spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین، ۱۳۹۰ کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود.... حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست یکبار انیشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به انیشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد. مسئول بلیط گفت : دکتر انیشتین ، من می دانم که شما که هستید . همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست. مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انیشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید." انیشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم راه ؟ نشانه؟ یار؟ مقصد؟ به کجا بلیط گرفته ایم ما؟ 24 لینک به دیدگاه
Waffen 15118 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین، ۱۳۹۰ من کلی خندیدم به این... یه بار هم ادیسون فکر کنم بود که رفته بوده بانک و اونجا توی صف بوده و همینطوری هیو میره تو فکر... بعد کم کم مردم کارشون رو انجام میدن و میرن پی کارشون و نوبت به ادیسون میرسه... بعد اون خانومه که اون پشت بوده میگه اسمتون... ادیسون هرچی فکر میکنه اسمش یادش نمیاد... بلاخره یکی پیدا میشه که ادیسون رو میشناخته و اسمش رو بهش یادآوری میکنه... یک بار هم استیون وینبرگ با همسرش یک خونه ی جدید میخرند و خونشون رو عوض میکنند و به جای دیگری میرند... همسر وینبرگ براش آدرس خونه ی جدید رو روی یک برگه ی کاغذ مینویسه و بهش میده ولی وینبرگ همینطوری که داشته فکر میکرده و روی تئوری های مختلف کار میکرده روی اون برگه یه چیزی مینویسه و پرتش میکنه یه ور دیگه داخل انبوه کاغذ پاره ها... بعد وقتی میخواسته برگرده خونه خونشون رو گم میکنه و هرچی فکر میکنه یادش نمیاد خونشون کجاست... میبینه یه دختری داره تو خیابون بازی میکنه و میره به از دختر میپرسه دختر کوچولو میدونی خونه ی وینبرگ ها کجاست ؟ دختره یکم نگاه نگاه میکنه و درست استیون رو میگیره و میگه بیا بابایی من میبرمت خونه... اینو گفتی یاد این داستان ها افتادم... البته من میدونم که این داستان ربطی به موضوع اصلی که مد نظر داشتی نداره ها... ولی خوب حقیقتش خیلی ها نمیدونند به کجا میرند... من هم یکی از اونا... خیلی سوال سختی پرسیدی... من فقط دوست دارم آدم از این دنیا برم... 15 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۰ مثله برنده اسکار که اسم زنش یادش رفت 2 لینک به دیدگاه
ayhan 2309 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۰ کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود.... حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست راه ؟ نشانه؟ یار؟ مقصد؟ به کجا بلیط گرفته ایم ما؟ مهم راهه...مهم نیست کجا میریم...با چی میریم...با کی میریم.......مهم اینه که درست برین... 4 لینک به دیدگاه
ayhan 2309 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۰ راه سبـــــــز آزادی ترس سرکـــوب گران و اعمال خفــقان بیشتر یار دبستانی من،با من و همراه منی...... یک قدم تا پیروزی نهایی.... از انقلاب به آزادی واقعی...... درووووووووووووووووووووووور.........:a030::a030::a030: 3 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۰ راه سبـــــــز آزادی ترس سرکـــوب گران و اعمال خفــقان بیشتر یار دبستانی من،با من و همراه منی...... یک قدم تا پیروزی نهایی.... از انقلاب به آزادی واقعی...... مگه اینجا یک کشور عربیه؟ 3 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۰ کعبه یک سنگ نشانیست که ره گم نشود.... حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست یکبار انیشتین از پرینستون با قطار در سفر بود که مسئول کنترل بلیط به کوپه او آمد. وقتی او به انیشتین رسید ، انیشتین بدنبال بلیط جیب جلیقه اشرا جستجو کرد ولی نتوانست آنرا پیدا کند. سپس در جیب شلوار خود جستجو کرد ولی باز هم بلیط را پیدا نکرد. سپس در کیف خود را نگاه کرد ولی بازهم نتوانست آنرا پیدا کند.بعد از آن او صندلی کنار خودش را جستجو کرد ولی بازهم بلیطش را پیدا نکرد. مسئول بلیط گفت : دکتر انیشتین ، من می دانم که شما که هستید . همه ما به خوبی شما را میشناسیم و من مطمئن هستم که شما بلیط خریده اید، نگران نباشید. و سپس رفت. در حال خارج شدن متوجه شد که فیزیکدان بزرگ دست خود را به پایین صندلی برده و هنوز در حال جستجوست. مسئول قطار با عجله برگشت و گفت : " دکتر انیشتین ، دکتر انیشتین ، نگران نباش ، من می دانم که شما بلیط داشته اید، مسئله ای نیست. شما بلیط نیاز ندارید. من مطمئن هستم که شما یک بلیط خریده اید." انیشتین به او نگاه کرد و گفت : مرد جوان ، من هم می دانم که چه کسی هستم. چیزی که من نمی دانم این است که من کجا می روم راه ؟ نشانه؟ یار؟ مقصد؟ به کجا بلیط گرفته ایم ما؟ ممنون که مرا یاد مولوی انداختی! یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا 2 لینک به دیدگاه
