رفتن به مطلب

خاطرات یک ذهن آشفته


ارسال های توصیه شده

امروزروزتب داری راشروع کردم هواکاملابهاریه زمین کم کم داره خودشوتکون میده تاآماده اومدن عید بشه،اماخیلی دلم گرفته!خدایا خودت کمکم کن هرروز که میگذره بیشتردلتنگ میشم ترخیص سربازهای قدیمی،فایل پرکردن سربازهای15ماه خدمت،تیک تیک ساعت،طلوع وغروب خورشید،خاموشی وبیداری،صبحگاه،ورزش،دویدن ودویدن،یک دور،دودور،سه دور،پنج دور،کم آوردن ،نه نه!دوباره رفتن !دویدن،رسیدن،نفس نفس ،لحظه لحظه،میرسم،دم ظهر،خستگی،کوفتگی ،یأس،ناامیدی ،هرگز!امامیترسم،میلرزم،خیلی راهه!تقویم،روز ،هفته ،ماه،سال.خسته ام.دلم گرفت،نشستم.آه!افسوس،حسرت،غم،غصه،برو ،بیا،بشین پاشو،دلم آشوبه دلم شور میزنه میترسم.نکنه خبریه؟؟امروزیکی ازدوستام تسویه حساب گرفت ورفت،موقع خداحافظی بااصغر دلم گرفت واسه یک لحظه بغض گلومو بست امابغضمو خوردم واسه یک لحظه یأس تمام وجودم روفراگرفت،احساس تنهایی کردم حس کردم پشتم خالی شد آخه رفیقم بود،تویه دانشکده بودیم،دوران آموزشی روباهم در03عجب شیر سپری کردیم حدود چهارماه اینجابود،خاطرات زیادی ازش برام مونده چه روزهایی که باهم درخیابانهای تهران قدم زدیم چه روزهای خوشی بود،دانشگاه قبول شد،خوش بحالش!من هم دارم سعی میکنم تاشایددانشگاه قبول بشم!راه سختی روپیش رودارم تواین شهرغریب تک وتنها!بی دوست و همزبان نمیدونم به کی تکیه کنم بابودن اصغر احساس امنیت میکردم بهرحال رفت!دلم میخوادگریه کنم هواابریه دلتنگیم روبیشتر میکنه الان هم سرپست نگهبانی بااسلحه بردوش خاطراتم راحک میکنم تایادم نره چه روزهایی روپشت سرگذاشتم!

دوم اسفندماه هزاروسیصدوهشتادوپنج

  • Like 4
لینک به دیدگاه

!بازهوای چشمان قلم ابری شدوبهانه ای برای گریستن درپناه دامان سفیدکاغذ!چقدرسخته شروع یه حرف چقدرسخته گره ازعقده ای بازکنی که درپشت سالهای عمرزنگاربسته،گره ای که شایدبه دستان پلیدروزگارگره ای کورشده،چقدرسخته صبحی که ازخواب بیدارمیشی تمام بدنت دردداشته باشه احساس کنی کسی توروبه رختخواب دوخته ،حتمااسم بختک روشنیدی!چقدرسخته هرروزصبح بااین بختک سروکله بزنی!ازکل بدنت فقط چشمات کارمیکنه نه دست.نه پا ونه حتی میشه فریادکشید!حسش میکنی امانمیتونی ببینی چیه!حس مرگ!دستان سردش روی شونه هات غریبی میکنه!سرمای مرگ توتمام وجودت ریشه میکنه ازفرق سرتانوک پات یخ میکنه کم کم آماده میشی غزل خداحافظی روبخونی که یکدفعه یه فرشته به نام مادردراتاقت روبازمیکنه تاصدات کنه!اونم ازتأخیرت نگران شده!تاوارداتاق میشه اصلاتمام سیاهی ها محومیشن بختک رهات میکنه حالامیتونی دست وباتوحرکت بدی.آخیش!یه نفسی میکشی یه نگاه معنی دارازسرتشکربه مادرمیکنی اون می فهمه امابه روش نمیاره،لبخندی میزنه ومیره بیرون،وقتی رفت دوباره اتاق تاریک میشه دوباره چشمان بختک روتودیواراطرافت حس میکنی که بهت زل زده،پامیشی میری یه آب به صورتت بزنی تادستان گرم آب صورتت رونوازش میکنه خون به رگهات برمیگرده سرتوبلندمیکنی توآیینه نگاه کنی اماتوآیینه دوتاچشم غضبناک میبینی که صاف توچشمات زل زده چشمانی غرق خون!آره.چشمان مرگ سایه به سایه دنبالته یه لحظه ازت غافل نمیشه امابعضی وقتهامتوجه نمیشه کسی که این چشمان غضبناک همه جاهست!تازه اول بدبختی واست توء.لباس میپوشی بزنی بیرون ناشتا!صبحانه میل نداری!اصلااشتهانداری گرسنه نیستی،میای بیرون اماباترس وخشم،سرت پایینه زیر پتک نگاه مردم له میشی،همه تااین ربان قرمز کناریقه لباست رومیبینندازت فاصله میگیرن یه جوربدی نگاه میکنن،ازهمه بدت میاد تنفرت رونمیشه ازتو چشمات برداری،تقصیرکسی نبوده اماتوهمه جامعه رومقصرمیدونی،سریه بیجاکاری بایدیه عمرتاوان پس بدی.آره.تمام آرزوهات زیراین روبان قرمزکه خط قرمزی شده دورتووزندگیت له میشن یکی یکی جلوچشمات پرپر میشن تاشب بیرون پرسه میزنی آخه ازروی مادرت خجالت میکشه نمیتونی جلوداداشت سرت روبالابگیری ازخواهرت شرمنده ای ازعکس پدرکه بااون لبخندقشنگش روتاقچه است خجالت میکشی باهزارامیدبه تو،باامیدبه اینکه تومرد خونه ای رفت حالاازاون مردخونه یه تفاله باقی مونده،هرروزصبح که چشماش بازمیشه اول به خودش لعنت میفرسته اه!امروزم هنوززنده ام این شمع کی خاموش میشه؟خدایا!هرروز عذاب هرروزصبح شکنجه بیدارشدن!آخرش کجاست؟اینه زندگی کسی که بایه غفلت درگیر ایدز شده!باشه که عبرت بقیه بشم!

  • Like 8
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...