سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود. در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد. هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند. و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم. از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست. هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن. و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم. هنر نبودن دیگری 14 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ تمام قصه ها با یکی بود و نبود دیگری آغاز می شن که "یکی بود ؛یکی نبود" اما بعدش هر قصه ای از درد خودش می ناله و هیچ وقت هیچ کدوم با صراحت نمی گن اونی که بود چه بلایی سرش اومد؟ در گذر زمان چه اتفاقی براش افتاد؟ به کجا رسید؟..... 8 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ چرا اونکسی که نبود را به بدی ها و شرها تعبیر نکنیم؟ یعنی یک میری بود،یک محمودی نبود..... یک آزادی بود،یک خفقانی نبود....... به نظر من چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید اون قصه ها خیلی به دل میشست،بارها نوار خاله سوسکه و گنجشک فضول را گوش کردم و لذت بردم از یکی بود،یکی نبود.... 12 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ مثل بازی صندلی بازی مهد های کودک ما ایرانیها یک صندلی کمتر از تعداد بچه ها از کودکی آموزش دیدیم شرط برنده شدن حذف رقیبه داستان یکی بود یکی نبودم شاید همینه 8 لینک به دیدگاه
pari daryayi 22938 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ شایدم چون بود در کنار نبود است که معنی پیدا می کنه و شایدم می خواد بگه تفاوت یک نقطه به این کوچکی می تونه "بود" رو به نبود تبدیل کنه مهم اینه که تو کجا قرارش بدی!! عشق هم در کنار نفرت معنا می یابد همانطور که زندگی در کنار مرگ شب در کنار روز زن در کنار مرد و...... 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ وقتی بچه بودم پدرم شبها ( به خصوص شب های تابستون رو پشت بوم ) برام قصه می گفت و تو شروع قصه هاش وقتی می گفت یکی بود یکی نبود باید می گفتم خدا سر جاش وگرنه دیگه ادامه نمی داد و قصه نمی گفت... یکی بود یکی نبود با خدا سرجاش داستان زندگی ماست. 4 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ تمام قصه ها بایکی بود و نبود دیگری آغاز می شن که "یکی بود ؛یکی نبود" اما بعدش هر قصه ای از درد خودش می ناله و هیچ وقت هیچ کدوم با صراحت نمی گن اونی که بود چه بلایی سرش اومد؟ در گذر زمان چه اتفاقی براش افتاد؟ به کجا رسید؟..... آره دقیقا. چون همیشه آخرش کلاغه به خونش می رسید. همیشه توی این قصه ها همه چیز به خوبی تموم می شد و انگار که تا بینهایت هم این خوبی ادامه پیدا می کرد !! این نوشته ماله خودتان بود؟(بسیار مبتکرانه و جالب بود،آفرین) اما چرا اونکسی که نبود را به بدی ها و شرها تعبیر نکنیم؟ یعنی یک میری بود،یک محمودی نبود..... یک آزادی بود،یک خفقانی نبود....... به نظر من چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید اون قصه ها خیلی به دل میشست،بارها نوار خاله سوسکه و گنجشک فضول را گوش کردم و لذت بردم از یکی بود،یکی نبود.... نه نوشته از من نبود. چون خیر در مقابل شر هست که معنی پیدا می کنه. خیر تنها، خیر نیست. هیچ چیز نیست. ولی خوب باز هم آره این طور هم می شه تعبیر کرد. مثل بازی صندلی بازی مهد های کودک ما ایرانیها یک صندلی کمتر از تعداد بچه هااز کودکی آموزش دیدیم شرط برنده شدن حذف رقیبه داستان یکی بود یکی نبودم شاید همینه دقیقا. اتفاقا این مثالی که شما زدی جالبیش از این بعد هستش که اگر اشتباه نکنم توی ژاپن بازی به این صورته که وقتی موسیقی قطع می شه اگر کسی باشه که موفق نشده باشه روی صندلی بنشینه همه گروه بازنده هستند. و این جا فقط اون کسی که موفق نشده بنشینه. شایدم چون بود در کنار نبود است که معنی پیدا می کنه و شایدم می خواد بگه تفاوت یک نقطه به این کوچکی می تونه "بود" رو به نبود تبدیل کنه مهم اینه که تو کجا قرارش بدی!!عشق هم در کنار نفرت معنا می یابد همانطور که زندگی در کنار مرگ شب در کنار روز زن در کنار مرد و...... موافقم وقتی بچه بودم پدرم شبها ( به خصوص شب های تابستون رو پشت بوم ) برام قصه می گفت و تو شروع قصه هاش وقتی می گفت یکی بود یکی نبود باید می گفتم خدا سر جاش وگرنه دیگه ادامه نمی داد و قصه نمی گفت... یکی بود یکی نبود با خدا سرجاش داستان زندگی ماست. 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده