peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین، ۱۳۹۰ در روز هفدهم آبانماه 1304 هجرى . قمرى ملك الشعراء بهار پشت تريبون مجلس نطق مفصلى با رويه يكى به نعل و يكى به ميخ زدن ايراد كرد. كسانيكه از طرف رضاخان ماءمور كشتن ملك الشعراء بودند شخصى را جزء تماشاچيان مجلس داشته كه مترصد خارج شدن او باشد. چند نفر ديگر هم در صحن مجلس با اسلحه آماده در تاريكى كشيك مى دادند. ملك الشعراء پس از پايان نطقش از جلسه خارج شد. فورا ماءمور مرگ هم از ميان تماشاچيان برخاست و با عجله خارج گرديد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه صداى چند تير در صحن مجلس بلند شد... شرح واقعه را خوب است از زبان خود ملك الشعراء بشنويم . من در اطاق اقليت سيگار در دست داشتم ، در همان حال حاج واعظ قزوينى مدير دو جريده (نصيحت ) و (رعد) كه از قزوين براى رفع توقيف جريده اش به تهران آمده بود با يكى از رفقهايش براى تماشاى جلسه تاريخى و ديدن هنرنمايى رفقا هم مسلكانش به بهارستان آمد. رفيقش بليط داشت و وارد شد و حاج واعظ داخل بهارستان شد و فورا در اداره مباشرت براى گرفتن بليت وارد شد و قدرى هم معلل شد. من سيگار مى كشيدم و حاج واعظ بليت گرفته بهمراه اجل معلق داخل صحن بهارستان شد، از جلو سرسرا رد شد، عبا و عمامه كوچكى و ريش مختصرى و قد بلند و قدرى لاغر با همان گامهاى فراخ و بلند. يعنى مثل ملك الشعراء بهار از در بيرون رفت كه از آنجا بطرف راست پيچيده و از در تماشاچيان وارد شود. حضرات در زير درختها و پشت ديوار دو طرف در، به كمين نشسته بودند. استاد آنها هم مترصد ايستاده بود كه ديدند بهار از در بيرون آمد، اينجا بود كه شروع به شليك كردند و گلوله اى به گردن واعظ مى خورد، واعظ به طرف مسجد سپهسالار مى دود. خونيان از پيش دويده در جلو خان مسجد به او مى رسند. واعظ آنجا به زمين مى خورد، پهلوانان ملى بر سرش مى ريزند و چند چاقو به قلب واعظ مى زنند و سرش را با كارد مى برند...!! در اين حين يك نفر به رفيق آن جاسوس خبر مى دهد كه يارو اينجاست و نرفته است . آن شخص به عجله بيرون مى رود و دوان دوان خود را به حضرات مى رساند و به آواز بلند مى گويد (بوده يير)!! يعنى (او نيست )...! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده