یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 3 مرداد، 2011 ای شب از رویای تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده ای تپش های تن سوزان من آتشی در سایه ی مژگان من ای دو چشمانت چمنزاران من داغ چشمت خورده بر چشمان من پیش از اینت گر که در خود داشتم هر کسی را تو نمی انگاشتم آه ای با جان من آمیخته بستر رگهام را سیلاب تو ای به زیر پوستم پنهان شده همچو خون در پوستم جوشان شده عشق دیگر نیست این ،این خیرگیست چلچراغی در سکوت و تیرگیست عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد این دگر من نیستم ، من نیستم حیف از آن عمری که با من زیستم ای تشنج های لذت در تنم ای خطوط پیکرت پیراهنم آه می خواهم که بشکافم زهم شادیم یکدم بیالاید به غم آه، می خواهم که بر خیزم زجای همچو ابری اشک ریزم های های ای نفس هایت نسیم نیمخواب شسته از من لرزه های اضطراب خفته در لبخند فرداهای من رفته تا اعماق دنیاهای من ای مرا با شور شعر آمیخته این همه آتش به شعرم ریخته چون تب عشقم چنین افروختی لاجرم شعرم به آتش سوختی (فروغ فرحزاد) 2
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 3 مرداد، 2011 یار با ما بی وفایی می کند بیگناه از من جدایی میکند شمع جانم را بکشت آن بی وفا جای دیگر روشنایی میکند 2
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 3 مرداد، 2011 بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید شاید هر چند آنجا جز رنج و پریشانی نباشد اما کوری را به خاطر آرامش تحمل نکن. (دکتر علی شریعتی) 3
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 4 مرداد، 2011 من پذیرفتم شکست خویش را پندهای عقل دور اندیش را من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است می روم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتنم دل شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش گرچه تو تنهاتراز ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزو دارم بفهمی درد را تلخی برخوردهای سرد را 3
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 8 مرداد، 2011 ای آنکه زنده از نفس توست جان من آن دم که با توام، همه عالم ازان من آن دم که با توام، پُِرم از شعر و از شراب میریزد آبشار غزل از زبان من آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها سیمرغ کی رسد به بلندآسمان من بنگر طلوع خندهی خورشید بر لبم زان روشنی که کاشتی ای باغبان من! با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟ خود خواندهای به گوش من این، مهربان من 1
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 8 مرداد، 2011 عمری به سر دویدم در جست وجوی یار جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود دادم در این هوس دل دیوانه را به باد این جست و جو نبود هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار مشتاق کیستم رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت این است آن پری که ز من می نهفت رو خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت در خواب آرزو هر سو مرا کشید پی خویش دربدر این خوشپسند دیده زیباپرست من شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار بگرفت دست من و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان در دورگاه دیده من جلوه می نمود در وادی خیال مرا مست می دواند وز خویش می ربود از دور می فریفت دل تشنه مرا چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب دیدم سراب بود بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟ کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟ بنما کجاست او..؟ 1
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 8 مرداد، 2011 اندكي شبيه دريا شده ام همين دريايي كه در حوض خانه ي همسايه است دهانم طعم آبي گرفته پاهايم جلبك بسته و در دلم هزار ماهي بي نام و نشان آشيانه كرده باز هم نيستي غروب چهارشنبه و كسي ناشناس واژه هاي علاقه را سر مي برد و كنج آواز مردگان مي اندازد نمي دانم شايد آخر دنياست كه عقربه ها به بن بست رسيده اند كاش بيايي سر بر شانه ات بگذارم و عريان ترين حرف هايم را شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته يادت بياورم هيچ لازم نيست دلهره ي آيينه از روييدن باد را به رخم بكشي من آن قدر طعم گس آيينه را چشيده ام كه محرم ترين آشناي باران شده ام آه ، عزيزم ، رايحه ات پيچيده بگو كجاي سه شنبه اي هنوز اما خيلي صبورم كه مي نشينم و از ته آيينه برايت انار مي چينم تا كي بگويم برگرد و تو بادبادكي را كه ته دريا به جلبك ها گير كرده بهانه بياوري براي نيامدنت اصلا بگذار طعم خاكستري شب رابچشم بگذار آن قدر شبيه دريا شوم كه تو ديگر به چشم نيايي بگذار بميرم ... 1
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 8 مرداد، 2011 با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد آزاد و شاد پاي به هر جا توان نهاد گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم ؟ با خود مرا ببر به چمن زارهاي دور شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم من بي قرار و تشنه ي پروازم تا خود كجا رسم به هر آوازم ... اما بگو كجاست ؟ آن جا كه – زير بال تو – در عالم وجود يك دم به كام دل اشكي توان فشاند شعري توان سرود ؟ 1
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 8 مرداد، 2011 بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد ، باغ صد خاطره خنديد عطر صد خاطره پيچيد ، يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم ، ساعتي بر لب آن جوي نشستيم تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت ، من همه محو تماشاي نگاهت آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ريخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن ، لحظه اي چند بر اين آب نظر كن آب آيينه عشق گذران است ، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است باش فردا كه دلت با دگران است ، تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد ، چون كبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي من نه رميدم نه گسستم ، بازگفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشكي از شاخه فرو ريخت مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت ، اشك در چشم تو لرزيد ماه بر عشق تو خنديد ، يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه كشيدم ، نگسستم نرميدم رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم ، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ، بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم (فریدون مشیری) 1
یک رهگذر 689 مالک ارسال شده در 9 مرداد، 2011 دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز است صدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است ... 1
ارسال های توصیه شده