رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

هنر نزد ایرانیان است و بس؟

 

بعضی وقتها با خود فکر میکنم (مخصوصا هنگامی که با وسائل حمل و نقل جمعی سفر میکنم) که چرا این کشور اینقدر باید بالا و پائین برود، زمین بخورد و غیر قابل پیش بینی باشد!؟ منظورم فقط حکومت و دولت نیست! این ویژگی عجیب همه ما ایرانی‌هاست. اینکه موقت فکر می‌کنیم . اینکه دنیا برای ما ایرانی ها دو روز است. اینکه فکر میکنیم که هنر نزد ایرانیان است و بس*، اینکه فکر می‌کنیم که مسلمانیم و اسلام کامل ترین دین دنیاست و پس ما هم کاملیم. اینکه نمی‌فهمیم که ما شیعه های اثنی عشری چه باید باشیم و چه هستیم. این که فکر میکنیم هر کس نمازش را بخواند روزه اش را بگیرد کارش درست است و بی خیال انکه دروغ بگوید و غیبت کند و با مردم با بی‌اخلاقی و بی‌احترامی برخورد کند.

به این نتیجه رسیده ام که ما که در سنی قرار داریم که بعدا قرار است در این مملکت کاری انجام دهیم (من برخلاف دوستانم که می خواهند بروند و بی خیال این مملکت شوند می خواهم توی همین مملکت باشم) همین یه ویژگی تفکر موقتمان را اصلاح کنیم شاهکار کرده ایم.

 

*من اگر جای آن شاعری بودم که این سخن را گفته است (فکر کنم فردوسی باشد) آنرا به "هنر نزد ایرانیان هم هست" تغییر می‌دادم.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 65
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

جوابیه مخفی!!!

 

در میان مردم این مملکت مذهبی ها، غیر مذهبی ها را و غیر مذهبی ها، مذهبی ها را می کوبند.

این تفکر دوئالیستی از کجا به ارث رفته است؟ این تضاد قومی و مذهبی چرا باعث جنگ ها و تعصب های بیخود شده است؟ چرا مردم بردارهای مخالف را نمی تابند؟ برایم عجیب است.

یکی از دوستان ارزشی من، در عرصه اتهام به دوستان دیگر یکه تازی میکرد. فرصت بحثش با من پیش نیامد. جوابیه اش در دلم ماند:

ای آقای به اصطلاح مذهبی!

ارزش هر انسان به انسانیت اوست. نه به عقیده و مذهبش. تو برآیند نیروهایی هستی که در زندگی است کشیده شدند و تو را حرکت داده اند. نیروهایی مثل: خانواده، جامعه، دوستان، مطالعاتت، شرایط روحی و جسمی ات و ... و این را بدان، حق ابراز عقیده داری اما تحمیل و تخریب عقیده را نه!

لینک به دیدگاه

غریبه

 

سر ظهر می اومد.همیشه ازش می ترسیدم.وقتی از جلو خونمون رد میشد می پائیدمش.سر و کلش همیشه کثیف بود و موهاش به هم چسبیده.صورتشم از بس کثافت بهش بود سیاه شده بود.یه بار ظهر مسیر شو رفتم تا به چرخش رسیدم.پشت نون خشکاش٬ داشت دولا راست میشد.کنجکاو شدم رفتم جلو ببنم چی کار میکنه.

روی یه تیکه گونی داشت نماز می خوند.

از قناعتش خجالت کشیدم برگشتم خونمون.

 

سه شنبه شانزدهم مرداد 1386

لینک به دیدگاه

دیدار با رفقای قدیمی

 

عماد و حاج علی (!) و فِرِد و علی آقا هم امدند.امیرحسین عسگری همانجوری ریز مانده بود.دکتر هم با آن خنده های موذیانه اش همه مان را مثل قدیما سرکار می گذاشت.هادی محمدی هم مثل همان موقع ها با یک تلنگر خنده اش می گرفت.فِرِد هم مثل دبیرستان هی خزعبلات عالمانه می گفت وعماد به این و آن کرم می ریخت،حاج علی عمرا فرقی نکرده بود.علی آقای دهقان هم پشت مویش را کامل کرده بود.نوید از حسام می گفت که خانه شان آورده اند لویزان و باهم همسایه اند. شهاب هم که برای اینکه بزرگتر نشان دهد ریش گذاشته بود.همه شان را می توانستم از چهره های دبیرستانی شان که در ذهنم مانده بود بشناسم.

شب عروسی شهاب خیلی خوش گذشت.

 

 

پنجشنبه هشتم شهریور 1386

لینک به دیدگاه

اعتراف

 

گفتند اعتراف كن

و من اعترافی نداشتم.

گفتند به خودت نگاه كن

و لب و دندان‌های من خونین بود.

گفتند بزنیدش تا حرف بزند

و نمی‌دانستند كه اين خون

از همان زدن‌هاست.

من تنها گرگ كنعان بودم

و نمی‌دانستم كه اين ديار گرگ بسيار دارد.

 

از احسان رضایی بود.

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مادر

یک چیزی همیشه عجیب بوده. ما همه مادر داریم. اکثریت مردمان دنیا مادرشان را می شناسند و چیزی به اندازه همین تعداد به اندازه من و تو مادرشان را دوست دارند! اکثریت آن ها هم همین احساس قدسیت من و تو را نسبت به مادرشان دارند!

این عجیب است. یعنی این همه دنیا زن دارد و این همه مادر وجود دارد پس یعنی به همین تعداد قدیس در دنیا هست؟! عجب بهشتی بوده زمین و ما نمی دانستیم!

واقعاَ این برای من سوال است! مردها ممکن است به زنشان وقتی تلفن را قطع می کنند شک کنند اما هیچ مردی در وفاداری مادرش شک نمی کند! ماجرا عجیب است. اما بی اهمیت. چون من یکی که فدای گل سرش.

لینک به دیدگاه

میم مثل مادر بزرگ

 

تنها بودم.خیلی تنها.مامان و بابا می رفتند سر کار و من می ماندم تنها.قبل از اینکه مهد کودک بروم،آنقدر تنها بودم که اسباب بازی هایم که گاهی وقتها بی تحرکی و بی احساس بودنشان حرصم را در می آورد بهترین دوستانم بودند. در این میان فقط گاهی وقتها آقاجون و مامان جون راهی برای فرار از تنهایی ام می شدند.

مامان جون چاق بود.من فکر می کردم در شکمش یک نی نی ای ، چیزی است.یعنی در مورد همه آدم بزرگهای چاق همچین فکری می کردم.من تنها بودم.دوست داشتم یک بچه ای را.یک بچه ای که باهم بازی کنیم.نبود در محله مان پسری که همسن ام باشد و با هم بازی کنیم.همه شان دختر بودند.مامانم می گفت برو باهاشان بازی کن.به رگ غیرتم بر می خورد.واقعا ناراحت می شدم.نمی توانستم تحمل کنم خاله بازی را.پسر بزرگها را که می دیدم فوتبال بازی می کردند کلی حال می کردم.یک توپ داشتم از این توپ دولایه ها که مامان جون از پسربزرگها گرفته بود و پسشان نداده بود.چون یک بار زدند شیشه خانه مان را شکستند.با فوتبال میانه خوبی نداشت.فونبال که توی تلویزیون نشان می داد مامان جون می گفت یکی یک توپ بدهید به هرکدامشان تا اینقدر دنبال یکی ندوند.به مامان جون هی می گفتم پس کی نی نی ات به دنیا می آید، با هم بازی کنیم؟می خندید و می گفت منتظر باش.من منتظر می ماندم.واقعا هر روز که مامان جون را می دیدم منتظر می ماندم.چه می دانستم که بعد ها همین چاقی اش از پا میاندازدش.

بعد از اینکه آقاجون رفت،مامان جون هم خسته شد.تنهایی برایش سخت بود.

وقتی فهمیدیم مادرجون قند دارد،فکر می کردیم می تواند کنترلش کند.ولی کنترل نشد.دیابت اذیتش کرد. دیگر پرستار در خانه افاقه نمی کرد.مادرجون را نمی شد با یکی ، دوتا پرستار نگه داشت.بردیمش آسایشگاه خصوصی.من دانشجو شده بودم.ناراحت بودم.چون خودمان را شبیه این آدمهای بیرحم توی فیلمها می دیدم که مادرشان را می برند آسایشگاه .ولی اینطور نبود.پدرم آدم خوبی است.واقعا نمی شد مادرجون را داخل خانه نگه داشت.مادرجون امید داشت که خوب شود.برایم عجیب بود این امیدش.حالش خیلی بد بود ولی باز فکر می کرد که خوب می شود.ما همه می دانستیم که راه آسایشگاه برگشت ندارد.با بابا که می رفتیم عیادتش بابا پایش را می مالید من پشتش را.جک می گفتیم برایش ،می خندید.هوش و حواسش عالی بود.پدرم در حین ماساژ گاهی وقتها دستش را می بوسید.مادرجون اشک می ریخت.دو هفته قبل از اینکه برود، پیشش بودم.حالش خوب نبود یعنی خیلی بد بود.بغضم را قایم کردم.گفتم یکی از همین پیرمردهای آسایشگاه را نشان کن بروم برایت مخش را بزنم.خندید و گفت ایشالا عروسی خودت.یک هفته بعد بردنش خانه اش را ببیند.یک ماه بود که می خواست خانه اش را ببیند.

5 روز بعد پرستار را صدا کرد.آب خواست.آب را که خورد،دوروبرش را نگاهی انداخت اشهدش را خواند و چشمانش را بست و من همچنان منتظر آن نی نی ماندم و این خیلی حیف بود.

دوشنبه سوم دی 1386

لینک به دیدگاه

این متن را برای وبلاگ خانه ابریشمی نوشته بودم. سال 1385 . یادش بخیر.

 

سفر به اعماق زمین

 

پله های مترو من را به داخل خود دعوت می کند تا از آفتاب سوزان مرداد ماه بگریزم و سفر شهریم را در خنکای عمق زمین تهران دنبال کنم.سفر زیرزمینی من از ایستگاه دردشت ابتدای خط 2 آغاز میشود و تا صادقیه انتهای خط 2 ادامه می یابد.باید خط شماره 2 مترو را کامل طی کنم.

 

از هنگامی که برای مسیر های متفاوت مترو ارزش گذاری کرده اند باید مقصدت را به بلیط فروش بگویی تا بلیط متناسب با آن را بدهد.بلیط تک سفره از دردشت تا صادقیه 100 تومان است.

بعد از تهیه بلیط وارد محل سوار مسافرین می شوم .بسیار شلوغ است و البته از گرمای سوزان سطح شهر خبری نیست.مترو سواران حرفه ای در محل باز شدن درهای قطار ازدحام کرده اند.گویا قبلا نشان کرده اند کجاها در مترو باز میشود.من نیز پشت آنها قرار میگیرم.صفحه های بزرگ تلویزیون های مترو ابتدا پیام های بازرگانی نشان میدهند و کسی توجهی نمی کند اما وقتی کلیپی مربوط به قضایای لبنان پخش میشود همه نگاه هایشان به سمت تلویزیون ها کج می شود.

صدای قطار می آید و همه خود را برای حمله به داخل مترو آماده میکنند.نگرانی از نرسیدن به صندلی ها در چشمان پیرمردی موج میزند.صندلی خالی در مترو حکم آب توی بیابان را دارد.مترو می ایستد و صدای باز شدن در به مثابه شلیک داور مسابقات ماراتن می ماند، در این هنگام فریاد های آقا هل نده ، به همتون میرسه،بذار مام سوار شیم!،ممد دو تا جا بگیر و ... تنها چیزی است که می شنوی. چه مسابقه نابرابری!اینجا نشستن روی صندلی از همه چیز مهم تر است.حتی کسی برای پیر مردی به دلیل کهولت سن نمی تواند در این مسابقه برنده شود جا خالی نمی کند.این قضیه مرا آشفته میکند، چون یاد پدربزرگ خود می افتم که به دلیل همین ازدحامات مترو نفسش گرفت و زندگیش تا برگشتن به خانه ادامه نیافت.من تقریبا جزو آخرین نفراتی هستم که داخل واگن می شوم.بالاخره فرد میانسالی جایش را به پیرمرد میدهد.پیرمرد خوشحال از مرد تشکر می کند.من نیز در دل به جوانمردیش تحسین می گویم.قیافه ی شخصی که روی صندلی نشسته به بازاری ها می خورد ومن احتمال می دهم که ایستگاه بهارستان پیاده شود.میروم و جلوی صندلیش می ایستم.

مترو راه میافتد و صدای ضبط شده خانمی می آید : ایستگاه بعد مدنی .پسرکی در بدو حرکت مترو حالت تهوع پیدا میکند و بالا می آورد.اطرافش تا شعاع 1 متری خالی از آدم میشود.همه دنبال مادر پسرک می گردند اما مادرش در قسمت زنانه سوار شده و پسرک بیچاره لاجرم باید تا مقصد صبر کند.همه دلشان به حال پسرک می سوزد اما کاری از دستشان بر نمی آید. در مترو همه جور آدمی از همه نوع سنی میتوان پیدا کرد.تلفن مرد جوانی که در کنار من ایستاده زنگ می زند بعد از نگاه به صفحه تلفن، آنرا با عصبانیت قطع می کند.گویا از طرف مقابل دل خوشی ندارد.چند پسر جوان با هم صحبت می کنند و بلند بلند می خندند.زن میانسال با دخترش از لبنان می گویند و بر اسرائیل و آمریکا لعنت میفرستند.مردی با دیگری از سیاست حرف میزند.قطار هر ایستگاه که می ایستد بیشتر از اینکه خالی شود پر میشود.بالاخره به بهارستان میرسیم و حدس من درست از آب در می آید.شخص بازاری پیاده میشود و من با چابکی جایش را میگیرم.اطرافم را نگاه میکنم .خوشبختانه کهنسالی پیدا نمی کنم!با خیال راحت mp۴ خود را درون گوشم میگذارم و تا مقصد به شیطنت های دختر بچه ای می نگرم که مادرش را عاصی کرده و به هیچ صراطی مستقیم نیست.در ایستگاه امام خمینی قطار مملو از آدم هایی می شود که می خواهند به صادقیه بروند چون این ایستگاه تقاطع دو خط 1 و 2 است.بالاخره به ایستگاه آخر میرسیم،دو دقیقه پایانی سفر، قطار از زیر زمین بیرون می آید و من بار دیگر آفتاب را می بینم .نگاهی به ساعتم می اندازم.سفر من 45 دقیقه طول کشید.در باز میشود و مردم بار دیگر همدیگر را برای رسیدن به قطار کرج هل میدهند و کفش بیچاره من قربانی آماج حملات لگد های بیگانگان میشود.

در دل می گویم :

خداوند صندلی های مترو را زیاد کناد !

 

 

مرداد ۱۳۸۵- تهران

لینک به دیدگاه

این رو امروز واسه یکی ار تاپیکهای سجاد نوشتم. حیفم اومد اینجا نذارم!

 

آنچه در تاریخ خوانده ایم و منابع موجود تاریخی و سفرنامه های مختلف از وجود شهرهای بسیاری در سرزمین ایران سخن گفته اند کسانی مانند دیاکونف تخت جمشید را شهر دانسته اند و کسانی مانند ناصر خسرو خودمان در وصف شهرها بسیار با تناقص سخن گفته اند.

اما آن چیزی که امروزه دیگر بر محققان آشکار شده است لزوم بازنگری بر تاریخی است که دیگران برایمان نوشته اند.

 

جدیدا تئوری جدیدی در تاریخ شهر ایران مطرح شده به نام تئوری آبادی ها . (ر.ک به مجله اندیشه ی ایرانشهر - شماره ی ششم)

 

این تئوری که میتوان خاستگاه ظهور بازنگری جدیدی در تاریخ سکونتگاهی ایران دانست (توجه بفرمائید سکونتگاه، نه شهر) ادعا دارد که در تاریخ ایران قبل از دوران معاصر (دوران معاصر از ظهور سلسله ی قاجاریان مخصوصا دوره ی ناصرالدین شاه و همزمان با انقلاب صنعتی اروپا و پس از آن ورود تدریجی مدرنیسم به ایران) پدیده ای به نام شهر وجود نداشته است. بلکه سکونتگاه هایی وجود داشته که مردم در آن زندگی میکردند.

 

جالب است بدونید که یکی از سوالهای آزمون ورودی دکترای تخصصی طراحی شهری دانشگاه شهید بهشتی این بوده که تفاوت شهر و روستا در تاریخ شهر ایران چیست؟ و جالبتر از اون این بوده که هیچ کس به این سوال درست جواب نداده!

در واقع شهر یک پدیده ی غربی است. که بعد از شروع سفرهای خارجی قاجاریان به اروپا و ورود جلوه های صنعتی اروپایی به ایران شهر در این مملکت مفهوم پیدا کرده است.

 

حالا ممکنه برای شما سوال پیش بیاید که واقعا تفاوت بین شهر و روستا در ایران چه بوده؟

 

من این سوال رو توی کافه دیزاین توی قسمت طراحی شهری مطرح کرده ام. و آنجا بسیار هم بحث شد. اما خب اینجا لازم میبینم که بار دیگر در این باره سخن گویم!

در واقع مفاهیمی مانند شهر و روستا در ایران وجود داشته است. اما سکونتگاههایی که در آنها حاکم در قلعه که ارک نامیده میشود سکونت داشته ، دارالاماره نامیده میشده.

شما هیچ گونه تقسیم کار میان سکونتگاههای ایرانی پیدا نمیکنید . آنچه به آن روستا و آنچه بدان به غلط شهر اطلاق می شود تولیدات و تقسیم کارهای یکسانی صورت نگرفته است.

ضمن اینکه عناصر کالبدی که در شهر وجود داشته در روستا هم وجود داشته به غیر از ارک.

اما در اروپا شهر وظیفه ی جدا از وظیفه ی روستا ایفا میکرده است.

و به سبب همین موضوع بسیاری از عناصر کالبدی شهر و روستا با یکدیگر فرق داشته است.

 

 

با وصفی که به صورت موجز رفت، متوجه شدیم که در واقع ما ایرانی ها با پدیده ای به نام شهر و به دنبال آن با پدیده ای به نام شهروند بیگانه ایم و هنوز در پس ذهن خود فرهنگ روستایی را حمل میکنیم.

 

اما اینکه چرا اروپایی ها سالهای سال شهر داشته اند و ایرانی ها نه میتوان در فرهنگ اسکان و فرهنگ کوچ نشینی اروپائیان جستجو کرد.

اروپائیان به علت آب و هوای مناسب (به اورپا قاره سبز گفته میشود. مهمترین عنصر یکجا نشینی آب در همه جا یافت میشود) یکجا نشینی را انتخاب کرده است. در حالیکه ایرانی ها به علت وجود آب و هوای گرم و خشک در سرزمینشان فرهنگ کوچ نشینی را انتخاب کرده و زندگیشان را وابسته به دام میدیدند.

 

در واقع در زندگی ایرانی فرهنگ مردمان اتکاء به یک فرد ریش سفید قبیله یا پدر سالار بوده و تمامی تصمیمات توسط وی گرفته میشده. پس چیزی به نام حق شهروندی و شهروند معنی پیدا نمیکرده و تمامی حقوق متعلق به رئیس قبیله بوده. و وی به ساکنین مشروعیت میداده. (ریشه های استبداد پذیری هم میتوان در اینجا دید- بحث های قومی قبیله ای مثل محله ی حیدری ها و نعمتی ها در دوران صفوی نمونه ی بارزی است!)

 

اما در اروپا به دلیل یکجا نشینی ، مفهومی به نام شورا شکل گرفته و هر فرد به عنوان یک شهروند به حاکم شهر مشرعیت می داده. (در اروپا شوراهای شهر قدمتی 1000 ساله دارند، در حالیکه در ایران از زمان دولت دوم آقای خاتمی شوراهای شهر شکل گرفته اند!!!!!)

 

 

و اما هنوز این فرهنگ کوچ نشینی در پس اذهان ما سنگینی میکند. هنوز خانواده ای و قبیله ای زندگی میکنیم و پارتی بازی میکینم ، از خودرو انتظاری داریم که از یک اسب یا الاغ داریم، با پدیده ها و اختراعات جدید که محصول نوگرایی و مدرنیسم هستند روستایی برخورد میکنیم، تلویزیونی که در فرهنگ اروپایی در اتاق خواب یا حال قرار میگیرد برای پز دادن در پذیرایی قرار میدهیم، جداره های پنجره نواری طراحی میکنیم اما جلوی آن پرده میکشیم، بالکن برای ساختمانهایمان تعبیه میکنیم اما در آن لباسهای زیرمان را پهن میکنیم، از تلفن به عنوان وسیله ای برای غیبت استفاده میکنیم، حس مشارکت در ما وجود نداریم چون فرد یا نهاد دیگری را در قبال مسائل بیرون از خانه مسئول میدانیم و ...

 

 

و اینها همه به خاطر این است که ما هنوز شهروند نشدیم. و هنوز طعم مشارکت واقعی را نچشیده ایم و هنوز دوست داریم جانمان را فدای ریش سفید قبیله مان که کمی بزرگ تر شده بکنیم. (آخرش یه ذره سیاسی شد ببخشید. دی:)

لینک به دیدگاه

دهه شصتی؟

 

در کشوری به دنیا که امدیم که ملتش انقلاب کرده بود. و این سبب شده بود که هیچ چیز سر جایش نباشد. حتی خودمان. بسیاری از همین دهه 60 ای ها با شعار فرزندبیشتر مسلمان بیشتر، به دنیا آمدند و خیلی هاشان برادر و خواهرهایی بدست آوردند که سبب میشد امکانات محدود آن دوره و دوره های بعد به شدت برایشان کم بیاید و سال 1364 شد سال بیشترین زادوولد تاریخ ایران.

زندگیمان زیر بمباران عراقی ها آغاز شد، کودکیمان با صف نفت و نون و آن شیر شیشه ای هایی که رویش عکس یک گاو ساده ی جدی حک شده بود، گذشت. با شیر خشک کوپنی و کوپن های برنج و روغن زندگیمان را گذراندیم، اما با این حال توانستیم در همین صف ها و لابه لای همین کوپن ها صبر را بیاموزیم.

دهه ی 60 که تمام شد همزمان با آن جنگ نیز تمام شده بود و میگفتند دوران سازندگی است. ما نیز بزرگتر شده بودیم و به مدرسه می رفتیم. یادش به خیر. دفترچه های کوپنی که تعاونی ها برای فروش گذاشته بودند 40 برگ 60 برگ 100 برگ. مداد مشکی و مداد قرمزی که در واقع رنگ صورتی ای داشت، روپوش های سرمه ای رنگ و کتونی های سفید، گچ و تخته و میزهای سه نفره ای که قبلا دو نفره بود ولی چون ماها زیاد بودیم باید 3 نفره کنار هم مینشستیم در یک کلاس 40 نفره! از ناظممان هم حسابی کتک میخوردیم و تنبیه بدنی یکی از راحت ترین و موثرترین راه ها برای جمع و جور کردن این همه بچه بود. تفریحمان هم خرهای 5 تومانی شد که بعدها قیمتش تا 25 تومان هم افزایش پیدا کرد. حرف از رابطه ی دختر و پسر به میان آمد و ما که چیزی از این حرفها نمی فهمیدیم، با میکرو و سگا و اواخر پلی استیشن وقت میگذراندیم.

دهه ی 80 که آغاز شد،کم کم خودمان را سهیم در جامعه دانستیم و سنسورهایمان نسبت به وقایع سیاسی و اجتماعی و اقتصادی اطراف حساس شد و دیگر سیب زمینی نبودیم. حرف از جامعه ی مدنی و گفتگوهای تمدن ها میزدیم.

به کنکور کارشناسی که رسیدیم، چون از همه بیشتر بودیم، کنکور واقعا برایمان غول بود! پشت سر دیوار کنکور انگار برایمان مدینه ی فاضله ای بود که همه ی راههای خوشبختی بدان ختم میشود. با هزار بدبختی توانستیم از سد این غول بی شاخ و دم بگذریم، اما پشت دیوار خبری نبود! سپس بار دیگر به غول دیگری به نام کارشناسی ارشد جنگیدیم و آن را نیز شکست دادیم اما باز ...

وقتی که عاشق شدیم، گشت ارشاد علم شد. وقتی اعتراض کردیم، حراست سرکوب کرد، وقتی خواستیم رایمان را پس بگیریم، خونمان ریخته شد ، وقتی ماشین خریدیم بنزین ها سهمیه بندی گردید و وقتی زندگی تشکیل دادیم یارانه ها هدفمند شد...

دهه 90 چه بلاهای دیگری بر سرمان خواهد آمد؟

 

تهران

28 اسفند 1389

لینک به دیدگاه

1390

خیلی برام تصورش سخته که وسط دهه ی 90، رفتم تو دهه ی 30 زندگیم!

حتی تصورش برام مشکله که از جوونیم دارم میرم تو میانسالی!

نمیدونم چرا دوست ندارم بزرگ بشم.

عجب وضعیه!

چرا سال جدید داره منو میترسونه؟!

اسمش خیلی ابهت داره! 1390

انگار قراره یه اتفاق بزگی بیافته! 90 همیشه برام امتیاز بالایی بوده!

نمیدونم.

از امسال میترسم!

لینک به دیدگاه

امسال هم به یاد کلاه شاپو

 

عیدها اول از همه مرا بغل می کرد و می بوسید.با آن جلیغه و آن کلاهی که آنروزها نمی دانستم اسمش "شاپو" است و الان هم نمی دانم که شاپو است یا شاپور.اما مهم نبود.آقا جون کلاه را میگذاشت تا کچلی اش پیدا نشود.مادرجون می گفت از اول کچل بود.از همان موقع که آمد خواستگاری من.و من می خندیدم.اما آقاجون آن قدر بزرگ بود که با من میخندید. آقاجون برایم خیلی قصه داشت.من هم می نشستم و گوش میدادم. آن موقع هم که به خیالم بزرگ شده بودم، باز گوش می دادم.با همان اشتیاق.تا آقا جونم ناراحت نشود.آخر نوه های دیگرش را اندازه من دوست نداشت.آخر آن ها مثل من هوای آقاجون را نداشتند.آقاجون من را بزرگ کرده بود.مادرم چند بار اینرا بهم گفته بود.و من می خواستم زحمت بابا جون را جبران کنم.با خودم فکر کردم وقتی بزرگتر شدم.من آقاجون را بزرگ میکنم.اما آقاجون دیگر بزرگ نشد. وقتی مرد با خودم فکر می کردم آدمی به خوبی او پیدا نمی شود.و هنوز هم آدمی مثل او پیدا نکردم.

هنوز هر عید که می آید و میرود.هر تعطیلی که می شود.لذت چسباندن صورت تیغ تیغی آقاجون به صورتم را حس میکنم.خودم را جمع می کنم.آن موقع را یادم میآید که آقا جون یک روز قبل از عید روزنامه ها را جلوی آینه روی تاقچه پهن میکرد،با آن ماشین دستی اش،ریشش را می تراشید.

و امروز یک روز قبل از عید است.

عیدش مبارک.

 

تهران

29-12-1389

لینک به دیدگاه

... و ذهنم

زین پس بر هیچ دری بسته نخواهد بود

و هر آنچه نصیب همه ابنای بشر است،

در ژرفای درونم از آن من خواهد بود،

روحم دربرگیرنده ی اوج و حضیض و

برکت و لعنت شان بر سینه ام لبریز

باشد که بی هیچ قید و بند در سرد و گرمشان پخته شوم،

تا آن زمان که من نیز چون ایشان، در هم شکسته شوم.

 

1768-75

"فاوست" از گوته

لینک به دیدگاه

جدایی نادر از سیمین

در مذمت دروغ

 

اصغر فرهادی آدم نامردی است. نامرد از آن جهت که قدرت کارگردانی اش را به رخت میکشد و تو را با سکانس های فیلمش بازی میدهد و چنان در فیلم درگیرت میکند که احساس میکنی که تو نیز بازیگر فیلم هستی.

جدایی نادر از سیمین باز هممینطور بود. نمی شد از هیچ کدام از سکانس هایش غافل شد. باز هم قضاوت انسان ها درباره ی یکدیگر،باز هم دروغ، باز هم صداقت ...

فرهادی در این فیلم چنان تماشاگر را بازی میدهد که تماشاگر حس میکند کاملا در جریان فیلم قرار دارد. البته تماشاگر را به اندازه ی درباره ی الی به حالت تعلیق در نمی آورد اما او را وارد یک بازی استرس آور میکند.

تماشاگر گاهی خود را جای نادر می گذارد، گاهی به سیمین حق میدهد، گاهی دلت به حال ترمه و سمیه می سوزد، گاهی برای مظلومیت راضیه بغض میکند،گاهی از بی تحرکی و خنگی پیرمرد حرصش در میاید و گاهی میخواهد حجت را خفه کند و بالعکس!

شاه بیت فیلم آن سکانسی است که دلهره در دل تماشاگر برای گم شدن پیرمرد بوجود می آید( دقیقا یاد سکانسی افتادم که الی در دریا ناپدید شد) اما فرهادی با نشان دادن تصویر پیرمرد در کنار روزنامه فروشی خیالت را راحت میکند اما نمی دانی که دقیقا زیرکی کارگردان همینجاست و تمامی فیلم طبق همین صحنه ای که فرهادی به تو نشان نمی دهد بنا می شود.

همچنین است هنگامی که پدر برای فرزند دروغ میگوید و فرزند برای پدر و باز در آن طرف زمین زن برای شوهر دروغ گفته است و تنها کسی که دروغ نگفته است کسی است که به نظر از همه بی کله تر به نظر می رسد، اما او هیچ دروغی نگفته است!

این فیلم نشان میدهد که وجدان انسان ها بهترین محکمه برای قضاوت است و هنگامی که قضاوت از دادگاه به رابطه ی میان انسان ها انتقال داده می شود، آنها طبق اصول خودشان، خودشان را محاکمه میکنند و اما باز به خاطر نبودن ضامن اجرایی قوی به بیراهه کشیده میشوند و باز ...

تنها شخصیتی که تماشاگر میتواند به آن اطمینان کند سمیه است. کودکی 7 ساله که با مادرش برای کار به خانه ی نادر می آید. نگاههای معصومانه ی این کودک و در مرحله ای پایین تر نگاههای ترمه دختر 11 ساله به شما خط میدهد ... و نگاه مستقیمی که در قسمتهای پایانی این فیلم این دو به یکدیگر می کنند که تماشاگر را به فکر وا میدارد که کدام بدبخت تر است؟

و در نهایت سکانس آخر فیلم که ترمه برای اینکه به قاضی دادگاه بگوید که میخواد پیش پدرش بماند یا مادرش از قاضی میخواهد تا پدر و مادرش را از صحن دادگاه بیرون کند تا با چشمانی اشکبار راحت باشد، اما فرهادی تماشاگر را نیز با نادر و سیمین از صحنه بیرون میکند، و تماشاگر که منتظر است کسی را درنهایت محکوم کند و نمیداند که آن فرد کیست، منتظر قضاوت ترمه می ماند اما تیتراژ پایانی آغاز میشود.

و در نهایت هم نمی فهمد که ترمه کدام را انتخاب کرده است! و فکر این انتخاب وی را تا دو سه ساعت و شاید تا چند روز بعد در ذهن وی باقی بماند و این یعنی قضاوت در مورد انسان ها به این راحتی ها نیست و بیچاره ترمه!

 

 

تهران

7 فروردین 1390

لینک به دیدگاه

چرا من احساس تنهایی میکردم!

 

پدر و مادرم کارمند بودند!

خب تا یه هشت سالی تنها بچه بودم.

بعد تا داداشم بزرگ بشه باز تنها بودم. شد 15 16 سالم.

بعدشم که اصلا دوست داشتم تنها باشم!

بعدش که رسیدم به سنی که دوست ندارم تنها باشم داداشم دوست داره که تنها باشه!

 

داستانی است، داستان تنهایی من!

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

كه سحرگاه كسی

بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او

برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . . ـ

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

كه در این شهر، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر، ـ

آنگاه كه از میكده برمیگردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، ـ

و در این شهر سحرخیزی نیست

ـ . . . و سحر نزدیک است

 

 

نویسنده: نامعلوم

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

حال زار اقتصادنا

 

فیلم حمله ی مردم در شهرستان الوند برای خرید مرغ تعاونی و خنده های بی معنی و مضحک فرد موبایل به دستی که حرصم را در می آورد و کودکی که دیروز جلویم را گرفته بود و فالش را میخواست بهم بفروشد و روز بعدش دیدمش که از لرز سرمای باران بهاری لعنتی کنار پله ی مغازه ی شیک نایک ونک با یک لا پیراهن پاره به خود می لرزید و تیتر امروز این همشهری لعنتی که نوشته بود "نقطه پایانی بر فاصله ی شمال شهر و جنوب شهر"، و ادعاهای آقایان و جیب خالی خودم و دوستی که از بی پولی مینالید و نمیتوانست ازدواج کند و قیمت 3 میلیونی خانه به ازای هر متر مربع و صف مردمی که برای فروش سکه هایشان و خرید سکه های جدیدتر توی سروکولشان میزدند و دلالی که از لحاظ فکر اقتصادی توی این مملکت نخبه به حساب می آید و شرکت های تولیدی که یکی یکی ورشکست می شوند و ... منو یاد این دیالوگ از فیلم بوتیک انداخت:

"درسته که پول خوشبختی نمیاره، اما بی پولی حتما بدبختی میاره".

 

حال زاری دارد این اقتصادنا، ترجیح میدهم پولم را پس انداز کنم تا کتاب بخرم!

 

تهران- 14 اردیبهشت 1390

لینک به دیدگاه

این فیس بوک لعنتی

جدیدا فیلم شبکه ی اجتماعی دیوید فینچر را دیده ام و جو گیر شده ام. انزوای مارک زوگربرگ را دیده ام و حرصم میگیرد که چطور این جوان لعنتی انزوایش را به ما منتقل کرده است. مایی که خودمان را در اینترنت share میکنیم، به دنبال علائقمان در Search می گردیم، دیگران را Tag میکنیم، دردو دلهایمان را Status میکنیم، عکسهایمان را خوشگل میکنیم، و دروغین میشویم و رکب هم میخوریم...

فيس بوک مشخصه ی اصلی نسلی است که روز به روز تنها تر می شود. نسلی که بيش از هر چيز در جستجوي ارتباط است و بيش از هميشه ناتوان از برقراری آن. نسلی که پشت کامپيوتر بيدار می شود با صفحه مونيتور زندگی می کند برايش گرفتن دست يک دوست و

حس کردن گرمای آن دست مفهوم ندارد، نسلی که بر روی دوستانش کليک ميکند...

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

چوب ﻫﻤﺮاه توست،

 

يار زندگی توست

 

با آن كسی را ميازار

 

مِيلت به دوستی برای چيست؟

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن

 

 

 

از دوستی محبت زاده می‌شود

 

از محبت رنج

 

تو با تلخكامی محبت آشنايی

 

پس

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن

 

 

 

رها باش، بی‌قيد باش

 

و آماده برای هر خطر

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن

 

 

 

كام‌های شيرين و دلربا

 

رنگند و ﻧﻴﺮنگند

 

تن به فريب مده

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن

 

 

 

تشنه ء چيزی مباش

 

بنده ء كس مباش

 

قدم سنجيده بردار

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن

 

 

 

در انديشه ء دورترين ﻣﻨﺰل

 

پايدار و محكم

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن

 

 

 

وارسته از شهوت

 

از دروغ

 

رها از ريا

 

از كينه

 

و به هنگام مرگ بی‌هراس

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن

 

 

 

ﻫﻤﻪ كس از ﻫﻤﺮاهی با تو

 

از موافقت با تو

 

چشمداشتی دارد

 

بی‌نياز از هر چيز و هر كس

 

سلطان خود باش

 

ﻫﻤﭽﻮن كرگدن تنها سفر كن.

 

 

 

 

 

و تامل بايد.....

 

 

منبع: وبلاگ همچون کرگدن تنها

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...