İŞİL 2214 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ اردیبهشت، ۱۳۹۰ 1: مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی ماندم بی آنکه خدایی داشته باشم سهراب سپهری کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دستداشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت. من قالي بافي را يادگرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بناييداشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمارشوم. حيف،دنبال معماري نرفتم. در خانه آرام نداشتم . از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يکخانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم. روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زودياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چهکيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار وخربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرينخوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود. خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم. بزرگتر که شدم عمويکوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا ميکشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعترا بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. درباد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم! اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت. من سال ها نماز خوانده ام. بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند. روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!" مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم! از کتاب هنوز در سفرم .... سهراب سپهري 2: چرا والدین پیر میشوند روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس» رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟» ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.» رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر» رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.» رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من» 2 لینک به دیدگاه
lady architect 5358 اشتراک گذاری ارسال شده در ۷ اردیبهشت، ۱۳۹۰ منم یه بار جای این بچه بودم چه حالی داد اما هلی کوپتر نیومد لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده