::: شیـــما ::: 6955 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ اسی برگشت به سمت آرش و گفت : بعد از اینکه خانواده سحر با این ازدواج مخالفت میکنن ، سحر خیلی اسرار میکنه که این ازدواج باید شکل بگیره ولی خانواده خیلی مخالفت میکنن ، از سحر اصرار و از پدرش انکار . تا اینکه سحر با این یارو فرار میکنهآرش: چیییی؟ تو مطمئنی؟ یعنی سحر الان متاهله؟ آخه چطور با یه آدم عیاش خواسته عروسی بکنه؟ سحر واقعا همچین دختریه؟! اسی: نه پسره بعد از مدتی به قتل رسیده، در واقع سحر یه بیوه است ، مریم میگه سحر همیشه از حرف زدن در این مورد طفره میره مریم میگه سحر همیشه از حرف زدن در این مود طفره میره این لبخندی ک همیشه رو لبشه ساختگیه ... بعد از اون اتفاق سحر ضربه ی سختی خورد .. بستگان اون پسره سحرو مقصر میدونن و چن بار ازش شکایت کردن ولی نتیجه نداده .. پدر سحر واسه خوب شدن دخترش هر کاری کرده و هرچی ک خواستو واسش آماده کرد تا سحر ب زندگی عادیش برگرده ...سحر ب خاطر علاقه ای هم ک ب پدرش داره همیشه سعی میکنه خودشو شاد و سرحال نشون بده آرش با شنیدن اینا دیگه حرفای اسیو نمیشنید ... تو فکر حرفای اسی بود .. کی فکرشو میکرد سحری ک انقد حس سرزندگی ب بقیه میده خودش مسکل ب این بزرگی داشته باشه ...سحر حماقت کرده بود با همچین آدم عیاشی ازدواج مرد ک زندگیشو تباه کرد ... یاد زندگی آروم خودش افتاد ک با زندگی سحر زمین تا آسمون تفاوت داشت ... 4 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ مادر آرش، یک معلم دبستان بود یا چهره ای دوست داشتنی و اون نگاه های با محبت مادرانه و پدرش بازنشسته بانک با چهره ای جدی ولی باطنی مهربان و شوخ که عاشق شعر و ادبیات بود و نصف حرفایی که با آدم میزد با شعر و نثر بود ، و خواهر آرش که الان ... 4 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ والهه خواهر بزرگه ارش که چند سالی میشه با علی که شرکت مواد غذایی داره ازدواج کرده و خدا تازگیا بشون یه پسر ناز داده که اسمشو کیان گذاشتن الناز خواهر کوچیکه ارش هم که پشت کنکوری و داره سخت واسه دکتر میخونه ارش بدون اینکه متوجه بشه از اسی جداشده بود وداشت بدون هدف راه میرفت وفکر میکرد که........... 4 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ موبایلش زنگ خورد رامین بود: الو پسر کجایی تو؟ مثل اینکه قرار داشتیما آرش: سلام رامین ، چه قراری؟ آهان ای وای چشم اومدم الان ، شرکتی دیگه؟ ... و آرش خودش رو به شرکت رامین رسوند که یه شرکت ... 3 لینک به دیدگاه
::: شیـــما ::: 6955 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ که یک شرکت مهندسی عمرانی بود آرش دانشجوی رشته عمران بود و واسه انجام پروژه هاش اغلب پیش رامین میومد .. چون رامین بر خلاف دک و پزی ک از این رشته واسه خودش ساخته بود تو خیلی از درسا مشکل داشت و ب واسطه اینکه تو شرکت پدرش همه کاره بود خودشو صاحب شرکت جا میزد 3 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ ارش خودشو به شرکت رامین رسوند اما تو دلش به خودش بدو بیراه میگفت که چرا قبول کرده چون اصلا حال و حوصله نداشت ارش همش به این فکر میکرد که سحر چرا به خاطر یه عیاش بی همه چیز باید اینکارارو بکنه و ..... 3 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ شرکت رامین در واقع یک اتاق با یک دستشویی و یه جایی به اسم آبدارخونه بود ، رامین دانشجوی ارشد عمران بود و اکثراً فعالیتش تو شرکت پذیرفتن کارهای دانشجویی بود تا پروژه های واقعی عمرانی. همینطور که آرش نشسته بود و در فکر اتفاقات اخیر بود تلفنه شرکت زنگ خورد: 1:بله بفرمایید 2: سلام آقای منافی خوب هستین؟ 1: سلام ممنونم ولی من آقای منافی نیستم خودشون تشریف ندارین بفرمایید. صدا برای آرش خیلی آشنا بود 2: ا؟ قرار بود برای یکی از دوستام یه پروژه کار کنن، خودشون نمیتونن بیان خواستم ببینم اگه آماده باشه من بیام بگیرم 1: اسمشون؟ 2: .... 1: بله همه فایلاشو آماده کردن تشریف بیارید ببرید ... 3 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ ارش تلفنو که قطع کرد به فکر فرو رفت که این صدا چقدر اشنا بود هر چی فکر کرد یادش نیومدخلاصه بیخیال شد و با خودش گفت اه اصلا هرکی که بود بود اصلا بمن چه مربوط. ارش هینجور تو فکر سحربود با خودش میگفت چی فکر میکردم چی شداخه کی میتونست بفهمه سحر که انقدر سرزنده وشاده همچین مشکلی داشته باشه. ارش سر دوراهی بدی قرارگرفته بود تو افکارش قوطه ور بود که یدفه همون............ 3 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ که یکدفعه زنگ در به صدا در اومد ، آرش با بی حالیه تمام و غرغر کنان پاشد رفت پشت در ، به خاطر رامین هم که شده سعی کرد به زور لبخندی روی لباش باشه و در رو باز کرد ... 4 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ یه ان سرجاش خشکش زد .وای خدای من مگه میشه؟اول فک کرد توهم زده اما دید نه خودشه.بله سحر بود ارش قدرت اینکه از جلوی در بره کنارو نداشت سحرم مثل ارش حسابی جا خورده بود واصلاانتظار اینکه ارش و ببینه نداشت نتونست چند دقیقه ای سحرو ارش فقط داشنت نگاه هم میکردن که سحر یدفه به خودش اومدو یه نفس عمیق کشیدو اروم جوری که صداشم خودش نمیشنید گفت اقای پرهام حالتون خوبه؟ارش بخودش امدو گفت ن ن نه یعنییییی بل ل ل ه سحر گفت میشه پروژرو بم بدین ارش که پاک گیج شده بود گفت.... 4 لینک به دیدگاه
::: شیـــما ::: 6955 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ آرش ک پاک گیج شده بود گفت پروژه چیه ؟ سحر با تعجب داشت آرشو نگاه میکرد ک آرش ب خودش اومد و گفت : ا ببخشید پروژه ی چی ؟ سحر با ناراحتی گفت پروژه ای ک قرار بود آقای منافی زحمتشو بکشن آرش زیر لب بدوبیراه نثار رامین کرد و از جلوی در رفت کنار ک سحر با لحن خاصی گفت چ عجب اجازه ورود دادین ... 3 لینک به دیدگاه
حانی 3371 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۹ من نمی خوام چیزی بنویسم ولی به همتون تبریک می گم همه یه پا نویسنده اید 4 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۸۹ وقتی آرش به سحر اجازه ورود داد سحر با صلابت خاصی وارد شرکت شد. انگار که چیزی رو فتح کرده بود. این حس توی قلبش لحظه به لحظه قوت بیشتری میگرفت. چون آرش به طرز ناشیانه ای سعی داشت علاقه و کششی که نسبت به سحر داره رو پنهان کنه. ولی سحر بعد از شکستی که تو زندگیش خورده بود خیلی پخته نشون میداد. سحر با کنجکاوی خاصی اطراف رو نگاه میکرد و دنبال رامین میگشت. آرش همونجا ایستاده بود که یه دفه به خودش اومد و دید بهتره در رو ببنده و بیاد داخل. سحر همچنان داشت دنبال رامین میگشت که جستجوی بی حاصلش منجر به پرسیدن از آرش شد: ببخشید آقای منافی مگه نیستن؟ آرش یه هو جا خورد. با دستپاچگی جواب داد: چرا چرا همین جا هستن. الان صداشون میکنم. و چند بار بلند رامین رو صدا کرد: رامین... رامین... آقای منافی! ولی ظاهرا خبری از رامین نبود. در همین لحظه بود که آرش متوجه نقشه دوستش شد... 4 لینک به دیدگاه
::: شیـــما ::: 6955 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۸۹ آرش متوجه نقشه دوستش شد ... دست و پاشو گم کرده بود ... آرش آدمی بود ک همه کاراش از رو برنامه ریزی بود واسه همچین مواقعی ک با سحر تنها باشه هیچ چی تو ذهنش نبود اصن نمیدونست چجوری برخورد کنه ... همونجور گیج و منگ وسط اتاق واستاده بود ک سحر گفت .... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده