spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۰ بیوتیفول (2010 – الخاندرو گونزالس ایناریتو) – * تاب آوردنِ بیوتیفول [و نه زیبا!] –این شاید (با کمی تاخیر) بزرگترین ناامیدی سینمای 2010 - دشوار است، نه به خاطرِ انبوهِ تلخیاش (قطعا این اولین همسویی ما در سینما با کاراکتری نیست که همهی بارِ اندوهِ هستی را یکتنه بر دوش میکشد) که به خاطرِ سادهانگاریاش؛ به خاطرِ این تصورش که صرفِ اشباع کردن فیلم از مصیبت به خلقِ یک پرترهی آخرِ زمانی میانجامد؛ به این خاطر که سانتیمانتالیسم را با جدیت و «حجم» را با «عمق» یکی گرفته است؛ به خاطرِ این که گمان کرده انباشتن فیلم از انبوهِ مایههایی همچون مرگ و مهاجرت و نژاد و فقر و بیکاری لزوما به خلق و مهمتر گسترشِ یک جهانِ تماتیک میانجامد. ایناریتو در مقامِ فیلمساز همیشه چشمی تیز برای قاپیدنِ تصویر و درکی درست برای خلقِ مناسباتِ میانِ تصویر و فضا داشته (نمونه در همین فیلمِ آخر: فصلِ حملهی پلیسها برای جمع کردن دستفروشهای سیاهپوست در خیابانهای شلوغ بارسلون – تصویری کاملا متفاوت از آنچه که از این شهر دیدهایم) اما در همان حال سویهای نگرانکننده در کار او نیز بود که بابل، سومین فیلمش، زنگِ خطرِ جدی برای آن را به صدا در آورد اما تا پیش از بیوتیفول تمامی ابعادِ غمانگیزش آشکار نشده بود. این در سویهای از نگاهِ او به متن، رابطهی متن و تصویر و ایدهپردازی است که بُعدِ سانتیمانتالِ او را همراه با میلِ تلگراف کردنِ پیامهای بزرگ (و بهتر که هرچه بزرگتر و تیتروارتر) میسازد. همچون زیستنِ کوروساوا، بیوتیفول نیز داستانِ همراهی با یک مرد است از لحظهی آگاهی از مرگِ قریبالوقوعش به خاطر یک بیماری تا لحظهی مرگ، اما اگر جهانِ کوروساوا جهانِ مراقبه و تاملِ دوباره بود اینجا و در این هنگامهی پررنج و عذاب فرصتی برای هیچ کدام نیست (قهرمانِ ما اگر بخت یارش باشد از تعدادِ کابوسهای دمِ مرگش خواهد کاست) – پس ایدهی کلان چیزی است معکوسِ مسیری که قهرمانِ کوروساوا تا دمِ مرگ طی میکند و در خود حاوی چیزی گزنده است. ایناریتو و همکارِ فیلمنامهنویسش، اما، راهی را نمیروند که کسی مانندِ کوروساوا ممکن بود طی کند، چرا که فکر میکنند «زیاد» یعنی «هر چه زیادتر»، پس بر سرِ قهرمانِ بیچارهی ما بارانِ مصیبت است که میبارد – در واقع یکی دو تا از این «مصائب» کافی بود تا هنرمندی خلاقتر هم فیلمِ محکم و سرپای خود را بسازد و هم مطمئن شود که ایدههای تماتیکش را به خوبی بسط داده و کابوسِ آخر زمانی خود را به تصویر درآورده است. نتیجه از دست رفتنِ تمرکزی است که لازمهی عمیق شدن ایناریتو بر موقعیتها و شخصیتهایش بود (باید اذعان کرد که خاویر باردم، هم با هیبت و هم با بُعدی که به این شخصیت داده، یک تنه، بارِ زیادی را به دوش کشیده و فیلم را از خوابی که فیلمنامهنویسانش برایش دیده بودند قابلتحملتر کرده است). پرسیدنی است اگر فیلم واقعا این همه بر ناگزیری موقعیتهای انسانی و همدلی با آنها تاکید میکند چرا همدلی را از زنِ شخصیتِ اصلی داستان دریغ میکند؟ - یکی از نقاطِ اصلی تمرکزِ آسیبهای فیلمنامه (اولین تصویری که با او مواجه میشویم را به یاد بیاورید) - حدس زدنِ پاسخ نباید سخت باشد، همدلی با او یعنی نزدیکی به شخصیتِ او، پرورش دادنِ بیشتر او و دادنِ فضای وسیعتر برای فهمِ بیشتر مناسباتِ این خانوادهی چهار نفره که باید دغدغهی اصلی فیلم باشد. اما این اتفاق نمیافتد چرا که فیلم را از آن جنسِ اغراقی که در دستور کار خود قرار داده دور میکند (استراتژی هر چه بارِ بیشتر بر دوشِ قهرمانِ ما گذاشتن). و نتیجهی نهایی سقوط از خلقِ یک موقعیتِ تراژیکِ گزنده به نمایشگریای است که بیشتر مخاطب را (یا حداقل در سینمایی که من دیدم) با چشمانی اشکبار به بیرون میفرستند. شاید تاکیدی بدیهی اما لازم باشد که مسئلهی بیوتیفول اصلا این نیست که ایناریتو پیشبردِ روایتهای موازی یا بازی با پازلهای زمانی را کنار گذاشته و داستانگوییای سرراستتر را پیش گرفته است، این یک انتخابِ استتیک است با توجه به هدفی که برایش در نظر بوده (هر چند خردهداستانهای فرعی مانندِ آن زوجِ همجنسگرای چینی نیز اصلا قانعکننده درنیامدهاند)، که با توجه به آنچه که اشاره شد مسئله در بُعدی کاملا متفاوت طرح میشود. این که بیوتیفول به خوبی نشان میدهد که تصویرسازی ایناریتو در کار با آن متنهایی نتیجهی دلپذیر میدهد که بتوانند با نگاهی مینیاتوری بر ماکسیمالیسمِ او مهار بزنند. در ویسایتِ دویچهوله مطلبی چاپ شده در ستایش فیلم با این نتیجه که ایناریتو «در این چارچوب همچنین به نقد روابط پیچیدهی اقتصادی ـ اجتماعی متأثر از نظم نوین لیبرالیسم که بر جهان حاکم است، میپردازد و زندگی قربانیان آنها را با تصاویری کوبنده و تکاندهنده مینمایاند». خب منکر نیستم فیلمِ ایناریتو برای کسانی که دنبالِ چنین چیزهایی در فیلمها هستند خوراکِ مناسبی به دست خواهد داد. پس حرفهای بیشتر را در مورد فیلم از زبانِ آنها بشنویم. در میانِ گزارشهای کنِ پارسال کسی نوشته بود ترجیح میدهد این فیلمِ آخرِ ایناریتو را فراموش کند و به جای آن فیلمِ تبلیغاتی او برای نایک در جامِ جهانیِ پیشین را دوباره ببیند. برای من این پیشنهادی پذیرفتنیتر است. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده