spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۰ بعد از اينكه در دهه هفتاد موج نوي سينماي امريكا جريان يافت و كساني چون كوبريك، مارتين اسكورسيزي (به خصوص در فيلم راننده تاكسي و گاو خشمگين) و فرانسيس فوردكاپولا (به خصوص در سري پدرخوانده) سردمدار اين حركت نوين سينمايي با پرداخت به لايههاي سطحي جامعه و نهادينه شدن خشونت شدند «سرجيو لئونه» كه در ژانر وسترن به ويژه با فيلم خوب، بد، زشت اسم و رسمي يافته بود از قافله عقب نماند و با روزي، روزگاري در امريكا دوباره خود را بر سر زبانها انداخت. اين فيلم با مدت زمان طولاني (حدود سه ساعت و 45 دقيقه) از فيلمنامه محكم و روايتهاي زنجير شده منسجم و گيرا بهره ميبرد و مخاطب را تا ثانيه آخر فيلم بر جاي مينشاند. لئونه يك داستان گانگستري و جذاب را بهانه نمايش روابط فراموش شده انساني و ارزشهاي سهل و ممتنع فطرت انساني ميكند، انسانهايي كه نسبت به ديگران خشن، بيمبالات و بيعار هستند اما در ارتباط با يكديگر عشق، وفاداري، جوانمردي و احترام را ميشناسند. در اين فيلم پيچيدگي موجودي چون انسان بيش از پيش نمايان ميشود و زيادهخواهي و غرضورزي او به سخره گرفته ميشود. نودلز (با بازي زيباي رابرت دنيرو) انساني خودشيفته و بيعار است كه جز اسلحه و دوستان گانگسترش همدمي نداشته است؛ اما از طرفي با يك عشق ناكام دست و پنجه نرم ميكند. لئونه در فيلمهاي خود بر دوشخصيتي بودن قهرمانهاي خود تاكيد ميكند و بيننده را در جدالي سخت براي غور و مكاشفت با اين شخصيتها درگير مينمايد. اين فيلم بعد از يك بار ديدن تا مدتها در ذهن ميماند و انسان را درگير كشف روابط آدمها ميكند، چيزي كه در لايههاي سطحي داستان قابل رويت و مكاشفه نيست. آدمهاي داستان رفيقي جز يكديگر و اسلحه ندارند و شايد خودشان به گونهاي اسلحهاي پر از فشنگ باشند، تعبيري كه سرجيو لئونه با موفقيت بدان دست يافته است؛ كاناليزه كردن خشونت با در نظر گرفتن شرايط اجتماعي انسان را خطرناك ميكند. البته او نقش فقر مادي و فرهنگي را ناديده نگرفته است. داستان در مورد چهار گانگستر در سالهاي 1920 به بعد است و بسيار پراكنده آغاز ميشود اما كمكم شوك وارد بر بيننده از بين رفته و مخاطب جاي خود را در داستان پيدا ميكند. روزي روزگاري در امريكا فيلمي گانگستري است اما نيازهاي انساني را به خوبي نمايش ميدهد. فيلم تا لطيفترين احساسات آدمي نفوذ ميكند و هر بينندهاي را به تفكر درباره اميال و غريزههايش وا ميدارد. اسلحه يك بلاي اجتماعي است همينطور كه مورز و مكس (با بازي جيمز وود) هستند. فيلم بسيار وزين پرداخت شده است و در فرصت دادن به مخاطب براي تفكر و ترديد بيرحمي نميكند. لبخند مورز در پلان آخر فيلم تعابير مختلفي ميتواند داشته باشد. شايد مورز به زندگي سراسر نكبتبار خود ميخندد. شايد او نعشگي را ميستايد، چيزي كه همه عمر بدان نيازمند بوده است. شايد هم اين خنده لئونه است كه با لبهاي رابرت دنيرو متجلي ميشود، خندهاي كه موفقيت بيشمار فيلم را فرياد ميكند. موسيقي فيلم (كه انيو موريكونه آن را ساخته است) نيز متناسب و با دكوپاژ همراه است. روزي روزگاري در امريكا فيلمي است درخور توجه، كه بايد از زواياي مختلف به آن نگاه كرد. بي شك اين فيلم يكي از شاهكارهاي سرجيو لئونه است. 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۰ مرثیه برای قهرمان مغلوب در فیلم روزی روزگاری در آمریکا ساخته سرجیو لئونه، نودلز گنگستری که دوره جوانی را پشت سر گذاشته و همواره در حال فرار بوده، تحت تعقیب واقع شده و هر لحظه همراه مرگ قدم برداشته و اکنون به روزهای پایانی عمرش نزدیک شده؛ برای حل راز بزرگ زندگی اش به شهر محل تولد و دوره جوانی اش بازگشته و در مقبره ای جمعی به این کلمات که روی سنگ مرمر حک شده، خیره مانده است. " از میان شما جوان ترین و قوی ترین تان قربانی شمشیرها خواهد شد." این مثال که هر کارگردان در تمام طول زندگی اش فقط یک فیلم را می سازد، در باره آثار لئونه و فیلم هایش بسیار مصداق دارد. بی شک شخصیت هایی چون نودلز در دیگر فیلم های او نیز حضور دارند. با این که لئونه ایتالیایی است ، اما قهرمانان او همواره در دوره های مختلف تاریخی یک منطقه جغرافیایی خاص(آمریکا) تصویر شده اند. قهرمان لئونه با مرگ زندگی ، با محبوب درشتی و با به دست آوردن از میان بردن را پیشه کرده و امید، دوستی و دشمنی و رویا و واقعیت را سرشار زندگی کرده است. قهرمان لئونه هر لخظه در حال چشیدن تلخی ها و محک زدن خویش و غور در درون خود است و لئونه نیز در مردمک چشمان آنها و در نگاه هایشان لحظه به لحظه زندگی در حال تغییر شان را می بیند. قهرمان لئونه – چه خوب، چه بد و چه زشت – هیچ گاه گناهکار یا متهم نیست. در روزی روزگاری در آمریکا نیز که چون رویا( یادآوری های ذهنی نودلز) تصویر می شوند، او را مانند هملت در اوج تراژدی زندگی اش می بینیم. اما لئونه؛ مکس و دبرا را هم بدون داوری به شکل انسانی تصویر می کند. روزی روزگاری... – فیلم بزرگ لئونه با طول زمانی بیش از سه ساعت و چهل دقیقه- ، روایت قصه ای محزون درباره گنگسترهاست. بسیاری آن را با حماسه متظاهرانه فرانسیس فورد کوپولا(پدرخوانده های ١و ٢و ٣) مقایسه می کنند و شاید از نظر نشانه شناسی، حق با آنها باشد. چون خشونت، خون، کینه، انتقام، هیجان و بسیار چیزهای دیگر که هر فیلم گنگستری دارد، در این فیلم نیز وجود دارد. اما وجه تمایزش با پدرخوانده ها در نوع نگاه است. کوپولا اپرایی فاخر، خشن و پر زرق و برق، و لئونه غم نامه ای حماسی و ناتورالیستی ارائه می دهد که اولی باعث بهت و در نهایت مقهور شدن تماشاگر می شود و دومی در جان تماشاگر رسوخ می کند و با قهرمان فیلم همراه می سازد(در این میان سهم رابرت دنیرو را نیز نباید دست کم گرفت که بسیار استیلیزه و دقیق تر از پدرخوانده ٢ ظاهر می شود). لئونه در ١٩٦٧ برای اولین بار کتاب هری گری به نام اوباش را می خواند و شیفته آن می شود، سرگذشت متفاوت گروهی از بچه های شرور یهودی، از قبل تا پایان دوره منع مشروبات الکلی؛ قصه ای درخشان در قالب کتابی پرفروش که منعکس کننده تاریخ ناگفته چند دهه یک سرزمین است. شاید لئونه می خواسته در کنار کارگردان های نئورئالیست هم وطنش، کارگردانی روشنفکر شناخته شود، اما تکنیک برترش در روزی روزگاری ... او را در جایگاهی والاتر قرار می دهد. شکل بصری حیرت انگیز و خیره کننده فیلم که با فلاش بک های هنرمندانه پرداخت شده ، لئونه را از فرد صرفاً با استعدادی که وسترن های کوچک می سازد، متمایز کرد. روزی روزگاری... حکایت دختران و پسران مهاجری است که می کوشند با دیگران یکسان جلوه کنند؛ حتی با انکار والدین شان . جایی در فیلم ، نودلز می گوید:" پدر پیرم دعا می کنه و مادر پیرم گریه، پس واسه چی باید برم خونه؟ ". این آغاز ورود به حیطه ای بیگانه و جدا از ساختار ملی است. آن ها فرهنگ والدین شان را به ارث نمی برند و در دنیای حقیر گتوی خود، که در مقایسه حتی از پایین شهر نیویورک نیز پست تر است، بزرگ می شوند. آن ها شاید لباس های شیک بپوشند و در پول غلت بزنند، اما از ریشه های خانوادگی شان نمی توانند بگریزند. نودلز، قهرمان شکست خورده که روزی روزگاری... مرثیه ای درباره اوست، مردی بی رحم، وحشی و با اشتیاقی حیوان صفتانه نسبت به زن هاست، اما قهرمانان لئونه هیچ کدام مطلقاً خوب یا بد، گناهکار یا بی گناه نیستند. مکس، دوست بسیار نزدیک و شریک تبهکاری های نودلز، که در فیلم به عنوان مظهر شر تصویر می شود، نیز شخصی چون همشهری کین است؛ فردی نگران سرنوشت و آینده اش ، که هر چند ثروت و معشوق رفیق اش را دزدیده و اکنون مردی با نفوذ نیز شده، اما عذاب وجدان و هراس از روبه روی با رسوایی، آنی او را راحت نمی گذارد، پس دست به دامان نودلز می شود، اجیرش می کند و از او می خواهد تا خلاص اش کند. صحنه رویارویی مکس و نودلز که در آن نودلز توضیح می دهد که چرا با وجود پول کلان پیشنهادی، او را نخواهد کشت؛ یکی از غمناک ترین و تکان دهنده ترین صحنه های تاریخ سینماست. دبرا نیز به عنوان دختر گتو نشین شاعر مسلکی که می خواهد بازیگر شود(" می خوام به اون جا برسم، من می رم، به اون بالاها " )، هر چند موفق به خارج شدن از گتو می شود، مانند ستارگان زندگی می کند و در ایست ساید نمایش اجرا می کند، اما مهم ترین نقش او همان دختر یهودی محبوب دو گنگستر است. حتی مکس نیز که چرخه دگرگونی را دوبار طی می کند( از کودکی گتو نشین به گنگستر و از گنگستر به " جناب وزیر، آقای بیلی") از ریشه هایش نمی تواند بگریزد. و نودلز که گریخته و مخفی شده و پس از سالیانی دراز باز گشته و خود را با کسی روبه رو دیده که خود را باعث مرگش می دانست. حتی از سر انتقام نیز یارای کشتن او را ندارد، چون تصویر کودک خشمگین کودک یهودی خیابان گرد گذشته را در چهره پر چین و چروک آقای بیلی می یابد، که با رسوایی قریب الوقوعی روبه رو است. روزی روزگاری ... شاید در مقایسه با شاهکار دیگر لئونه – روزی روزگاری در غرب – که این فیلم هم چون ادامه منطقی آن به شمار می رود، تنها باز نواخت آن به نظر برسد. اما این قصه درخشان در باب رفاقت برای بزرگسالان روزگار ما، با خشونت گرافیکی اش، با موسیقی سرشار از غم غربت انیو موریکونه که با فلوت گئورگ زامفیر نواخته می شود، با بازی های به یاد ماندنی و کلوزآپ های فراوان و سکوت های معنی دارش، بسیار بیش تر از تکرار تم های فیلم قبلی جلوه می کند؛ پیکارسک بزرگی که در تاریخ سینما جایگاه ویژه خود را تا ابد خواهد داشت. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده