رفتن به مطلب

داستان


El Roman

ارسال های توصیه شده

من این تایپیکو چند جا زدم اول با استقبال روبرو شده بعد یکی اومده موضوع رو منحرف کرده و تایپیک به فنا رفته

پس خواهشا این تایپیک جدیه و اسپم نشه:icon_gol:

 

روند کار این تایپیک این طوریه که ما میخوایم با همکاری هم یک رمان اینجا بنویسیم ، به طوری که هرکسی باید ادامه پستهای قبلی رو پی بگیره ، فقط لطفا هرکسی چند خط بیشتر (2-3 خط) ننویسه ، تو یه پست موضوع قصه رو 180 درجه نپرونه و البته کسی نباید پشت سر هم پست بده ، هروقت هم 2 نفر همزمان جواب میدن لطفاً کسی که پستش دوم منتشر میشه پستشو حذف یا ویرایش بکنه. وقتی هم کسی نظری برای ادامه داستان نداره پست هایی مثل " و .... یا بعدش... و ..." نده

 

نکته 1 : با مشورت دوستان داستان جنایی عاطفی قرار شد باشه .

نکته 2 : داستان هر چند صفحه جمع بندی میشه .

نکته 3 : چون داستان رو با هم مینویسیم ممکنه تناقصاتی تو داستان باشه ، در صورت دیدن چنین چیزی تو پست های جمع بندی اصلاح خواهد شد و در صورت امکان پست های اصلی هم ویرایش میشه .

نکته 4 : با نظر دوستان ممکنه از کسی خواسته بشه پستشو ویرایش کنه و داشتان رو به گونه دیگه ای پیش ببره پس لطفا کسی ناراحت نده در این صورت .

 

با تشکر:icon_gol:

==> جمع بندی فصل اول

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 54
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

عصر یک جمعه پاییزی بود، باد ملایمی میوزید و برگهای زرد روی زمین را جارو میکرد ، خیابان تقریبا خالی و تنها پیاده ای که میشد دید اون بود ...

  • Like 13
لینک به دیدگاه

از نوع راه رفتن و قدم برداشتنش پیدا بود که هیچ مقصد مشخصی نداره و از چهره در هم و ژولیده اش معلوم بود افکار مغشوشی احاطه اش کرده اما ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه

درسته گند زده بود ولی خودشو راحت کرده بود ، شاید از این به بعد همه طور دیگه ای باهاش برخورد میکردن اما مهم این بود که دیگه شب ها با حسرت نمیخوابید

 

-----

پایینی ویرایش کن:icon_gol:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دیروز بعد از مدت ها تونسته بود احساساتشو نسبت به سحر نشون بده ، با اینکه نفهمیده بود سحر چه احساسی راجع به اون داره ولی از همین که تونسته بود حرفشو بزنه خوشحال بود ، سحر دختری ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

همین جنب و جوش و سرزندگی سحر اونو به دختری محبوب در بین همه تبدیل کرده بود و این چیزی بود که آرش رو بیش از همه چیز نگران میکرد. چون ...

  • Like 6
لینک به دیدگاه

چون سحر واقعا سرتر از آرش بود . آرش قد بلند ، چهار شانه با پوستی تیره بود ، زیاد خوشگل نبود ولی چشم های جذاب و گیرایی داشت ، خانواده آرش هم...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

خانواده آرش هم نسبت به خانواده سحر از نظر مالی در سطح پایین تری قرار داشت و البته خود آرش به این موضوع واقف بود و میدونست این مسئله ممکنه براش مشکلاتی رو به همراه داشته باشه ولی چیزی که در نظر آرش خیلی مهم بود این بود که ...

  • Like 7
لینک به دیدگاه

فقط به سحر برسه ، مشکلات احتمالیه پیش رو براش مهم نبود.

آرش قدم زنان به خونه رسید ؛ در رو باز کرد ، رفت تو ، کفشاش رو پرت کرد یک گوشه ، کسی خونه نبود ، رفت سراغ یخچال آبی خورد و اومد رو کاناپه دراز کشید تا خوابش برد...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

آرش با صدای تلفن از خواب پرید. عرق سرد کرده بود و شدیدا میلرزید. انگار این تلفن اونو از یه کابوس وحشتناک نجات داده بود. به اطرافش نگاه کرد. انگار هنوز کسی خونه نیومده بود. تلفن هنوز داشت زنگ میخورد. احساس سردرد و حالت تهوع داشت. به سختی خودش رو به تلفن نزدیک کرد. گوشی رو برداشت. صدای لرزان مادرش از پشت شنیده میشد: "آرش! آرش! ..."

  • Like 5
لینک به دیدگاه

صدای لرزان وحشت زده مادر آرش رو حسابی ترسوند ، آرش گفت بله؟ الو ! مامان تلفن قطع شده بود، آرش سریع شماره مادرش رو گرفت ولی تلفن خاموش بود و به پدرش زنگ زد ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یک دفعه متوجه شد که تلفن پدرش تو خونه جا مونده. آرش نمیدونست چه اتفاقی داره میفته. به مغزش فشار آورد تا متوجه موضوع بشه. یک دفعه یادش افتاد دیشب که به خونه رسید کسی خونه نبود. هرچند که این موضوع غیر عادی به حساب میومد ولی شدت افکاری که آرش رو غوطه ور کرده بود مجالی برای توجه به این قضیه نذاشته بود. سعی کرد مجددا با مادرش تماس بگیره...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

اینبار زنگ خورد

مادر: الو

آرش: الو مامان چی شده؟

مادر: من باید بگم چی شده؟ از دیشب 1000 بار به خونه و موبایلت زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟

آرش دستشو دراز کرد گوشیشو برداشت و دید 17 تماس بی پاسخ داره

آرش : مامان نشنیدم ، بدجور خسته بودم خوابیدم دیگه نفهمیدم چی شد؛ کجایین؟ شبو خونه نیومدین چرا؟

مادر :‌چیزی نیست عزیزم ، اراکیم الان ،حال مادر بزرگت یه خورده بد شده بود اومدیم ، ولی خدا رو شکر الان بهتره ، سعی میکنیم تا شب برگردیم

...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

آرش گوشی تلفن را آروم سر جایش گذاشت . برای لحظاتی به سمت در اتاق خیره ماند.افکارش را خلایی پر کرده بود.گویی زمان و مکان متوقف شده بود.صدای دوباره زنگ تلفن خلا ذهنش را پاره کرد و آرش در حالیکه هنوز گیج بود گوشی تلفن رو برداشت.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

آرش:شرمنده رامین جان ، چند وقتیه تو حال و هوای خودم نیستم . خیلی دلم میخواست بیام ببینمت

رامین: چیزی شده آرش،اگه کاری ، کمکی ازم بر میاد بگو رفیق ؟

آرش: مخلصم پسر،فعلا کار خودتو بگو .. مثلا تو با من کار داشتیا !

رامین : آه راست میگی راستش چه جوری بگم ...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

برای انجام پروژه دانشگاهم به مشکل خوردم. میخواستم اگه امکانش هست یه چند روزی جای من بری شرکت کاراهامو انجام بدی که کارمو از دست ندم. البته میدونم...

ارش حرفش رو برید. حتما رامین جان. هر کاری از دستم بیاد برات انجام میدم. آرش به درخواست کسی نه نمیگفت. ملاحظه همه اطرافیانش رو میکرد. کلا پسری بود که همه رو کمکش حساب میکردن. چهره و رفتارش بیشتر از سنش نشون میداد.

مکالمه خیلی زودتر از همیشه پایان گرفت. آرش تلفن رو قطع کرد. بیشتر از هرچیز عطشی تو دلش حس میکرد که اونو به فکر کردن و خیالپردازی راجع به سحر تو خلوت خودش میکشوند. رفت تا روی کاناپه دراز بکشه و کارهای فرداش رو تو ذهنش مرور کنه والبته به دنبال بهانه ای برای دیدن سحر در... 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...