رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • 1 ماه بعد...
  • پاسخ 65
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

کلاس اول دبستان که بودم، خانم معلممون بهمون گفت که توی خونمون یه دوربین مخفی کار گذاشته که فیلم کارای مارو میبینه. من هم هر موقع میرفتم مدرسه خانوممون هرکاری که تو خونه کرده بودم رو بهم می گفت.

مثلا می گفت جیمی دیروز چرا قبل از اینکه مشقاتو بنویسی رفته بودی تو کوچه؟ :w58:

خلاصه من اندر کف این قضیه بودم و حسابی باورم شده بود که تحت نظرم. در این حد که وقتی میخواستم لباسامو عوض کنم خودمو تو صدتا سوراخ قایم میکردم تا خانوممون نبینه.

بعد که بزرگتر شدم فهمیدم معلمم با مادرم دست به یکی کرده بودن و سرم رو گول مالیدن.:icon_razz:

به مدت یک هفته بدجور احساس خریت میکردم.

بعد از اون بود که سعی میکردم بفهمم تو چه چیزایی خر شدم. و هنوز هم وقتی میفهمم که کجاها خر شدم، حسابی خرکیف میشم. به هرحال اول باید نقاط خریت پرور رو شناخت و بعد اقدام به درمون اونها کرد.:53tnkbetm2eof1u84pj

البته الزاما خر بودن،چیز بدی نیست، فقط تفاوت با کسی که خر نیست اینه که بیشتر از اینکه توی مغزت بریزی توی معده ات انباشت می کنی.

گاهی وقت ها باید خر بود تا خوش بود. به خاطر همین وقتی حوصله موصله ندارم مخصوصا خر میشم و همیشه بیشترین لذتهای رو وقتی بردم که حسابی خر شدم!

 

پس بیا و قبول کن که:

"زندگی مرز بین خر شدن و خرنشدن هاست!" :icon_redface:

 

 

بزن تنکسو...

  • Like 30
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

پایان یک نوترون

پدر بزرگ همیشه میگفت، ما ملت افراط و تفریطیم. من معنی حرفش را نمیفهمیدم. کودک بودم و هرگز برایم باورپذیر نبود که روزی برسد و این را با پوست و استخوانم درک کنم. بعد که پدربزرگ فوت کرد، برای من چیزی که از خود به ارث گذاشت، آدم آهنی ای بود که در آن زمان برایم از سفرش سوغاتی آورده بود به علاوه ی صحبتی که همیشه میگفت: ما ملت افراط و تفریطیم. این آدم آهنی برای من با کلمات افراط و تفریط پیوند خورده بود. مفهومی سخت در بستری سخت تر. حال بگذریم که پدربزرگ خود چقدر به این عمل میکرد یا نمیکرد، اما حداقل وقتی که مرد، من از زبان مردم می شنیدم، خدابیامرز کاری با کسی نداشت و سرش توی کار خودش بود. و شاید بعد از مرگش هیچ انسانی را به خوبی او ندیدم.

با اینکه پدربزرگ همیشه این را برای ما می گفت، در دوره ای اسیر این افراط و تفریط شدم و ضررها دیدم. ابتدا فکر می کردم همه ی دنیا، یک چارچوب فکری دارند. اما بعدها با خواندن فرهنگ ملل دیگر، نظرم عوض شد. آرمانشهری که برای خودم و مردم دنیا ساخته بودم، بهشتی دست نیافتنی بود. بگذریم که خودم را چقدر فیلسوف فرض میکردم و چقدر عالم! کمکم از زندگی اجتماعی دور میشدم و به انزوا فرو میرفتم... و بقیه را از بالا نگاه میکردم.

بعد با زور کتاب ها و همنشینی با انسانهایی که من نامشان را آزاداندیش می گذارم، کم کم توانستم خودم را در قالب فردی که شاید کمی تا قسمتی ابری خودش را در بوته ی نقد قرار دهد، نقص فکری ام را کمابیش پیدا کنم. این سبب شد همیشه در مسیر دانشگاه – خانه به این فکر کنم که مرز میان افراط و تعادل و تفریط چیست... و نمی توانستم این مرز را تشخیص دهم.

الان که به گذشته ی خودم فکر میکنم، میبینم که چقدر بالا پائین داشته ام و الحق اسم سینوس شایسته ی زندگی من تا کنون بوده.

هنوز هم که هنوز است، این مرز تعادل بزرگترین سوال زندگی من است. اینکه رابطه ی میان مرز تعادل فرد و مرز تعادل یک اجتماع محلی چیست؟

هی ... فقط خواستم بدانید که مهمترین دغدغه زندگی من در این روزها چیست.

از دو سال پیش تا کنون نیز که عضو این انجمن هم شدم، بیش از پیش بر آن بودم که افراطی با چیزی برخورد نکنم. دوستان بسیار زیادی آمدند و رفتند و ما بسیار از آنها آموختیم. دوستانی هم آمدند که در دو نقطه ی پاره خط مانده بودند. در هر صورت دوره ی گذاری بود که سعی کردم حداقل برای خودم تمرین دموکراسی کنم. فرار از دیکتاتوری درونی، بسیار سخت است. چیزی است که هنوز بدان دست پیدا نکرده ام.

شاید زمان آن رسیده که منی چون من از خود بگذرم و برای اینکار به مدت زیادی مطالعه و فکر و همنشینی با دوستان کافه قطب نیازمندم. و هر چه میدانم ، میفهمم که چقدر نمیدانم. این مورد، اول برایم بسیار سخت و ترسناک و تکان دهنده بود، من بودم و دنیایی از تاریکی ها و جهل به موارد بسیار. اما پس از مدتی عادت کردم به نوعی جهالت درونی که گاها برای رفع و رجوع آن به روشنی و فهم تنبلی می کردم.

در هر صورت الان به این نتیجه رسیده ام که به یک رنسانس فکری نیازمندم. به یک دوره ی دیگر خروج از هیاهوی زندگی روزمره. احساس می کنم من هم اکنون همان آدم آهنی مفرط هستم که نیاز بیشتری به نسبیت دارم.

خدا را چه دیدید؟ شاید من هم ذره ی "نوترینویی" شدم و در اثبات قدرتمند تر "نسبیت خاص" به دانشمندان کمک نمودم!! و مطمئنا تمام تلاشم را خواهم کرد تا در میان این همه آدمیانی که در دوروبر من هستند، حداقل دانشجویانم بتوانند نسبیت را درک کنند.

در هر صورت شاید روزی برسد که مجبور نشوم از محل کارم "استعفا" دهم، در مصاحبه ای به خاطر مسائل "اعتقادی" رد نشوم، در بحثی "نجس" خطاب نشوم، از برخی دوستان "کتک" نخورم. اما همه ی این ها در همان هنگامی است که همین خود، "دیکتاتور" نباشد تا شاید و فقط شاید روزی برسد که آدم "راستی" با آدم "چپی" محترمانه مباحثه کند، آدم "معتقد" با آدم "بی اعتقاد" به سادگی در کنار هم زندگی کند و ارزش انسانها به انسانیت آنها باشد. البته می دانم این نیز آرمانشهری بیش نخواهد بود...

 

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

 

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

 

فشرده چوبدست خیزران در مشت

 

گهی پر گوی و گه خاموش

 

در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند

 

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

 

سه ره پیداست

 

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

 

حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

 

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

 

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

 

دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام

 

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

 

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

 

من اینجا بس دلم تنگ است

 

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

 

بیا ره توشه برداریم

 

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

 

ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟

 

:sigh:

  • Like 29
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

امروز صبح که پا شدم. اول رفتم دست و صورتمو یه آب زدم.

بعد که اومدم بیرون دیدم مادرم با یه نون بربری اومد تو خونه و گفت : به به سلام آقا خوش تیپه!

بعد رفتیم با هم تو آشپزخونه.

دیدم سفره مثل همیشه صبح جمعه ها رو میز پهنه.

عطر نون و بوی چای و شیر جوشیده و کره و عسل و مربا و پنیر ...

وای دیگه آدم از خدا صبح جمعه چی میخواد؟

یعد رفتم تو فکر که آدمایی مثل من چقدر نامردن که هیچ وفت این زحمتای مادرشون رو نمیبینن. چون من یکی که فدای گل سرش.

 

ni7.jpg

  • Like 30
لینک به دیدگاه

جا مانده است چيزي جايي كه هيچ گاه ديگر هيچ چيز جايش را پر نخواهد كرد نه موهاي سياه و نه دندانهاي سفيد.

  • Like 25
لینک به دیدگاه

روزی روزگاری که نوترون عاشق بود، همیشه دوست داشت این موسیقی را بشنود.

روزهایی که هرگز در زندگی اش دوباره تکرار نشد. sigh.gif

  • Like 23
لینک به دیدگاه

دکتر آمد.

گفت تبریک میگم.

گفتم بابت چی؟

گفت کتابمون جایزه سازمان ملل رو برده.

از شدت خوشحالی دکتر را بغل کردم...

بعد به چشمانش نگاه کردم.

خستگی ای که چند وقتی روی صورتش نشسته بود کاملا پاک شده بود.

کتاب را برداشت.

دوباره پیشگفتار را نگاهی انداخت:

 

"خوشحالم که یکی از وظایف زندگی خود را به عنوان یک معلم تاریخ شهر پس از "سی سال"مطالعه آهسته و پیوسته به انجام رساندم و به شکل فعلی در معرض قضاوت قرار می دهم..."

 

دوباره چهره اش را نگاهی انداختم.

بغضش را پنهان کرده بود.

شاید یکی از شیرین ترین بغضهای دکتر بود.

و امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود...

 

21-9-1390

  • Like 28
لینک به دیدگاه

پدر بزرگ ... sigh.gif

یادت می آید تو هم زیر بار تهمت سیاه شدی و رفتی؟

امروز یک بار دیگر در مزرعه به کلاغها نظاره کردم.

مزرعه را کلاغها نخوردند. به خدا مزرعه را کلاغها نخوردند.

کلاغها فقط نگاه کردند.

مترسک ها بودند که کلاغ ها را می پراندند و مزرعه را میخوردند.

اما کلاغها کشته شدند.

پدربزرگ حست را فهمیدم.

به خدا فهمیدم.

درسته که این اولین بار نبود که تهمت می خوردم.

اما این دفعه دلم هم شکست پدربزرگ.

گرچه من نخواسته رقیبی پیدا کردم

اما نمی دانستم رقیب

به هر ابزاری برای انهدام استفاده می کند. حتی به قیمت بردن آبروی بنده ای دیگر! ولو به دروغ ...

احساس میکنم پدربزرگ...

من هم باید بروم. چون من هم مانند شما تحمل سیاه شدن زیر بار تهمت را ندارم.

هنوز هم نمیدانم گله؛

نیاز به قهرمان دارد یا نه...

اما چیزی که فهمیدم این بود.

من آن قهرمان نیستم...

 

پس بدرود مزرعه.

من به

سرزمین رویایی همیشگی ام

Neverhood

آنجا که رقیبان "با وجدان" دارد؛

میروم.

  • Like 28
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

اخ که بعضی وقتا دلم میخواد بدوم سمت پنجره

از پنجره خودمو پرت کنم پائین

یه دفعه بال درآرم

برم بالا ، بالای بالا!

یه تخته شاسی بگیرم دستم آیزونومتریک سایت پروژه مو بزنم! w58.gifTAEL_SmileyCenter_Misc%20%28305%29.gif

  • Like 17
لینک به دیدگاه

او بطری "مرا بنوش" را سر کشید

 

قدش یک دفعه بلند شد

 

او از بشقاب "مرا بچش" خورد

 

قدش یک دفعه کوچک شد

 

اما دیگران

 

اصلا هیچ چیزی را امتحان نکردند.

 

 

این نوشتار

شعری بود به احترام و به نقل از

شل سیلور استاین

نویسنده، کاریکاتوریست، آهنگساز و خواننده آمریکایی

که در سال 1999 در سن 66 سالگی از دنیا رفت.

  • Like 23
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

من پس از یک ماه کلنجار رفتن با خودم برای ماندن و رفتن، اعلام می کنم که از امشب 1390/10/21 بازهم وارد این سایت خواهم شد.

 

 

فعلا :icon_gol:

امضا

James Jimmy Isaac Neutron

  • Like 29
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

هنوز هم بر این باورم که مردم با ایماژهایشان زندگی میکنند.با آنچه سالها برای خودشان ساخته اند، آنچه از زندگی، محیط، انسان ها، ایدئولوژی ها، رفتارها و ... وام گرفته اند.هنوز نمیتوانم قبول کنم که می گویند ذات برخی انسانها پلید است.به نظر من هرکسی از ظن خود، نغمه خود را در صحنه ی روزگار میخواند و روزی میرود.امروز برام اتفاق جالبی افتاد که با خودم گفتم بیایم و بار دیگر این موضوع را یادآوری کنم.

همین!

  • Like 23
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امروز داشتم لیست تاپیک هایی رو که زدم نگاه میکردم. خیلی هاش زمانی دغدغه ام بود و الان نیست. و به جاش چیزای دیگه اومده، خیلی هاشم اصلا یادم رفته!

آدمه دیگه! ماهیتش تغییره ...

 

من گوساله ام - کمیک استریپهای بزرگمهر حسین پور

 

لمپنیسم

 

دو کلام در رابطه با همه چیز دانی ما!

 

من پروانه ام یا انسانم؟

 

کارگاه "مدیریت زمان"

فقر نسبی

چند سوال خودمانی از ایرانی های عزیز، با هر تفکری با هر مذهبی!

 

گوسفندیسم

 

هویت چهل تکه

 

عبید زاکانی - شاعر فیلسوف ایرانی

 

آیا ما مجموعه از "شهروندان الکترونیک" هستیم؟

 

چرا غالب ایرانی ها خودسانسوری می کنند؟

 

"انسان روشنفکر" کیست؟

یک داستانک - یک برداشت

 

قانون شکنان زرنگ

شما ، رئیس جمهور!

جامعه نخبه کش ...

 

اتحادیه اروپا یا وحدت مسلمانان؟

تئوری "سی مرغ"

 

تناقص یزرگ در زندگی ما

 

آسیب شناسی تعصب

 

میزگرد مهارت - چگونه میتوان جزو 10 درصد برتر در حوزه ی رشته و حرفه ی خود شد؟

 

کارگاه بررسی دموکراسی

 

کدام نوع دموکراسی را برای ایران ترجیح میدهید؟

 

همش تقصیر اسکندر و عربا و مغولا و انگلیس و آمریکا و حکومتمونه!

افراطی ها به بهشت نمی روند...

 

ما و قضاوت های کلی - ما و تفکر دوئالیستی

 

هویت چیست؟

میریم جهنم یا دماغمون دراز میشه؟

 

میمون برهنه

 

کار عار است؟

 

نقادی منهدم کننده و شیوه اخ اخ، پیف پیف!

 

آیا شما حاضرید هنر خود را به نمایش بگذارید؟

 

اون بز رو خفه کن ...

 

قدتو کم میکنم تا هم قدت بشم...

 

شما چگونه برای زندگی خود برنامه ریزی می کنید؟

 

 

و ...

 

یادم باشه کم کم بیام به این لیست تاپیکایی که دوست داشتمو اضافه کنم...

  • Like 12
لینک به دیدگاه

آقا معلم می گفت حافظه ی تاریخی ملت ما کوتاه است، اما نفهمیدم که چه می گوید!

 

آقا معلم دست مریزاد... اما

بگذار این خاک همچنان بزرگترین چراگاه تاریخ باشد ...

تو گر بخواهی آباد کنی یا خانه ات را ویران می کنند ... یا شاهرگت را میزنند...

و چه خوش گفت آن مرد تنها که

درد من تنهایی نیست، بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت، بی عرضگی را صبر و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند می نامد.

  • Like 15
لینک به دیدگاه

گاهی وقتا دوستات یه کارایی میکنن که واقعا از ته دلت حظ میکنی از خلاقیتشون! شایدم کارش خیی ساده باشه، اما دوسشون خواهی داشت... این کارها خیلی برام خیلی ارزشمنده!

 

 

این تصویر پیرامون سخن بالای پروفایل من کشیده شد...

 

دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد

گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

 

76bohik0jvj6xrx8bsvf.jpg

 

 

 

اثری دوست داشتنی از O-Nعزیز...

  • Like 21
لینک به دیدگاه

چندین تار موی سفید ... پیشانی چروک خورده، پشت خمیده و چشمانی با شماره 2.5، دنده های بیرون زده، نگاه های کنجکاوانه برای پیدا کردن درد، دلشوره و خودخوری های شبانه و روزانه، و اشکهای پنهان ...

  • Like 16
لینک به دیدگاه

عجب درهم برهم درد و دل کرده بودی محمد مهدی جان

 

ولی در کل جالب بود...

 

محمد جان با این درد و دلهات من یاد این یه تیکه شعر انداختی.......

 

عجب روزگار غریبیست نازنین:ws37:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

هرچه بیشتر می فهمم... حالم خرابتر از قبل میشود ... بعضی وقتا دلم میخواد بزنم زیر هق هق ... sigh.gif تاریخ هی تکرار میشه و ما در چرخه ی این تاریخ لعنتی چرخ میخوریم و نمی فهمیم... چقدر راحت میشه ملت رو به خیابانها کشوند و چقدر ملت حافظه ی تاریخیشون کوتاه مدته...

زمانی از نظر ملت شاه کمربند امام رضا رو بسته بود و امروز هم نائب امام زمان بر سر کار آمده، ماهیت عوض نشده و فقط پوشش عوض شده...

بعضی وقتا دلم میخواد همه کتابامو آتیش بزنم، ای بوک هام رو هم کنترل شیفت دیلیت ، بعد بشینم کتابای کمک درسی بخونم و کلا شاد باشم!!

چه کنم که به وادی ممنوعه ای پا گذاشته ام... sigh.gif

 

 

 

 

 

دنیای این روزای من درگیر تنهایی شده

 

تنها مدارا می کنیم دنیا عجب جایی شده

  • Like 21
لینک به دیدگاه

بهانه ای نیست . راهی در پیش است

پیله ها را باید شکافت

پیچ و خم های ذهنم را فریادی است از رفتن ...

و صدایی که نمی دانم چیست

ریشه های این خاک نا همگونند.

دور از هیاهوی امواج بی سامان_ماندن

و دور از ریحانه های سستی و سکون

صدایی مرا می خواند....

 

 

1390/12/05

  • Like 20
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...