رفتن به مطلب

داستان


El Roman

ارسال های توصیه شده

برای دیدن سحر تو ذهنش می پروراند ، فکرشو متمرکز کرد رو یه چیز تا راهی برای صحبت با سحر پیدا کنه

نمیدونس چطور گند کاریشو با سحر جبران کنه ، آخه اولین باری بود که همچین رفتاری نسبت به سحر داشت ، در همین فکر بود که خاطره اون روز با سحر تو دهنش اومد ، اون روز..

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 54
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یادش اومد وقتی تو محوطه دانشگاه جلوی خیلی از بچه ها که گرم صحبت با همدیگه بودن جلو رفت و به سحر پیشنهاد داد همه میخکوب شدن. یادش اومد وقتی همه انتظار اینو داشتن که به سحر بر بخوره و یه جوری شخصیتشو خورد کنه سحر واسه چند لحظه آروم تو چشاش خیره شد و زد زیر گریه. یادش اومد وقتی سحر داشت با هق هق جمعیت رو ترک میکرد نگاه سرزنش آمیز اطرافیان رو دوشش سنگینی میکرد. همه فکر میکردن سحر از این اتفاق غیر منتظره انقدر ناراحت شده که حتی نتونسته جلوی آرش بایسته و لیچار بارش کنه. ولی آرش جور دیگه ای فکر میکرد. چون تو چشای سحر تنفر ندیده بود. و این چیزی بود که به آرش قوت قلب میداد. ولی هرچقدر بیشتر فکر میکرد نمیتونست دلیل گریه و ناراحتیش رو پیدا کنه. این معمایی بود که مثل خوره ذهنشو میخورد. تا اینکه یه دفه یه جرقه تو افکارش خورد. به این فکر افتاد که ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بره شماره سحرو پیدا کنه و بهش زنگ بزنه و ازش عذرخواهی کنه تا یجوری بهش نزدیک بشه ولی میترسید،میترسید یه روزی سحر بهش بگه نه یا سحر یکی دیگه رو دوس داشته باشه ولی اگه نمیرفت سراغش دیوونه میشد پس باید زود دست به کار بشه تا خودششو ازین برزخ نجات بده ولی...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ولی با اتفاقی که تو دانشگاه افتاد پیدا کردن شماره سحر کار سختی بود. چون دیگه همه به چشم یه مزاحم به آرش نگاه میکردن. واسه همین سعی کرد افکارش رو متمرکز کنه. مرتب به خودش نوید میداد بالاخره یه راهی باید باشه که بتونم سحر و تنها یه جا ببینم. حتی واسه چند دقیقه. علت عکس العمل دیروز چیزی بود که باید ازش سر در میاورد. تو خلوت قادر به حل کردن این معما نبود پس لازم بود سحر و ببینه. آره. این چیزی بود که میتونست کمکش کنه. برای همین ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

برای همین گوشی رو برداشت و اس ام اس زد به اسی ، اسی صمیمی ترین دوست دانشگاهیه آرش بود و دوست دخترش مریم آمار همه رو داشت ، اس ام اس زد و نوشت ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

باید ببینمت. اسی گفت اتفاقا منم میخواستم راجع به همین موضوع باهات صحبت کنم. قلب آرش به شدت میزد. دچار هیجان و استرس شدیدی شد. خواست موضوع رو از اسی بپرسه و علت پیش دستی کردن اسی رو بدونه. ولی اصرار آرش به جایی نرسید و اسی مرتبا تاکید میکرد که باید حضورا ببینمت. واسه فردا قرار گذاشت. آرش گوشی رو به شدت پرت کرد. زانوهاشو بغل کرد. سخت به فکر فرو رفت. از اینکه نمیتونست سر از همه چیز در بیاره عصبی بود و نمیتونست ارتباط اسی رو با این موضوع بدونه. حتما چیزی در بین بود که اسی هم میخواست راجع بهش با آرش حرف بزنه. آرش نمیتونست تا فردا دووم بیاره. احساس میکرد اتفاقاتی افتاده که آرش از اون بی خبره. به سمت یخچال رفت بسته قرص آرامبخش رو برداشت. با یه لیوان آب چند تا قرص خود. رفت سمت اطاق خواب. افکار مختلفی تو ذهنش چرخ میزد و عدم تواناییش تو حلاجی این معما بیش از پیش ناراحتش میکرد. در همین افکار غوطه ور بود که خواب چشماشو بست.

 

*****

  • Like 2
لینک به دیدگاه

جمع بندی فصل اول

 

 

عصر یک جمعه پاییزی بود، باد ملایمی میوزید و برگهای زرد روی زمین را جارو میکرد ، خیابان تقریبا خالی و تنها پیاده ای که میشد دید اون بود ...

از نوع راه رفتن و قدم برداشتنش پیدا بود که هیچ مقصد مشخصی نداره و از چهره در هم و ژولیده اش معلوم بود افکار مغشوشی احاطه اش کرده اما ...

 

درسته گند زده بود ولی خودشو راحت کرده بود ، شاید از این به بعد همه طور دیگه ای باهاش برخورد میکردن اما مهم این بود که دیگه شب ها با حسرت نمیخوابید

 

حسرتی ک خیلی وقت بود داشت از تو نابودش میکرد

 

دیروز بعد از مدت ها تونسته بود احساساتشو نسبت به سحر نشون بده ، با اینکه نفهمیده بود سحر چه احساسی راجع به اون داره ولی از همین که تونسته بود حرفشو بزنه خوشحال بود ، سحر دختری ...

 

سحر دختر پرسروصدا و پر هیجانی بود هرجا میرفت دوروبرش شلوغ بود و همین هیجان و ذوق و شوقش بود ک آرشو ب سمت خودش کشونده بود

 

همین جنب و جوش و سرزندگی سحر اونو به دختری محبوب در بین همه تبدیل کرده بود و این چیزی بود که آرش رو بیش از همه چیز نگران میکرد. چون ...

 

چون سحر واقعا سرتر از آرش بود . آرش قد بلند ، چهار شانه با پوستی تیره بود ، زیاد خوشگل نبود ولی چشم های جذاب و گیرایی داشت ، خانواده آرش هم...

 

خانواده آرش هم نسبت به خانواده سحر از نظر مالی در سطح پایین تری قرار داشت و البته خود آرش به این موضوع واقف بود و میدونست این مسئله ممکنه براش مشکلاتی رو به همراه داشته باشه ولی چیزی که در نظر آرش خیلی مهم بود این بود که ...

فقط به سحر برسه ، مشکلات احتمالیه پیش رو براش مهم نبود.

آرش قدم زنان به خونه رسید ؛ در رو باز کرد ، رفت تو ، کفشاش رو پرت کرد یک گوشه ، کسی خونه نبود ، رفت سراغ یخچال آبی خورد و اومد رو کاناپه دراز کشید تا خوابش برد...

 

آرش با صدای تلفن از خواب پرید. عرق سرد کرده بود و شدیدا میلرزید. انگار این تلفن اونو از یه کابوس وحشتناک نجات داده بود. به اطرافش نگاه کرد. انگار هنوز کسی خونه نیومده بود. تلفن هنوز داشت زنگ میخورد. احساس سردرد و حالت تهوع داشت. به سختی خودش رو به تلفن نزدیک کرد. گوشی رو برداشت. صدای لرزان مادرش از پشت شنیده میشد: "آرش! آرش! ..."

صدای لرزان وحشت زده مادر آرش رو حسابی ترسوند ، آرش گفت بله؟ الو ! مامان تلفن قطع شده بود، آرش سریع شماره مادرش رو گرفت ولی تلفن خاموش بود و به پدرش زنگ زد ...

 

یک دفعه متوجه شد که تلفن پدرش تو خونه جا مونده. آرش نمیدونست چه اتفاقی داره میفته. به مغزش فشار آورد تا متوجه موضوع بشه. یک دفعه یادش افتاد دیشب که به خونه رسید کسی خونه نبود. هرچند که این موضوع غیر عادی به حساب میومد ولی شدت افکاری که آرش رو غوطه ور کرده بود مجالی برای توجه به این قضیه نذاشته بود. سعی کرد مجددا با مادرش تماس بگیره...

اینبار زنگ خورد

مادر: الو

آرش: الو مامان چی شده؟

مادر: من باید بگم چی شده؟ از دیشب 1000 بار به خونه و موبایلت زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟

آرش دستشو دراز کرد گوشیشو برداشت و دید 17 تماس بی پاسخ داره

آرش : مامان نشنیدم ، بدجور خسته بودم خوابیدم دیگه نفهمیدم چی شد؛ کجایین؟ شبو خونه نیومدین چرا؟

مادر :‌چیزی نیست عزیزم ، اراکیم الان ،حال مادر بزرگت یه خورده بد شده بود اومدیم ، ولی خدا رو شکر الان بهتره ، سعی میکنیم تا شب برگردیم

...

آرش گوشی تلفن را آروم سر جایش گذاشت . برای لحظاتی به سمت در اتاق خیره ماند.افکارش را خلایی پر کرده بود.گویی زمان و مکان متوقف شده بود.صدای دوباره زنگ تلفن خلا ذهنش را پاره کرد و آرش در حالیکه هنوز گیج بود گوشی تلفن رو برداشت

 

رامین دوستش بود گفت سلاااااام کجایی تو؟یه مدتته که میخوام بهت یه چیزی بگم ولی پیدات نیست که...

 

آرش:شرمنده رامین جان ، چند وقتیه تو حال و هوای خودم نیستم . خیلی دلم میخواست بیام ببینمت

رامین: چیزی شده آرش،اگه کاری ، کمکی ازم بر میاد بگو رفیق ؟

آرش: مخلصم پسر،فعلا کار خودتو بگو .. مثلا تو با من کار داشتیا !

رامین : آه راست میگی راستش چه جوری بگم ...

 

برای انجام پروژه دانشگاهم به مشکل خوردم. میخواستم اگه امکانش هست یه چند روزی جای من بری شرکت کاراهامو انجام بدی که کارمو از دست ندم. البته میدونم...

 

ارش حرفش رو برید. حتما رامین جان. هر کاری از دستم بیاد برات انجام میدم. آرش به درخواست کسی نه نمیگفت. ملاحظه همه اطرافیانش رو میکرد. کلا پسری بود که همه رو کمکش حساب میکردن. چهره و رفتارش بیشتر از سنش نشون میداد.

مکالمه خیلی زودتر از همیشه پایان گرفت. آرش تلفن رو قطع کرد. بیشتر از هرچیز عطشی تو دلش حس میکرد که اونو به فکر کردن و خیالپردازی راجع به سحر تو خلوت خودش میکشوند. رفت تا روی کاناپه دراز بکشه و کارهای فرداش رو تو ذهنش مرور کنه والبته به دنبال بهانه ای برای دیدن سحر در...

 

برای دیدن سحر تو ذهنش می پروراند ، فکرشو متمرکز کرد رو یه چیز تا راهی برای صحبت با سحر پیدا کنه

 

نمیدونس چطور گند کاریشو با سحر جبران کنه ، آخه اولین باری بود که همچین رفتاری نسبت به سحر داشت ، در همین فکر بود که خاطره اون روز با سحر تو دهنش اومد ، اون روز..

 

یادش اومد وقتی تو محوطه دانشگاه جلوی خیلی از بچه ها که گرم صحبت با همدیگه بودن جلو رفت و به سحر پیشنهاد داد همه میخکوب شدن. یادش اومد وقتی همه انتظار اینو داشتن که به سحر بر بخوره و یه جوری شخصیتشو خورد کنه سحر واسه چند لحظه آروم تو چشاش خیره شد و زد زیر گریه. یادش اومد وقتی سحر داشت با هق هق جمعیت رو ترک میکرد نگاه سرزنش آمیز اطرافیان رو دوشش سنگینی میکرد. همه فکر میکردن سحر از این اتفاق غیر منتظره انقدر ناراحت شده که حتی نتونسته جلوی آرش بایسته و لیچار بارش کنه. ولی آرش جور دیگه ای فکر میکرد. چون تو چشای سحر تنفر ندیده بود. و این چیزی بود که به آرش قوت قلب میداد. ولی هرچقدر بیشتر فکر میکرد نمیتونست دلیل گریه و ناراحتیش رو پیدا کنه. این معمایی بود که مثل خوره ذهنشو میخورد. تا اینکه یه دفه یه جرقه تو افکارش خورد. به این فکر افتاد که ...

 

بره شماره سحرو پیدا کنه و بهش زنگ بزنه و ازش عذرخواهی کنه تا یجوری بهش نزدیک بشه ولی میترسید،میترسید یه روزی سحر بهش بگه نه یا سحر یکی دیگه رو دوس داشته باشه ولی اگه نمیرفت سراغش دیوونه میشد پس باید زود دست به کار بشه تا خودششو ازین برزخ نجات بده ولی...

 

ولی با اتفاقی که تو دانشگاه افتاد پیدا کردن شماره سحر کار سختی بود. چون دیگه همه به چشم یه مزاحم به آرش نگاه میکردن. واسه همین سعی کرد افکارش رو متمرکز کنه. مرتب به خودش نوید میداد بالاخره یه راهی باید باشه که بتونم سحر و تنها یه جا ببینم. حتی واسه چند دقیقه. علت عکس العمل دیروز چیزی بود که باید ازش سر در میاورد. تو خلوت قادر به حل کردن این معما نبود پس لازم بود سحر و ببینه. آره. این چیزی بود که میتونست کمکش کنه. برای همین ...

 

برای همین گوشی رو برداشت و اس ام اس زد به اسی ، اسی صمیمی ترین دوست دانشگاهیه آرش بود و دوست دخترش مریم آمار همه رو داشت ، اس ام اس زد و نوشت ...

 

باید ببینمت. اسی گفت اتفاقا منم میخواستم راجع به همین موضوع باهات صحبت کنم. قلب آرش به شدت میزد. دچار هیجان و استرس شدیدی شد. خواست موضوع رو از اسی بپرسه و علت پیش دستی کردن اسی رو بدونه. ولی اصرار آرش به جایی نرسید و اسی مرتبا تاکید میکرد که باید حضورا ببینمت. واسه فردا قرار گذاشت. آرش گوشی رو به شدت پرت کرد. زانوهاشو بغل کرد. سخت به فکر فرو رفت. از اینکه نمیتونست سر از همه چیز در بیاره عصبی بود و نمیتونست ارتباط اسی رو با این موضوع بدونه. حتما چیزی در بین بود که اسی هم میخواست راجع بهش با آرش حرف بزنه. آرش نمیتونست تا فردا دووم بیاره. احساس میکرد اتفاقاتی افتاده که آرش از اون بی خبره. به سمت یخچال رفت بسته قرص آرامبخش رو برداشت. با یه لیوان آب چند تا قرص خود. رفت سمت اطاق خواب. افکار مختلفی تو ذهنش چرخ میزد و عدم تواناییش تو حلاجی این معما بیش از پیش ناراحتش میکرد. در همین افکار غوطه ور بود که خواب چشماشو بست.

 

 

------

 

منم موافقم این قسمت فصل اول باشه

  • Like 3
لینک به دیدگاه

فصل دوم

 

آرش از خواب بیدار شد بدون اینکه کسی یا چیزی بیدارش کرده باشه، ساعت 9.15 رو نشون میداد ، دوباره چشماشو بست ...

ناگهان از جاش پرید ، ساعت 8 کلاس داشت و بعد از کلاس با اسی قرار داشت ؛ با اعصاب خورد تند لباساشو پوشید ، سوئیچ سوزوکی 250 سی سیش رو برداشت و سریع حرکت کرد

 

 

L6342339726811.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه

وقتی به در کلاس رسید ساعت نزدیک 10 بود و کلاس داشت تموم میشد. خیلی براش مهم نبود که به کلاس برسه. منتظر موند تا اسی از کلاس بیرون بیاد. وقتی اسی رو دید چشماش پر از سوال بود. اسی ازش خواست از دانشگاه برن بیرون تا با هم صحبت کنن ولی آرش اصرار داشت هرچه زودتر جواب سوالاتش رو بگیره. اسی دستش رو کشید و از در کلاس دورش کرد و یواشکی زیر گوشش گفت حتما یه دلیلی داره که میگم بریم بیرون. با هم رفتن بیرون و سوار موتور شدن. آرش با سرعت هرچه تمام تر موتور رو میروند و مدام چشمش دنبال پیدا کردن یه جای خوب تو خیابون بود که بتونه با اسی راحت حرف بزنه...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بعد از پیدا کردن یک جای مناسب سریع پارک کرد و پرید پایین و گفت : چیه؟ چی شده زودباش بگو

اسی که از دیدن هول و ولای آرش خندش گرفته بود با خونسردی دست کرد تو جیبشو سیگاری در آورد و آتیش کرد و گفت ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چیه بابا چرا اینطوری میکنی؟ چیزی نیست. بشین برات میگم. فقط باید قبلش یه قولایی بدی. آرش داشت به مرز جنون میرسید که اسی دستش رو کشید و اونو آروم روی جدول کنار خیابون نشوند. اسی صورتشو آورد جلو و با لحنی دوستانه گفت: پسر خوب تو چرا وقتی میخوای یه کاری بکنی با آدم مشورت نمیکنی؟

آرش گفت همینو میخواستی بگی؟

اسی گفت نه. وایسا حالا میگم. ولی قبلش باید یه قولی بهم بدی.

آرش گفت زود باش هر قولی بخوای بهت میدم.

اسی گفت: ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفت: ببین آرش قول بده بعد از اینکه صحبت های منو شنیدی هیچکار نکنی. و با عجله تصمیم نگیری .

من نمیخوام بهت چیزی رو تحمیل کنم ولی حقیقت اینه که یه سری مسائل راجع به سحر هست که تو ازش خبر نداری. منم تازه دیروز فهمیدم.

این چیزی که میخوام بهت بگم ممکنه منجر به این بشه که دور سحر رو واسه همیشه خط بکشی. پس لازمه که آرامش خودت رو حفظ کنی و یه تصمیم عاقلانه بگیری...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

عطش آرش برای شنیدن حقایقی که اسی اینگونه ازش حرف میزد قابل وصف نبود. حسی آمیخته از ترس و نگرانی همراه با عصبانیت تمام وجود آرش رو به لرزه درآورده بود. دهنش خشک شده بود و رنگ از رخسارش پریده بود. کم کم داشت به حال احتضار در میومد که اسی فهمید زودتر باید موضوع رو باز کنه. اینطور ادامه داد:

 

راستش اینطور که مریم میگفت سحر قبلا با شخصی در ارتباط بوده که تا خواستگاری هم پیش رفته بوده ولی گویا طرف آدم هرزه ای بوده. وقتی خانواده سحر برای تحقیقات اقدام میکنن متوجه میشن که طرف زن داره. اسی بدون اینکه به آرش توجه کنه داشت حرفاشو ادامه میداد که یه دفه آرش ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یک دفعه آرش زد زیره خنده و گفت : همین؟ خوب این که مهم نیست الان حتما فراموشش کرده اسی خیلی نگرانم کردی الاغ

همینجوری که آرش با خنده ای که نشون میداد خیالش راحت شده اسی رو نگاه میکرد ، متوجه چهره در هم رفته اسی شد و لبخند روی لبهاش محو شد و گفت: چیه؟ این همش نبود؟ چی میخوای بگی اسی؟ ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

اسی از سر غیض با صدای گرفته گفت: نه دیگه. چیزی نیست. من میخوام برم خونه. بعدا میبینمت. آرش دچار بهت شد. با حالتی سرشار از ابهام از اسی پرسید: اسی چیز مهم دیگه ای هم هست که بخوای بگی؟

اسی سرشو به نشانه سرزنش تکون داد و گفت ظاهرا مهم نیست و بلافاصله از آرش خداحافظی کرد و رفت.

آرش برای چند لحظه خشکش زد بعد یه دفه مثل اینکه متوجه موقعیت شده باشه به دنبال اسی دوید و چند مرتبه صداش کرد. ولی اسی ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

ولی اسی دلخورتر از این حرفا نشون میداد

شایدم داشت از گفتن ادامه ی حرفاش فرار میکرد

با اینکه میدونست آرش پسر منطقی ایه ولی بازم تردید داشت تو گفتن حرفاش ... چن قدم دیگه ک رفت پشیمون شد هرچی هست باید آرش بدونه پس بهتره زودتر تمومش کنه ...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

اسی برگشت به سمت آرش و گفت : بعد از اینکه خانواده سحر با این ازدواج مخالفت میکنن ، سحر خیلی اسرار میکنه که این ازدواج باید شکل بگیره ولی خانواده خیلی مخالفت میکنن ، از سحر اصرار و از پدرش انکار . تا اینکه سحر با این یارو فرار میکنه

آرش: چیییی؟ تو مطمئنی؟ یعنی سحر الان متاهله؟ آخه چطور با یه آدم عیاش خواسته عروسی بکنه؟ سحر واقعا همچین دختریه؟!

اسی: نه پسره بعد از مدتی به قتل رسیده، در واقع سحر یه بیوه است ، مریم میگه سحر همیشه از حرف زدن در این مورد تفره میره

 

(خدایی من موندم چی بگم تا اینکه به ذهنم اومد این پسره یه اتویی از سحر داشته اینو مجبور کرده باهاش ازدواج بکنه و بعداً ... این داخل پرانتز پاک خواهد شد:ws3: )

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دوستان و همکارانه نویسنده محترم:ws3: روند داستان خیلی تند نیست؟ من پیشنهاد میکنم روند رو کند تر بکنیم و به حاشیه ها بپردازیم یکم، نظر شما چیه؟

 

پ.ن1: این پست تا چند روز دیگه به طور اتوماتیک پاک میشه:ws3:

پ.ن2: پاک کردن نظرات هر کسی به عهده خود اوست :ws3:

:icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
دوستان و همکارانه نویسنده محترم:ws3: روند داستان خیلی تند نیست؟ من پیشنهاد میکنم روند رو کند تر بکنیم و به حاشیه ها بپردازیم یکم، نظر شما چیه؟

 

پ.ن1: این پست تا چند روز دیگه به طور اتوماتیک پاک میشه:ws3:

پ.ن2: پاک کردن نظرات هر کسی به عهده خود اوست :ws3:

:icon_gol:

 

آره هنوز شخصیتای داستان خوب معرفی نشده ن .. فضا سازی نشده .. زوده واسه رفتن سر اصل مطلب

منتظر نظرات بقیه دوستان استیم :icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
آره هنوز شخصیتای داستان خوب معرفی نشده ن .. فضا سازی نشده .. زوده واسه رفتن سر اصل مطلب

منتظر نظرات بقیه دوستان استیم :icon_gol:

دقیقا

ما هنور نه آرش رو خوب میشناسیم دورو بریاشو نه هیچی

فکر کنم خیلی تند رفتیم:ws52:

چیکار کنیم الان یهو که نمیشه وسط ماجرا شروع کرد به فضا سازی:ws3:

ضمنا یه چیزی هم که هست باید وقتی هر شخصیتی وارد داستان میشه قشنگ باید توصیفش کرد که خود من بیشتر از همه این کارو نکردم:w000:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...