morta 3323 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین، ۱۳۹۰ من کلی خندیدم به این... یه بار هم ادیسون فکر کنم بود که رفته بوده بانک و اونجا توی صف بوده و همینطوری هیو میره تو فکر... بعد کم کم مردم کارشون رو انجام میدن و میرن پی کارشون و نوبت به ادیسون میرسه... بعد اون خانومه که اون پشت بوده میگه اسمتون... ادیسون هرچی فکر میکنه اسمش یادش نمیاد... بلاخره یکی پیدا میشه که ادیسون رو میشناخته و اسمش رو بهش یادآوری میکنه... یک بار هم استیون وینبرگ با همسرش یک خونه ی جدید میخرند و خونشون رو عوض میکنند و به جای دیگری میرند... همسر وینبرگ براش آدرس خونه ی جدید رو روی یک برگه ی کاغذ مینویسه و بهش میده ولی وینبرگ همینطوری که داشته فکر میکرده و روی تئوری های مختلف کار میکرده روی اون برگه یه چیزی مینویسه و پرتش میکنه یه ور دیگه داخل انبوه کاغذ پاره ها... بعد وقتی میخواسته برگرده خونه خونشون رو گم میکنه و هرچی فکر میکنه یادش نمیاد خونشون کجاست... میبینه یه دختری داره تو خیابون بازی میکنه و میره به از دختر میپرسه دختر کوچولو میدونی خونه ی وینبرگ ها کجاست ؟ دختره یکم نگاه نگاه میکنه و درست استیون رو میگیره و میگه بیا بابایی من میبرمت خونه... اینو گفتی یاد این داستان ها افتادم... البته من میدونم که این داستان ربطی به موضوع اصلی که مد نظر داشتی نداره ها... ولی خوب حقیقتش خیلی ها نمیدونند به کجا میرند... من هم یکی از اونا... خیلی سوال سختی پرسیدی... من فقط دوست دارم آدم از این دنیا برم... میدونم این مطلب زیاد به موضع ربطی نداره ... ولی به پست شما ربط داره و به نظرم گفتنش بد نیست ... بابام تعریف میکرد که توی دبیرستانشون یه پسره ای بوده از اون کله دیگی ها ( مغز بزرگ => باهوش) ، یه روز که یه سری از بچا دور هم بودن و اتفاقا اون روز بارون اومده و کف زمین گلی بوده میاد میپرسه : شما ( تو دوچرخه سواری ) چیکار میکنید که پاچتون گلی نشه ؟ بقیم این طوری بعد بش میگند که خب یکم پاتو بگیر اون ور تر و به همین راحتی ... منظور این که بعضی وقتا آدم های بزرگ گاف های بزرگی میدن ... ببخشید از صاحب تاپیک ... 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۰ من کلی خندیدم به این... یه بار هم ادیسون فکر کنم بود که رفته بوده بانک و اونجا توی صف بوده و همینطوری هیو میره تو فکر... بعد کم کم مردم کارشون رو انجام میدن و میرن پی کارشون و نوبت به ادیسون میرسه... بعد اون خانومه که اون پشت بوده میگه اسمتون... ادیسون هرچی فکر میکنه اسمش یادش نمیاد... بلاخره یکی پیدا میشه که ادیسون رو میشناخته و اسمش رو بهش یادآوری میکنه... یک بار هم استیون وینبرگ با همسرش یک خونه ی جدید میخرند و خونشون رو عوض میکنند و به جای دیگری میرند... همسر وینبرگ براش آدرس خونه ی جدید رو روی یک برگه ی کاغذ مینویسه و بهش میده ولی وینبرگ همینطوری که داشته فکر میکرده و روی تئوری های مختلف کار میکرده روی اون برگه یه چیزی مینویسه و پرتش میکنه یه ور دیگه داخل انبوه کاغذ پاره ها... بعد وقتی میخواسته برگرده خونه خونشون رو گم میکنه و هرچی فکر میکنه یادش نمیاد خونشون کجاست... میبینه یه دختری داره تو خیابون بازی میکنه و میره به از دختر میپرسه دختر کوچولو میدونی خونه ی وینبرگ ها کجاست ؟ دختره یکم نگاه نگاه میکنه و درست استیون رو میگیره و میگه بیا بابایی من میبرمت خونه... اینو گفتی یاد این داستان ها افتادم... البته من میدونم که این داستان ربطی به موضوع اصلی که مد نظر داشتی نداره ها... ولی خوب حقیقتش خیلی ها نمیدونند به کجا میرند... من هم یکی از اونا... خیلی سوال سختی پرسیدی... من فقط دوست دارم آدم از این دنیا برم... بسی سپاس وافنی:icon_gol: از خوندن متنت لذت بردم 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۰ میدونم این مطلب زیاد به موضع ربطی نداره ...ولی به پست شما ربط داره و به نظرم گفتنش بد نیست ... بابام تعریف میکرد که توی دبیرستانشون یه پسره ای بوده از اون کله دیگی ها ( مغز بزرگ => باهوش) ، یه روز که یه سری از بچا دور هم بودن و اتفاقا اون روز بارون اومده و کف زمین گلی بوده میاد میپرسه : شما ( تو دوچرخه سواری ) چیکار میکنید که پاچتون گلی نشه ؟ بقیم این طوری بعد بش میگند که خب یکم پاتو بگیر اون ور تر و به همین راحتی ... منظور این که بعضی وقتا آدم های بزرگ گاف های بزرگی میدن ... ببخشید از صاحب تاپیک ... :icon_gol: 2 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۰ مگه اینجا یک کشور عربیه؟ چه ربطی به کشور عربی داشت،نوشته های من !!!!! 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۰ چه ربطی به کشور عربی داشت،نوشته های من !!!!! چون تو ایران شعارشو میدن تو کشورهای عربی اجرا میشه یه بار یه جایی هم نوشتم همیشه تو هرحرکتی عربها حداقل یه ده سالی از جامعه ایرانی جلوترند! 4 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۰ چون تو ایران شعارشو میدن تو کشورهای عربی اجرا میشهیه بار یه جایی هم نوشتم همیشه تو هرحرکتی عربها حداقل یه ده سالی از جامعه ایرانی جلوترند! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده