*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 فروردین، ۱۳۹۰ كلاغ لكه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدايش نه گلی می شكفت و نه لبخندی بر لب می نشست .صدايش اعتراضی بود كه در گوش زمين می پيچيد. كلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. كلاغ فكر می كرد در دايره قسمت،نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است كه هرگز او را شامل نمی شود .كلاغ غمگينانه گفت: كاش خداوند اين لكه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند . خداوند گفت: صدايت ترنمی است كه هر گوشی آن را بلد نيست ، فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند .سياه كوچكم! بخوان فرشته ها منتظر هستند و كلاغ هيچ نگفت. خدا گفت: سياه چنان مركب است كه زيبايی را با آن می نويسند و تو نيز چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی كم دارد، خودت را از آسمان دريغ نكن و كلاغ باز خاموش بود. و خداوند اين بار گفت: قشنگ كوچك! دوست داشتن چيزهای زيبا آسان است اما دوست داشتن تو كار مشكلی است و تنها آنهايی می توانند ترا دوست داشته باشند كه چشمانشان جز زيبايی از خلقت من چيزی درك نكند. پس بخوان! برای من بخوان... و كلاغ اين بار خواند و چقدر زيبا خواند. 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده