد

نمي دانم

شايد آخر دنياست

كه عقربه ها به بن بست رسيده اند

كاش بيايي

سر بر شانه ات بگذارم

و عريان ترين حرف هايم را

شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته

يادت بياورم

هيچ لازم نيست دلهره ي آيينه

از روييدن باد را به رخم بكشي

من آن قدر طعم گس آيينه را چشيده ام

كه محرم ترين آشناي باران شده ام

آه ، عزيزم ، رايحه ات پيچيده

بگو كجاي سه شنبه اي

هنوز اما خيلي صبورم

كه مي نشينم و از ته آيينه برايت انار مي چينم

تا كي بگويم برگرد

و تو بادبادكي را كه ته دريا به جلبك ها گير كرده

بهانه بياوري براي نيامدنت

اصلا بگذار طعم خاكستري شب رابچشم

بگذار آن قدر شبيه دريا شوم

كه تو ديگر به چشم نيايي

بگذار بميرم ...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد

آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد

گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم

تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم ؟

با خود مرا ببر به چمن زارهاي دور

شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم

من بي قرار و تشنه ي پروازم

تا خود كجا رسم به هر آوازم ...

اما بگو كجاست ؟

آن جا كه – زير بال تو – در عالم وجود

يك دم به كام دل

اشكي توان فشاند

شعري توان سرود ؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

 

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

 

در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ، باغ صد خاطره خنديد

 

عطر صد خاطره پيچيد ، يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

 

پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ، ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

 

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت ، من همه محو تماشاي نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام

 

خوشه ماه فرو ريخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب

 

شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن ، لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

 

آب آيينه عشق گذران است ، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

 

باش فردا كه دلت با دگران است ، تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن

 

با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم

 

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد ، چون كبوتر لب بام تو نشستم

 

تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ، بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم

 

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم

 

سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشكي از شاخه فرو ريخت

 

مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت ، اشك در چشم تو لرزيد

 

ماه بر عشق تو خنديد ، يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم

 

پاي در دامن اندوه كشيدم ، نگسستم نرميدم

 

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

 

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ، بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم

 

(فریدون مشیری)

  • Like 1
لینک به دیدگاه

دلم تنگ است

 

دلم اندازه حجم قفس تنگ است

 

سکوت از کوچه لبریز است

 

صدایم خیس و بارانی است

 

نمی دانم چرا در قلب من

 

پاییز طولانی است ...

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...