رفتن به مطلب

فلسفه درخیابان


spow

ارسال های توصیه شده

خیابان مسأله زندگی

فلسفه خیابانی معرف آن چیزی است که اسپینوزا منکر آن بود. اسپینوزا می‌گفت: به تجربه دریافتم که همه امورعادی که مردم در زندگی دنبال آنند بیهوده و پوچ است...؛ زیرا اشیایی که مردم برای آنها اعتبار قائلند می‌توان تحت سه عنوان طبقه‌بندی کرد:ثروت، شهرت و لذات حسی. فکرآدمی چنان مجذوب این سه چیز است که برای آنکه درباره خیردیگری بیندیشدکم توان است.

فکروقتی گرفتار لذات حسی است از کارمی‌افتد بدان‌گونه که ازتفکر درباره هرامر دیگری بکلی ناتوان می‌ماند. اما آیا درباره اسپینوزا وکلیه متفکرانی که منکر اصل ابتنای فلسفه بر امرمسأله مداری وبه ویژه مسأله مداری اجتماعی هستند نمی‌توان گفت که کماکان دردوره جزمیت عقلانی قبل از رنسانس به سرمی برند؟

شاید برای توضیح این موضوع ابتدا باید به فهم مسأله اجتماعی بپردازیم: مسأله اجتماعی چیست؟ اندیشمندان حوزه علوم اجتماعی چون ارل رابینگتن و مارتین و اینبرگ مسأله اجتماعی را «وضعیت اظهارشده‌ای می‌دانند که با ارزش‌های شمار مهمی ازمردم مغایرت دارد ومعتقدند برای تغییرآن وضعیت باید اقدام کرد». تعریف مذکورناظراست برشرایط واقعا موجود؛ وضعیتی که مردم درچارچوب نظام ارزشی خود مسأله اجتماعی می‌دانند و شمار مهمی ازآنان که سازمان‌یافته ودارای قدرت اقتصادی، فرهنگی، سیاسی بیشتر هستند نه تنها شرایط موجود را مشکل‌زا می‌دانند بلکه خواستار اصلاح آن بوده و برای اصلاح آن دست به اقدام می‌زنند.

ازنگاه اندیشمندان علوم سیاسی زمانی مسأله ظهور می‌یابد که چتر قدرت سیاسی پاسخگوی سلایق مختلف جامعه نبوده و برای موجودیت خود تمام راه‌های منجر به اصلاح را مسدود می‌کند. غیریت‌سازی به اوج خود رسیده، دایره نظام خودی هر روز تنگ‌تر و وحدت سیاسی جامعه دچار گسیختگی شده، منجر به فروپاشی نظم موجود می‌شود. قبل از رسیدن مرزهای مسأله اجتماعی به مرزهای سیاسی، ضروری است که نظم اجتماعی درحال واگرایی، به درستی بررسی شود.

شاید به همین دلیل است که میلتون فریدمن به دنبال آن بود آدمیان را ازمیان همان سه عنصراسپینوزا یعنی ثروت، شهرت و لذات حسی به ویژه درحوزه اقتصاد به تبیین بنشیند. ازاین رو به نظر می‌رسد اصیل‌ترین اصول فلسفی، آن اصولی باشند که ازمیان زباله‌های زندگی و به‌ویژه ازخیابان برخاسته باشد، ‌ اصولی که منتهی به بازیافت زباله می‌شوند.

این جمله تابه آخر راهنمای این مقاله خواهد بود. یادمان نرود، ‌ اصولی که به بازیافت زباله منتهی می‌شوند. اسپینوزا به لذت عقلانی ما می‌افزاید اما مفهومی که از فلسفه وی ودیگران در ذهن نقش می‌بندد، موضوعی مجرد، تجملی و بریده از دنیای مادی است. این فلسفه با واقعیت‌های عینی جهان خارج از ذهن رابطه مشخص وعینی ندارد. اما باید سیر تکامل آنان را بیاموزیم تا ازمیان آشغال‌های ذهنی به آشغال‌های خیابان دردنیای مدرن برسیم. دردنیای سنتی جایی برای فلسفه زندگی و فلسفه خیابانی وجود ندارد. درغرب هم اگر وجود دارد درمعرض مسخ شدگی قراردارد. با این همه به فلسفه زندگی توجه شد.

هنری برگسن، برنده جایزه نوبل برای ادبیات، نظریه پرداز «فلسفه زندگی» است. به نظر او زندگی انسان غربی قربانی عواقب دوره مدرنیته شده. او از جمله نتایج منفی عصر مدرنیته را استعمارگری کشورهای اروپایی، استثمار زحمتکشان، آلودگی محیط زیست، ازخودبیگانگی و فردگرایی انسان، تهدید جنگ‌های جهانی، دنباله روی کورکورانه از علم و صنعت، ماده گرایی سودجویانه، ناسیونالیسم و... می‌داند. یعنی زندگی انسان از نظر ذهنی با فلسفه – و از نظر عینی با هستی، بیگانه و دشمن شده است. اوفلسفه زندگی را فلسفه همراهی انسان مدرن نامید و می‌گفت وظیفه فلسفه است که زبانی ادبی و شاعرانه کشف کند تا واقعیات را به شکل پروسه و حرکت توصیف کند. درنظر برگسن، فلسفه زندگی، اعتراض به سرمایه داری و عواقب آن است. مشهورترین جمله برگسن، این بود که می‌گفت، زندگی یک نهر و رودخانه حرکت زنده و نشاط آور است.

نشاط و نیرو و حرکت را، می‌توان همیشه در رودخانه زندگی مشاهده کرد. شاید همین رویکرد غرب است که میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی را وادار می‌سازد تا بگوید غرب با تکیه بر عقل گرایی و اومانیسم ذهنی خود، از اوایل قرن گذشته به تعریف تروریستی از انسان‌های نوگرا پرداخته وآنان را به بهانه‌های گوناگون، یا روانه زندان، تیمارستان، بیمارستان، تبعید و بازداشتگاه کرده و یا در سر هر چهارراه، کوچه و خیابان و مکانی، با نصب کردن دوربین‌های مخفی و ویدئو، انسان را به اتهام تروریستی، همه جا زیر نظر گرفته است.

مفروض فوکو دراین بیان خیابانی است که اشغال شده است. با این همه او همچون نیچه در جستجوی «شکل خاصی» یا شکل دیگری از زیستن بود. در نظر او، فلسفه یعنی چهارچوب‌های فکری و ارزشی، برای اینکه انسان بتواند جور دیگری زندگی کند. فوکو می‌گفت که فلسفه، جنبشی است که با کمک آن، انسان خودرا آزاد یا حقایق قدیمی را بی‌اعتبار می‌کند.

fasfe-dar-khiyab.jpg

  • Like 5
لینک به دیدگاه

چهار متفکر ساختارگرای مشهور قرن گذشته، فوکو، بارت، ولوی اشتراوس بودند. ساختارگرایان فلسفی در یک موضوع باهم وحدت نظر داشتند؛ آنان همچون سارتر، مخالف فلسفه ذهن‌گرا و جانبدار زندگی، سیاست، و هستی شدند و زمینه تحقیقات آنان، پیرامون «گفتمان‌های ساختاری شده» بود. آنان می‌خواستند که پروسه تشکیل و نقش ساختارهای اجتماعی-انسانی را روشن کنند؛ تا اینکه سرانجام فلسفه ساختارگرایی، خود، علم زده و به فلسفه فرمالیسم، ختم شد. ازاین روفوکو بعدها خودرا نه تنها ساختارگرا ندانست بلکه در مبارزه با آن کوشید. تا جایی که امروزه فوکو و هم قطاران فرانسوی‌اش مانند لاکان، دریدا، و دلوز را «پسا ساختارگرایان» می‌نامند

. ازمنظر پسا ساختارگرایان «گفتمان» در بحث و جلسات کلان و عمومی است که در چهارچوب آنها، بین انسان‌ها، ارتباط و تماس برقرار شده و درفرآیند گفتمان به خانواده، جسم، اخلاق، و سازمان و انسان اعمال قدرت می‌شود. به‌قول نیچه، در گفتمان‌ها نیز «اراده» برای به‌قدرت رسیدن وجود دارد.

