peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین، ۱۳۹۰ ميرزاده عشقى فرزند ابوالقاسم همدانى شاعر و فوق العاده حساس بود. وى در جريان جنگ جهانى جزء مهاجرين ايرانى بود و پس از مراجعه از زمره مخالفين 1919 بود و در دوره پنجم مجلس به مدرس و طرفداران او خيلى نزديك بود و در 24 ذيقعده 1342 اولين شماره روزنامه (قرن بيستم ) منتشر كرد. در روزنامه اش نيش هاى زهر آلودى به سردار زد. كه از زخم هر خنجرى مؤ ثرتر و كارى تر بود چندى بعد عشقى خوابى ديده بود كه جريانش را براى ملك الشعراء بهار اينگونه تعريف كرد. (خواب ديدم كه در قلمستان زرگنده مشغول گردش هستم در حين گردش دخترى فرنگى مثل آنكه با من سابقه آشنايى داشت نزديك آمده بناى گله گزارى و بالاخره تشدد و تغير را گذاشت و با طپانچه اى كه در دست داشت شش گلوله به طرف من خالى نمود بر اثر صداى گلوله افراد پليس ريختند و مرا دستگير كرده در درشكه نشاندند كه به نظميه ببرند در بين راه من هر چه فرياد مى كردم كه آخر مرا كجا مى بريد شما بايد ضارب را دستگير كنيد نه مرا، كسى به حرفم گوش نمى داد تا مرا به نظميه بردند و در آنجا به اطاقى شبيه زيرزمينى كشانيده محبوس كردند آن اطاق فقط يك روزنه داشت كه از آن روشنايى به درون مى تابيد من با وحشتى كه داشتم چشم به آن روزنه دوخته بودم ناگهان ديدم شروع به خاكريزى شد و تدريجا آن روزنه گرفته شد و من احساس كردم آنجا قبرى است ...) هنگامى كه ميرزا عشقى اين خواب را حكايت مى كرد قيافه بهم زده وحشتناكى داشت و به دوستانش پيشنهاد مى كند براى فرار از كشته شدن به طور ناشناس به روسيه فرار كنيم و مقدمات سفر را فراهم مى كند و قرار مى شود روز چهارشنبه زمان حركت باشد. در روز سه شنبه دوستش رحيم زاده صفوى انتظار او را مى كشيد ولى خبرى از او نمى رسد لذا نوكرى را به خانه عشقى مى فرستد. نوكر رحيم زاده صفوى حدود دو ساعت قبل از ظهر به خانه عشقى مى رسد و مى بيند كه سر كوچه اتومبيلى ايستاده و دو نفر به سرعت به طرف آن مى روند كه سوار شوند و از آن طرف صداى زنهاى همسايه را مى شنود كه فرياد مى كنند (خونخوارها جوان ناكام را كشتند) و عجب آن است كه در آن كوچه هيچ گاه منطقه گشت پليس و ماءمورين تاءمينات نبوده در ظرف يك لحظه چند نفر پليس و ماءمور امنيتى دوان دوان مى آيند و مانند اشخاصى كه از آغاز و انجام قضيه مطلع باشند به خانه عشقى ريخته شاعر مجروح را بيرون كشيده در يك درشكه كه در سر كوچه آماده بود مى نشانند، عشقى كه چشمش به محمد خان نوكر رحيم زاده صفوى مى افتد فرياد مى زند (محمد خان به رفقا بگو به داد من برسند) محمد خان از اين پاسبانها بپرس مرا كجا مى برند؟ (بابا من نمى خواهم به مريضخانه نظميه بيايم ، مرا به مريضخانه آمريكايى ببريد...) و همين طور جملات را در خيابانها مخصوصا در خيابان شاه آباد با فرياد تكرار مى كرد، اما پليسها گويا دستور مخصوصى داشتند و در اثر داد و فرياد عشقى راضى مى شوند اول او را به كميسارياى دولت ببرند كه از آنجا مطابق ميل او به مريضخانه آمريكايى منتقل شود اما همين كه درشكه به در كميساريا مى رسد رئيس كميساريا به پليس ها فحاشى كرده مى گويد: چرا به نظميه نمى برند. به ملك الشعراء بهار در مجلس خبر مى دهند كه عشقى او را در مريضخانه شهربانى خواسته بلافاصله به شهربانى مى رود به او مى گويند بايد از در طويله سوار برويد كه مريضخانه آنجاست . طويله سوار حياط بزرگى داشت و در سمت چپ چهار اطاق كوخ مانند كه سقف آنها گنبدى بود و مريضخانه نظميه را تشكيل مى داد. اطاق اولى يك در به حياط طويله داشت و يكى دو پنجره به آن خيابان باز مى شد از اطاق دومى دربندى به اطاق سومى راه داشت و بقيه اطاق ها هيچگونه در و پنجره به خارج نداشت و روشنايى هر يك از آن اطاقها از يك روزنه مى رسيد كه در وسط گنبدى سقف قرار داست . ملك الشعراء چون وضع را چنين ديد رو كرد به رحيم زاده صفوى و گفت : خواب عشقى خواب عشقى زير زمين و روزنه را تماشا كن ، آنوقت صفوى خواب عشقى را بياد آورده وقتى نگاه مى كند در اطاق چهارمى يك تختخواب مى بيند كه ميرزاده عشقى روى آن به خواب عبدى رفته و نور آفتاب از روزنه سقف به سينه او افتاده و شايد در آن لحظه كه عشقى براى آخرين دم چشم بر هم مى نهاد نور آن روزنه به صورت آن مى تابيد. اين نكته كه ميرزاده عشقى هنگاميكه چشم بر هم مى گذارده است مژگان او تدريجا روى هم مى افتاده مانند همان حالتى بوده است كه شاعر در خواب ديده بود كه جلوى روزنه به تدريج خاك ريز شده راه نور بسته گشت . 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده