رفتن به مطلب

♥ باباي خوب من [ مداد رنگي هاي هيوا ]


ارسال های توصیه شده

.

هميشه بابا برام مثله يك فرشته بود . هيچ وقت نمي گذاشت جاي خالي مامان رو احساس كنم . اما من هيچ وقت نشد اونجور كه بايد قدرش رو بدونم . بابا هميشه مي گفت مامان رفته پيش خدا . آخه مامان خدا رو خيلي دوست داشته خدا هم اونو برده پيش خودش كه مامان هميشه خوشحال باشه . منم تا مدتها همين فكرو ميكردم تا اينكه بعدا فهميدم وقتي من خيلي كوچيك بودم مامان تو يك تصادف از دنيا رفته و بعد از اون من موندم و بابا . راستي،‌اسم من هيواست!

 

:626gdau:

 

[flash=quality='high' width='250' height='70']

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

تا جايي كه من يادم مياد خونه ي ما يه خونه ي خيلي كوچيك و معمولي توي يكي از خيابون هاي پايين‌ِ‌ شهر بود كه فقط يك پنجره داشت . يكي از همون روزاي بچگي بابا صدام كرد و گفت مي خواد امروز با كمك هم پشت پنجره براي پرنده ها يه خونه درست كنيم . دست منو گرفت و باهم دويديم و رفتيم به طرف كمد بزرگ خونمون و جعبه ي وسايل كار بابا رو با كلي زحمت از ته كمد آورديم بيرون. يه جعبه ي فلزي رنگ و رو رفته ي خيلي بزرگ كه هميشه پر بود از چيزاي عجيب غريب . اون موقع ها من هرچي زور مي زدم نمي تونستم اون جعبه رو بلند كنم !‌ ولي بابا خيلي قوي بود . جعبه رو بلند كرد و با هم رفتيم تو حياط . يادمه اون روز خانوم مهربون همسايه تو حياط لب حوض نشسته بود و هندونه قاچ مي كرد براي خودش . بعد از اينكه بهش سلام كرديم بابا رفت از توي انباري گوشه ي حياط نردبون كوچولوي خودمونو آورد و گذاشت كنار ديوار . منم تا اون موقع رفته بودم پيش خانوم همسايه و داشتم براش تعريف مي كردم كه مي خوايم امروز با بابام براي پرنده ها يه لونه درست كنيم اونم مي خنديد و براي ما تو بشقاباي گلدارش هندونه مي ذاشت . وقتي ديدم بابا نردبون رو گذاشته كنار ديوار دويديم كه از نردوبون برم بالا اما بابا نذاشت ،‌ گفت بايد اول خودش بره تا مطمئن بشه نردبون هنوز محكمه و جاش خوبه (‌ واي كه چقد بابامو دوست داشتم )‌‌ وقتي كه از محكم بودن نردبون مطمئن شديم بابا دو تا ميخ بهم داد و خم شد گفت بشينم رو شونه هاش . منم سريع رفتم پشت بابايي و نشستم رو شونه هاشو دستامو دور گردنش حلقه كردم بابا هم دستامو بوسيد و چكش و يك قفس كوچولوي قديمي كه از قبل تو حياط داشتيم رو برداشت و آروم آروم از نردبون اومد بالا تا نزديكاي پنجره . چند دقيقه اي طول كشيد تا قفس رو كنار پنجره نصب كرديم . بعد از اينكه از محكم شدن قفس رو ديوار مطمئن شديم آروم از نردبون اومديم پايين . بابا من رو گذاشت رو زمين و گفت كه حالا بايد با هم بگرديم و چوباي كوچولو و نازك رو از توي حياط جمع كنيم تا لونه ي بهتري براي پرنده ها بسازيم . بعد از اينكه چوبا رو جمع كرديم بابا دوباره من رو نشوند رو شونه هاشو با هم رفتيم بالا تا رسيديم به قفس كوچولوي روي ديوار،‌ بعد بابا چوباي دستش رو ريخت بالاي قفس و به من گفت همين كار رو بكنم ، منم چوباي كمي كه دستم بود رو ريختم روي چوبهاي بابا ، حالا ديگه پرنده ها مي تونستن هر وقت خسته ميشن بشينن رو قفس و يه عالم استراحت كنن مي خواستيم از نردبون بيايم پايين كه يهو يادمون اومد بايد يه جا هم براي غذاشون درست كنيم كه گرسنه نمونن !‌ دوباره اومديم پايين و با هم رفتيم از توي كابينت يكي از نبلكي هاي قديميمون كه قبلا يه بار شكسته بود و با چسب به هم چسبونده بوديم رو برداشتيم . داشتيم فكر مي كرديم چي تو ظرف غذاشون بريزيم كه دوست داشته باشن كه يهو از نوناي خشكي كه هر بار بعد از تميز كردن سفره جمع مي كرديم يادمون افتاد !‌ من بدو بدو رفتم ظرف نون خشكا رو آوردم و دادم به بابا . بعد از اينكه يكم از نون خشكارو ريز كرديم ريختيمشون توي نلبكي و دوباره رفتيم بالاي نردبون و من نلبكي رو گذاشتم روي قفس . حالا ديگه كارمون تموم شده بود ،‌ بابا نردبون رو برد توي انباري . وقي برگشت نشست كنار حوض و من رو نشوند روي پاش و با خنده دستاي هردمون رو تو آب شست و با هم شروع كرديم به خوردن هندونه هايي كه خانوم همسايه برامون قاچ كرده بود و منتظر مونديم تا يه پرنده بياد و بشينه رو لونه اي كه ساختيم با اينكه هيچ پرنده اي اون روز روي اون قفس ننشت اما من و بابام هردو از ته دل خوشحال بوديم و تا شب با هم مي خنديديم . يادمه اون شب وقتي مي خواستم بخوابم بابا قصه ي پرنده اي رو برام تعريف كرد كه قرار بود يه روز با همه ي بچه هاش بياد پشت پنجره ي ما و تو لونه اي كه ما ساختيم زندگي كنه و من و هر روز براش غذا بريزم و به بچه هاش دونه بدم . اون پرنده هيچ وقت نيومد .. اما اون روز هميشه يه روز خوب موند ..

 

 

:dancegirl2:

لینک به دیدگاه

توي تمام راه فكرم پيش پونه بود و اسباب بازياش . از بابا پرسيدم " چرا ما نمي تونيم يه خونه بزرگ مثله همه ي بچه هاي ديگه داشته باشيم ؟ " بابا هم مثله هميشه مي خنديد و برام توضيح مي داد كه ما هنوز پول كافي براي خريدن يه خونه ي بزرگ رو نداريم . آخه بابا مي گفت خونه هاي بزرگ خيلي گرونه و براي اينكه يه خونه ي بزرگ تر داشته باشيم بايد خيلي كار كنه . منم مثله هميشه بعد از شنيدن حرفهاي بزرگونه ي بابا گيج مي شدم و آخرش مي گفتم خوب بيشتر كار كن و باز بابا شروع مي كرد به توضيح دادن و آخرش هم طبق معمول باهاش قهر مي كردم !‌

 

يادم مياد اون شب بابا براي اينكه باهاش آشتي كنم و از دلم در بياره منو برد به جيگركي نزديك خونه و دو سيخ جيگر سفارش داد (‌ اون موقع ها من عاشق جيگر بودم!‌‌ ) اما من باهش قهر بودم و بهش گفتم نمي خورم،ولي بابا گوشش بدهكار نبود . بالاخره رفتيم روي صندلي هاي مغازه نشستيم تا اينكه پيش خدمت دو سيخ جيگر كه لاي نون بود رو آورد و گذاشت روي ميز ‌،‌ توي تمام مدتي كه داخل مغازه بوديم بابا سعي مي كرد هرطور كه شده من رو بخندونه ولي من با اين كه خيلي گشنه بودم نه به غذا نگاه مي كردم و نه با بابا آشتي مي كردم ! بابا كه ديگه كم كم از خندوندن من خسته شده بود پيش خدمت مغازه رو صدا كرد و يه پلاستيك براي بردن غذا ازش گرفت ،‌ موقعي كه بابا داشت پول غذاها رو حساب مي كرد يكمي دلم براش سوخت اما بازم تو تمام مسير هيچ حرفي نزدم تا اينكه رسيديم به خونه ،‌‌ وقتي بابا در رو باز كرد و وارد خونه شديم دوباره ياد اتاق پونه و خونه ي نسبتا بزرگشون افتادم ،‌ بابا داشت غذاهايي كه گرفته بوديم رو مي ذاشت توي يخچال كه با صداي بلند گفتم " از خونمون بدم مياد ،‌ تو اصلا باباي خوبي نيستي و منو دوست نداري .." (‌ كاش هيچ وقت اون حرف رو نمي زدم ) كه بابا آروم اومد بغلم كرد و منو نشوند روي پاش و همونطور كه نوازشم مي كرد شروع كرد به حرف زدن ..

 

 

وقتي چشمام رو باز كردم توي رختخوابم دراز كشيده بودم كه يهو صداي " صبح بخير " پر انرژي بابا سرمو به طرف خودش چرخوند !‌ كه با صحنه ي عجيبي مواجه شدم، بابا با يه عالمه قوطي رنگ و دوتا چرتكه منتظر بود تا من از خواب بيدار شم . هنوز گيج و خواب آلود بودم كه بابا گفت قراره امروز با هم روي ديوارا نقاشي كنيم !‌ وقتي داشتيم صبحانه مي خورديم بابا داشت برام توضيح مي داد كه قراره چيكار كنيم و منم با كلي هيجان گوش مي كردم و از حرفاي بابا پر از انرژي شده بودم ،‌ تقريبا چيزي از ديشب يادم نبود ،‌‌ صبحانه رو خيلي سريع خورديم و با هم رفتيم به طرف قوطي هاي رنگ اما قبل از اينكه در قوطي ها رو باز كنيم بابا گفت كه اول بايد لباس هامون رو عوض كنيم‌ ،‌ لباس هام رو كه عوض كردم بابا يه دستمال بست دور سر خودش و يه پلاستيك بزرگ دور سر من كه موهامون رنگي نشه ،‌ قوطي ها رو باز كرديم و شروع كرديم به كشيدن نقاشي روي ديواراي خونه‌‌ ،‌ واي كه چقدر شيرين بود ،‌ اون روز اولين باري بود كه تازه متوجه شدم چقدر به نقاشي علاقه دارم،‌ دستاي هردومون پر شده بود از رنگاي مختلف ،‌ بابا روي دوتا از ديوارا دو تا پنجره ي بزرگ كشيد منم پشت پنجره ها آسمون و كوه و خورشيد و دشتاي سر سبز و چندتا بره كشيدم ،‌ خوب يادمه خنده ي هميشگي بابا رو وقتي مي گفت " آخه چندتا خورشيد مي كشي دختر ؟‌ " منم اصلا حواسم نبود آخه عادت داشتم هميشه تو هر صفحه ي نقاشيم يه خورشيد بكشم (‌ بعدها تازه متوجه اشتباه نقاشي هام روي ديواراي خونمون شدم !‌ ) .. اون روز تا ظهر مشغول كشيدن نقاشي روي ديوارا بوديم ،‌ وقتي كارمون تموم شد با همون دستاي پر از رنگ پريدم بغل بابا و بعد از اينكه بوسيدمش با صداي بلند گفتم:‌‌ " خيلي دوست دارم باباجونم .. "

 

ديگه حسابي گرسنه شده بوديم كه يهو از جيگراي توي يخچال يادمون افتاد .. اونقدر گشنه بوديم كه فقط دستامون رو شستيم و شروع كرديم به خوردن دو سيخ جيگر سردي كه از ديشب لاي نون مونده بود .. در تمام مدت مي خنديديم و با ذوق به نقاشي هامون نگاه مي كرديم .. من خيلي خوشحال بودم . اون روز يكي از قشنگ ترين روزهاي زندگي من بود و اون جيگر ،‌ خوشمزه ترين جيگري بود كه در تمام عمرم خوردم ..

 

از اون روز به بعد ما يه خونه ي بزرگ و قشنگ داشتيم .. يه خونه با سه تا پنجره .. من ،‌ مامان ،‌ بابا

 

 

:vi7qxn1yjxc2bnqyf8v

 

07.gif

 

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

روزها می گذشت و من هر روز بزرگ و بزرگ تر میشدم و هر لحظه بیشتر جای خالی مامان رو احساس می کردم . درسته بابا همیشه خیلی خوب بود ، اما وقتی بیرون از خونه بچه هایی رو میدیم که مامان و باباشون پیش هم بودن یه چیزی ته دلم صدا می کرد . دلم می گرفت ؛

 

" بابا .. پس مامان کی میاد ؟ :5c6ipag2mnshmsf5ju3 "

" زودی میاد باباجونم :heartshape2: .. مامان رفته پیش خدا برامون دعا کنه و کلی چیزای خوب بیاره ، مثله همه فرشته هاJC_cupidboy.gif .. میاد باباجون .. میــــاد :there: .. "

 

هرجور بود بابا آرومم می کرد و اون موقع فراموش می کردم ، اما همیشه ، بعضی وقتا به حرف بابا فکر می کردم ، اونقدر قبولش داشتم که نخوام به حرفش شک کنم و با خودم بگم ، پیش خدا یعنی کجا ، اما ته دلم حس می کردم یه جا یه چیزی کمه . یه چیزی که نمی دونستم چیه و کجاست .

 

 

تقریبا 6 سالم شده بود ، قرار بود تابستون که تموم شد منم مثل همه بچه ها برم کودکستان ، خیلی خوشحال بودم ، من که صمیمی ترین دوستم اول بابام بود بعد پونه ، حالا به جایی می رفتم که می تونستم یه عالمه دوستای خوب و تازه پیدا کنم . یادم میاد اون روزا بابا همش پشت میزش ، پیش کتاب و دفتراش بود و کار می کرد و کار می کرد و کار می کرد ، اونقدر که گاهی من کلافه می شدم و باهاش قهر می کردم . راستی یادم رفت براتون بگم ، بابایی من یه نویسنده بود shy.gif

 

 

یکی از همون روزا که بابا ساعت ها پشت میزش نشسته بود و می نوشت و من حسابی حوصلم سر رفته بود و کلافه شده بودم رفتم نزدیک میزش و با ناراحتی گفتم " حوصلم سر رفته ، تو منو دوست نداری ، همش پیش کتاباتی و به فکر کارتی .. چرا مامان برنمیگرده ؟ .. من میخوام برم پیش مامان .. " خلاصه تا جایی که میتونستم بهانه گرفتم و شروع کردم به گریه کردن ؛ بابا که حرفام رو شنید آروم از پشت میزش اومد بیرون و روی زانو هاش نشست جلوی من و دستامو گرفت . توی چشمام نگاه می کرد و هیچی نمی گفت .. نمی دونم چرا ، با اینکه همیشه توی این مواقع خیلی طول میکشید تا آروم بشم و بخوام به حرفاش گوش کنم یا حتی توی چشماش نگاه کنم ، اون لحظه بدون هیچ حرکتی آروم ایستاده بودم و به صدای سکوت پرمعنایی که بینمون بود گوش می کردم ، انگار این دفعه واقعا منتظر چیزی بودم ، منتظر یه حرف ، جواب همه سوالایی که تا الان داشتم و نمی فهمیدمشون .

 

اشکامو از روی گونه هام پاک کرد و با صدای آروم و قشنگ همشیگیش گفت " حاضر شو ، با هم میریم پیش مامان .. " نمی دونستم باید بخندم ، گریه کنم ، قهر بمونم یا .. فقط میدونم اونقدر گیج بودم که حتی الان نمی تونم درست تصور کنم اون لحظه رو

 

 

◘◘◘

 

یه تپه بود .. یه تپه خیلی معمولی با چندتا درخت و بوته های مختلف اطرافش ، بالای تپه دو تا درخت با بقیه درختا فرق می کردن ، دو تا درختی که طوری کنار هم قرار گرفته بودن که انگار مدتهاست با هم دوستن ، حتی یادم میاد از بقیه ی درختای اون اطراف جوون تر و کوتاه تر بودن " .. مراقب زیر پات باش .. " صدای بابا بود .

 

دیگه رسیده بودیم به بالای تپه ، درست کنار اون دو تا درخت ، بابا زیر انداز کوچیکی که با خودش آورده بود رو جلوی دو تا درخت پهن کرد و دراز کشید و گفت " بیا بغلم .. " منم کفشامو درآوردم و رفتم توی بغل بابا و سرمو گذاشتم روی دست راستش ، شب بود و آسمون پر از ستاره ، اون شب انگار آسمون نزدیکتر از همیشه به زمین بود ، بابا شروع که به نوازش موها و گونه هام ، من که دیگه طاقت نداشتم با صدایی که یکم آروم شده بود پرسیدم " پس مامان کجاست ؟ " و بابا مثل همیشه با همون خنده ی مهربون همیشگیش اشاره کرد به درخت سمت راستی و گفت " این درخت ، درخت مامانته ، من و مامان روزی که با هم آشنا شدیم درست مثله امروز ، اومدیم به این تپه و شروع کردیم به کاشتن این دو تا درخت توی دل خاک ، با هم قرار گذاشتیم تا روزی که زنده ایم مثل این دو تا درخت کنار هم بمونیم و همیشه و همه جا بهترین دوستای هم باشیم ، حتی اگه هیچ درختی کنارمون نباشه ، این درخت ، درخت مامانته و این درخت ، درخت من .. "

 

 

treeswing.gif

 

حرفاش عجیب بود ، اما خیلی قشنگ بود ، حس عجیبی داشتم ، نمی دونم از اینکه کنار اون درخت بودم بود یا از حرفای بابا فقط می دونم انگار منتظر جوابی بهتر از این نبودم ..

 

دوباره محکم بغلم کرد و آروم روی موهام رو بوسید و اشاره کرد به بزرگترین ستاره ی آسمون و گفت " اونجا .. همون جاییه که مامانت اونجاست .. از این به بعد ، هروقت دلت برای مامان تنگ شد بگو تا با هم بیایم اینجا و تا هروقت که دلت خواست با مامان حرف بزنی .. " حرفای بابا آرومم کرده بود ، به اون ستاره نگاه می کردم ، ستاره ای که مامانم اونجا بود و درختی که برام حس عجیبی داشت ، تا به خودم اومدم متوجه شدم بابا کنارم نیست ، بلند شدم تا ببینم کجا رفته که دیدم با دو تا بیل توی یک دست و یه نهال توی دست دیگش داره از کنار ماشین میاد به طرف بالای تپه ، وقتی رسید کنار درختا رو به من کرد گفت " حالا وقتشه که تو هم یه درخت داشته باشی " و شروع کردیم به کاشتن اون درخت کوچیک جلوی درخت مامان و بابا ..

 

2lbkos0.gif

 

خیلی خوشحال بودم . از اون روز هر بار که دلم می گرفت یا بعضی روزها که بابا کار کمتری داشت با هم میومدیم کنار اون تپه ، هم به درختامون سر میزدیم و هم من با مامان کلی حرف می زدم و درد دل می کردم ؛ یه تپـــه پر از آرامش

مــن ، ســـتاره، درخــت

بـــــابــــــا goodsigh2.gif

 

07.gif

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...