اما گفتمان فوکویی نیز در زندگی روزمره با زمینه مناسبات و روابط، دارای معنا خواهد بود. روابطی که ازدرون خود نوع نظام مبادله کالایی را محتوا می‌دهد. در روابط و زمینه‌های گفتمانی، مردم فرودست، ازمیان دیده‌نشدن‌ها ومورد محاسبه قرار نگرفتن‌ها سر به عصیان برمی‌دارند. زیراتنها دراین زمان است که دیده می‌شوند. ازمیان خشونت، آتش و دود و رگ‌های بالا آمده گردن‌ها که نشان از بی‌قدرتی آنان می‌کند. مانند تروریست‌هایی که در برابر نظام فراطبقه جدید جهانی، تنها ابزار خود را انتحار می‌بینند وبس. به زعم رورتی، فارستر با بیان خودش، بیانی که رقت را با بیزاری ازخود درمی‌آمیزد می‌گوید: «ما دلواپس مردم بسیار فقیر نیستیم.

آن‌ها درخور اندیشیدن نیستند... این داستان درباره آدم‌های اصیل یا کسانی است که ناچارند وانمود کنند اصیل‌اند». نداشتن پول، نداشتن شایستگی صحبت کردن ونداشتن شایستگی رابطه داشتن است. نداشتن پول، نداشتن امکانی برای عشق است. مردم بسیار فقیر، کسانی که در مغاک اند‌، مردمی که به قول «برشت» درتاریکی زندگی می‌کنند، ‌ نه استطاعت عشق دارند، ‌نه شایستگی مصاحبت. بنابراین این دسته ازمردم ازعرصه گفتمان بدورند. مسائل آنان برروی آنتن‌ها نمی‌رود. به همین دلیل این نوع فلسفه ورزی با همه جذابیت‌هایی که دارد، قادر نیست ازحوزه گفتمان به حوزه خیابان‌های حومه پاریس یا لوس آنجلس سرازیر شود. این درحالی است که مدرنیسم، زادگاه اصلی اش خیابان است. علت این که این نوع فلسفه با سیاست خیابانی مرتبط نیست، این است که قادر نیست مردم خیابان را تشویق کند تا تصویری ازخود داشته باشند.

به عبارت دیگر فلسفه سیاسی ناشی ازتئوری گفتمان، قادرنیست مردمی را که مجبورند براساس فقرشان، ‌ سوار اتوبوس شوند (ونه ازسررفاه که براساس ضرورت‌های زیست محیطی اقدام به این کارمی کنند)، درموقعیت آشتی قرار دهد؛ آنان با انبانی تهی، وعدم تصویری قدرتمند ازخود چگونه قادرند به این کار اقدام کنند؟

ازاین رو آن چه ازفلسفه مراد می‌کنیم، ‌نه کاملا از دیدگاه برگسن است و نه فوکو. این فلسفه‌ای است که اززمینه‌ای جزیی‌تر یعنی ازخیابان بر‌می‌خیزد. از این منظر هویت جمعی نیزازخیابان برمی خیزد. هویتی که می‌تواند ازثروت طلبی، شهرت و دیگر لذات حسی فراهم شده باشد، اما آدمیانی که درحوزه شهر زندگی می‌کنند به ناچار درپرتو آن قرار می‌گیرند. آن‌چنان که بسیاری از آدمیان دربرابر فوق طبقه جهانی رورتی قرار می‌گیرند، ‌ فوق طبقه‌ای که به زعم رورتی همه تصمیم‌های مهم اقتصادی را می‌گیرد، ... و پولی که این طبقه انباشته کرده به سادگی برای اهداف غیرقانونی مصرف می‌شود.

شهر

تاریخچه گسترش شهرهایی با تفکیک ساختی، ‌ به دوره صنعتی بازمی گردد. تمایزاساسی میان شهر قدیم و جدید دراین است که به دلیل ثقل تأمین معیشت درحوزه کشاورزی، و گاه یکی بودن محل تولید با محل زندگی، محل رفت و آمد نیروی کار، رشد اساسی نداشت.

این مفهوم شهر دردوره صنعتی است که محل کار و تولید را ازمحل زندگی جدا می‌سازد و سامانه دیگری برای آن درنظر می‌گیرد. براساس نظریه لوییس ورث، ویژگی عمده اجتماعی شهر شامل اندازه جمعیت، تراکم جمعیت، وعدم تجانس درجمعیت شهری است. افزایش تقسیم کار وتحرک وسیع اجتماعی، ‌ نقش عمده‌ای در ایجاد عدم تجانس شهری دارند. این عدم تجانس منجربه ایجاد مکانیسم‌های جدیدی برای تأمین معیشت شد.

جریان صنعتی شدن وپیامدهای انقلاب صنعتی، ‌ دنبال زمینه‌ها وروش‌هایی بود تا ازآن طریق چرخه اقتصاد صنعتی بهتر عمل کند. یعنی کالاها زودتر به پول تبدیل شوند وازآن طریق چرخه اقتصادی تداوم پیدا کند. اما آن چه که می‌توانست دراین زمینه نقش موثری ایفا کند، نیاز به مکانی بود که بستراین فعالیت‌هارا تأمین کند. خیابان بستر اصلی زندگی مدرن را فراهم می‌کرد.

خیابان

خیابان اشغال کننده مکان است. مکانی که محل ساختن نیازهای جدید ورفع نیازهای قدیم است. خیابان به معنای کهن آن محلی برای عبورنیست، خیابان محلی برای احیا وخلق آثار جدید و مشروعیت بخشیدن به دولت ویا مشروعیت ستاندن ازآن است. خیابان محل تنازع بقاء رژیم‌های سیاسی است. یک رژیم سیاسی اگر اهرم‌های دخالت خود را ازخیابان جمع کند، باید گفت که ساقط شده است. ‌ جنبش‌های اجتماعی سعی دارند رژیم‌های سیاسی را درحاکمیت براین بخش اززندگی به عقب برانند، ‌و درصورت پیشروی باید گفت به موفقیت بزرگی نایل شده‌اند. انقلاب اسلامی، ‌خیابان‌ها را به عرصه قدرت خود تبدیل کرده بود، انقلاب‌های سرخ ونارنجی نیز ابتدا بر خیابان‌ها سیطره یافتند.

  • Like 5
لینک به دیدگاه

حکومت نظامی هم ازخیابان‌ها آغاز می‌شود. درشیلی کاخ ریاست جمهوری با تصرف جاده‌ها وخیابان‌ها سقوط کرد، کامیون داران که عرصه جاده‌ها و خیابان‌ها را درمی نوردیدند، براهمیت این عرصه برای سقوط آلنده آگاه بودند. اما درحوزه اجتماعی به میزانی که ضعیف ترین اقشار درخیابان‌ها مستقر بوده و با به دست آوردن معیشت آبرومندانه برآن حکمفرمایی کنند، ‌ باید گفت سامانه خیابان‌ها که درآن‌ها گروه‌های ذی نفع به صورت تعیین کننده‌ای پراکنده‌اند، ‌ عادلانه‌تر شکل گرفته است. اما هنگامی که خیابان، ‌ عرصه تاخت وتاز گروه ویژه‌ای قرار می‌گیرد، با توجه به علایق گروه مورد بحث، ضعیف‌ترین گروه مخاطب چه درعرصه شغلی وچه درعرصه مشتریان، مورد ستم واقع می‌شود ودر واقع نظام سیاسی واجتماعی نیز که مبتنی است بر نظام تنبیه و پاداش، ازهمین منظر شکل می‌گیرد.

درجامعه‌ای که شاخص پول تعیین کننده تمام ارزش‌های اجتماعی است، این طبیعی است که کودکان و زنان جزء گروه‌های تحت ستم اجتماعی قرار خواهند گرفت. اگرکودکان و زنان بنا برقدرت واقعی خود ازخیابان سهم ببرند بی‌تردید حاکی ازنظام عادلانه توزیع ثروت، منزلت و قدرت خواهد بود. اماهرگاه کودکان گل فروش یا زنان ویژه، نماد برجسته‌ای درخیابان داشته باشند خاکی ازآن است که اختلال جدی درنظام عادلانه توزیعی وجود دارد. ازاین روبه خیابان آمدن این دسته ازگروه‌های اجتماعی نیز به مرور در زمره تابوهای اجتماعی قرار خواهد گرفت.

تقسیم ناعادلانه خیابان، با توجه به ارزش‌های دینی ومذهبی، منجر به ستمی می‌شود که می‌توانیم ازآن به عنوان نقض حقوق توسط توانگران نام ببریم. توانگران دراین جا به زعم مارکس طبقه‌ای هستند که درارتباط با دولت، ‌ منافع متقابلی را شکل داده و از این منظر دولت طبقاتی را با توجه به ابزارهایی که طبقه مسلط دراختیاردارد، ‌ شکل می‌دهندودرتجاوز به حقوق شهروندان برتوان خود روز به روز می‌افزایند. به زعم میل درکتاب درباب آزادی، اگر سد نیرومندی ازاعتقاد اخلاقی دربرابر این قبیل عادات ناپسند قرار نگیرد، همراه با گسترش دولت برای مقابله با فشارهای عصر جدید، می‌توان شاهد تجاوزات بیشتری به حریم آزادی شهروندان بود.

با این همه فلسفه زندگی که ازتئوری‌های طرفدار حقوق شهروندی به دست می‌آید یک امر مسلم است وآن این که سهم اقشار مختلف ازجمله زنان، کودکان، ‌ کارگران، ‌ و... دراین نقض حقوق قابل درک نبوده، حتی برای تئوریسین‌های لیبرال ودموکراتی که به دنبال تأمین آزادی بودند. چه بسا آنان به دنبال تحقق این امر برای آن دسته ازشهروندانی بودند که صدایشان قابل شنیدن بود، کسانی که می‌توانستند مالیات بپردازند ومالک باشند.

دراین صورت آشکار بود که خیابان درتملک چه کسانی بوده و امنیت خیابان چه مفهومی داشته است. به عبارت دیگر اگر کودکی درانقلاب بزرگ صنعتی، ‌ درلابه‌لای چرخ کارخانه‌ها جان می‌باخت، تنها اظهار تاسف دراین‌باره کافی بود تا بتواند روح به غلیان آمده نظام بورژوازی را تسلی خاطر بدهد.

بنابراین سهم کودکان وزنان وکارگران ازخیابان، ‌ جزتأمین منافع متقابل ناشی ازرابطه دولت و طبقه جدید نیست. فلسفه سیاسی موجود دراین باره نیزحاکی ازنظمی است که ازمیان آن، صداهای ضعیف هیچ گاه شنیده نمی‌شود. به زعم «هلد» ازنظرمارکس درباره رابطه دولت وطبقه دونگاه می‌توان استنباط کرد: ابتدا نگاهی که تاکید دارد دولت به طورعام ونهادهای بوروکراسی به طورخاص، می‌توانند اشکال مختلفی به خود بگیرند ومنبع قدرتی را پدید آورند که لزوما پیوند مستقیمی با منافع نداشته یا درکوتاه مدت به طور مشخص تحت کنترل طبقه مسلط نباشد.

به موجب این برداشت، دولت، صاحب قدرتی است که تا اندازه‌ای مستقل ازطبقه حاکم است. اما نظرگاه دوم که درنگاه مارکس جایگاه برجسته تری دارد حاکی ازآن است که دولت وبوروکراسی دولتی، ازابزارهایی طبقاتی اند که به منظور هماهنگ کردن جامعه تقسیم شده به نفع طبقه حاکم پدید می‌آید. به نظر می‌رسد که مارکس ازاهمیت نگاه اول خود غفلت کرده باشد. این غفلت ازآن جایی نشات می‌گیرد که خیابان به تنهایی پرورنده و حامی نظم دولتی نیست، ‌بلکه مهمتر ازآن به کسانی که آن را دراشغال خود دارند درنهایت وفادارتر است.

خیابان با آن که دریک توزیع ناعادلانه به سر می‌برد، ‌ با این همه حامل این واقعیت است که دراشغال بوروکراسی دولتی، مالکان، ‌کارگران، ‌صاحبان صنایع ومشاغل پست است. مارکس صریحا می‌گفت که بوروکراسی وجدان دولت است. مارکس درتقابلی مشخص با هگل، وچهره‌هایی ازقبیل جان استوارت میل، بوروکراسی یا پیکره کارکنان دولت را«جامعه بسته ویژه‌ای دردرون دولت قلمداد می‌کرد که قدرت یا توانایی خود را ازطریق رمز وراز می‌گستراند».

با این همه بعید به نظر می‌رسد مارکس از درک این موضوع غافل بوده باشد که خیابان به عنوان مظهر جامعه، انتقام خودرا درمیان انواع بهره کشی، به اشکال گوناگون می‌گیرد. به عبارت دیگر طبقات فرودست که چاره‌ای جز اشغال خیابان ندارند، با نفوذ دربوروکراسی دولت، خود را وارد حساس ترین موضع قدرت می‌کنند، این روش نیزازطریق «نوعی اعتراف به وفاداری بوروکراتیک» صورت می‌گیرد. به صورتی که آنان وارد مدار بسته قدرت شده و به این نحو سعی می‌کنند تا تعیین کنندگی خود را به نحو آشکار، بنمایانند.

به نظر مارکس درحوزه‌ای که هگل ازآن تحت عنوان «منافع مطلقا همگانی دولت» یاد می‌کند، چیزی به جز«نظام اداری بوروکراتیک» وتضاد‌های حل نشده وجود ندارد. مارکس تاکید می‌کند که دستگاه دولت، ‌هم یک «سازمان انگلی» درجامعه مدنی وهم یک منبع مستقل عمل سیاسی است. لذا در توصیف رژیم بناپارت می‌نویسد: «این قوه مجریه، با سازمان عریض وطویل بوروکراتیک ونظامی آن، با دستگاه دولتی مبتکر آن، قشرهای وسیعی را درخود جای داده است».... درنظام بوروکراتیک، ‌ موقعیت شغلی فردبوروکرات اهمیت پیدا می‌کند، ‌ وتبعیت کورکورانه ازکسانی که مقامات بالا را اشغال کرده‌اند به ضرورت تبدیل می‌شود، منافع دولت به نوعی هدف خصوصی ویژه بدل می‌شود، اما نه هدف دولت بدین ترتیب تحقق می‌یابد ونه قابلیت آن تضمین می‌شود؛ زیرا عالی‌ترین مرتبه این نظام، درک موارد خاص را به پله‌های پایین‌تر واگذار می‌کند و ازسوی دیگر این مراتب پایین نیز دریافت مراتب بالا را ازموارد عام (منافع عمومی) معتبر می‌شمارند وبه این ترتیب یکدیگر را فریب می‌دهند(هلد-185). چرخه فریب به این طریق به مکانیزم اضمحلال دولت تبدیل می‌شود وبه این طریق فرودستان دربدنه بوروکراسی، ‌ مستقل ازدولت، به اشغال تمام وکمال خیابان، ازطریق نفوذ درنهادهای رسمی می‌پردازند.

دولت نیز که زمانی گمان می‌کرد این حوزه، ابزار اصلی اش برای حکم فرمایی محسوب می‌شود، ‌ درعمل، دچارتعارضات ناشی ازسلطه شده، مجبور می‌شود برای رهایی ازتخریب بی‌سابقه‌ای که توسط مردم صورت می‌پذیرد، با مشارکت آنان درحوزه جامعه مدنی، ‌ وپذیرش استقلال آنان، سهم آنان را بپردازد. به عبارت دیگر مردم با آن چه سلطه برخیابان نامیده می‌شود، ضمن پذیرش قواعد منازعه بادولت، آن را دربی سابقه ترین مبارزه، به نبرد فرسایشی می‌اندازند که دولت برای رهایی از چنگ آن چاره‌ای جز کوچک شدن وپذیرش سهم مردم درقالب رفتارمدنی ندارد.

این جاست که باید گفت خیابان به عنوان یک عنصر مهم وحیاتی عصرمدرن کماکان با الزاماتی که به همراه می‌آورد، قادر است، برای استمرار بخشیدن به حیات خود، فضاهایی را به آدمیان تحمیل کند که بی‌گمان درپرتو آن هرنظام سیاسی خود را مجبورمی بیند برای حفظ بقاء خود، به الزامات خیابان، ‌ تحت عنوان فلسفه خیابانی تن بدهد. فلسفه‌ای که درمسیر تکاملی خویش همواره درجهت شفاف سازی بیشتر، وگسترش چتر فلسفه سیاسی ازجمله به حساب آوردن اقشار فرودست ازجمله کارگران، زنان وکودکان ونهادینه سازی حقوق اقلیت عمل کرده است. این دستاوردها جز ازمیان زباله‌های خیابان که اسپینوزا ازآن با عناوینی چون شهرت، ثروت، ولذات حسی یاد می‌کند وآن را مذموم می‌داند، آن هم به قصد بازیافت، ‌ به دست نمی‌آید؛ زیرا این‌ها گمشده‌های فرودستان و نیروهای خارج ازقدرت به شمار می‌روند

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...
پس دیگه نه کار انگلیسیهاست نه آمریکایی ها نه فتنه!!

کار کار خیابونه!

این یک چکیده بود!:ws3:

 

حالا ددی این چکیدت با اسپینوزا موافق بود یا مخالف؟

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...