کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۰ گفت دانایى که گرگى خیره سر هست پنهان در نهاد هر بشر لاجرم جارى است پیکارى بزرگ روز و شب مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره این گرگ نیست صاحب اندیشه داند چاره چیست اى بسا انسان رنجور و پریش سخت پیچیده گلوى گرگ خویش اى بسا زورآفرین مردِ دلیر مانده در چنگال گرگ خود اسیر هرکه گرگش را دراندازد به خاک رفته رفته مىشود انسان پاک هرکه با گرگش مدارا مىکند خلق و خوى گرگ پیدا مىکند هرکه از گرگش خورد دائم شکست گرچه انسان مىنماید ،گرگ هست در جوانى جان گرگت را بگیر واى اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیرى گرکه باشى همچو شیر ناتوانى در مصاف گرگ پیر اینکه مردم یکدگر را مىدرند گرگهاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگها فرمان روایى مىکنند این ستمکاران که با هم همرهند گرگهاشان آشنایان همند گرگها همراه و انسانها غریب با که باید گفت این حال عجیب " فریدون مشیری " این شعر رو من امروز اولین بار بود که خوندم و برام خیلی جالب بود اگه تکراریه شرمنده نمی دونم گرگ من تو چه مرحله ایه یه لحظه ترسیدم که نکنه اسیرشم 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۰ گرگ هار گرگ هاری شده ام هرزه پوی و دله دو شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز می دوم ، برده ز هر باد گرو چشمهایم چو دو کانون شرار صف تاریکی شب را شکند همه بی رحمی و فرمان فرار گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر کرده چون شعله ی چشم تو سیاه تو چه آسوده و بی باک خزامی به برم آه ، می ترسم ، آه آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق که تو خود را نگری مانده نومید ز هر گونه دفاع زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی پوپکم ! آهوکم چه نشستی غافل کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی پس ازین دره ی ژرف جای خمیازه ی جاوید شده ی غار سیاه پشت آن قله ی پوشیده ز برف نیست چیزی ، خبری ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود جز فریب دگری من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پاک بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم منشین با من ، با من منشین تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟ تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟ یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست در دم این نیست ولی در دم این است که من بی تو دگر از جهان دورم و بی خویشتنم پوپکم ! آهوکم تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم مگرم سوی تو راهی باشد چون فروغ نگهت ورنه دیگر به چه کار آیم من بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت منشین اما با من ، منشین تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر که شراری شده ام پوپکم ! آهوکم گرگ هاری شده ام مهدی اخوان ثالث لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده