غایب 4790 ارسال شده در 26 فروردین، 2011 چگونه مي توان انسان بود در جائي که امکان زنده بودن هم به راحتي ميسر نيست چگونه ميتوان انساني رفتار کرد در محيطي که انسانيت را کفر مي پندارند چگونه مي توان صادق بود با انسانهايي که رهايي خود را گناهي بزرگ مي دانند وحقيقت در نظرشان دگميتي غامض است و عدالت در نظرشان حذف کساني که به اين دگميت تن نمي دهند هر روز چهره اي کريح تر پيدا مي کنند و به خاطر زشتي خويش خدا را شکرمي گويند نه خداي جاري بر هستي را بل خداي پندار خويش را ............. اينان آزادي را به پشيز دو حکم فروختند و رعايت احکام را مايه معيشت خودقرار دادند فرمهاي طاعتشان را غليظ کردند تا آنجا که مايه هايشان از پندارهايي پوچ اشباء شده و هيچ معرفتي در مايه شان حل نمي شود اينان حقيقت را با شمشير تحجر سر مي برند و توحيد را در وجود متضاد مولايشان مي بينند عشق را تعصب معنا مي کنند ابديت را در گذشته جستجومي کنند و عدالت را به کفه خود مي سنجند خود را مرکز هستي مي شناسند وتمام اديان و مکاتب را پوچ مي نامند حقيقت نه در محراب مساجد است و نه در زير سقف کليسا روزهاي يکشنبه و نه در آداب سبت يهود و نه در آتشکده ها حقيقت شايد نغمه ضعيفي از درون انساني باشد که انسانيت را استشمام کرده 1
ارسال های توصیه شده