سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۰ صدای ترمز ... پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت ... راننده عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت: این چراغ لعنتی چقدر دیرسبز میشه بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد: اگه بتونم قبل از 6 خودمو برسونم سر خط می تونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اون وقت، از اون طرف هم می ذارن مسافر ببرم؛ وگرنه شیف عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن! شش؛ پنج؛ چهار ... دخترک فال فروش، دوست گل فروشش را از بین ماشین ها صدا کرد: سارا! بیا داره سبز می شه! سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالی که داشت خودش را به دوستش می رساند، گفت: این چراغ چقدر زودسبز می شه! نمی ذازه آدم کاسبی کنه! دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهار راه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند... راننده مبهوت شروع به حرکت کرد. و همه به دنبال یک لقمه نان... 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۰ همون تند تند بگذره این روزا بهتره..... آخرشم این نون به کسی که باید برسه نمیرسه یا خیلی دیرتر میرسه!!!! 3 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۰ و کسی چه می داند شاید شکشت من لقمه نانی برای مثل من باشد همانطور که مرگ گوسفند قوتی برای زندگی من است.... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده