mohsen-gh 405 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۳۸۹ نقد و بررسی «پلورالیسم دینی» پلورالیسم دیني نزد جان هیک : ..... «حقیقت غائی» که در ذات خویش یکی بیش نیست، بالقوه می تواند در «تجربه های مختلف بشری» به شیوه های گوناگون، مورد تجربه قرار گیرد. این فکر در «کانون نظریه پلورالیستی» مورد پیشنهاد من، قرار دارد. نقد و بررسی پایه مورد نظر جان هیک در پلورالیسم : - گفتیم کانون محوری پلورالیسم نزد ویلفرد کنتور اسمیت و جان هیک این است که : 1- شناخت خدا از طریق عقل ممکن نیست و 2- شناخت خدا تنها از طریق « تجربه درونی »، ممکن است واین راه بطور تساوی در دسترس همگان است و اگر بنا باشد (چنین تجربه ای، موهوم محض نباشد) و عنصری از حقانیت در آن باشد ناچار برای همگان یعنی همه افراد، همه ادیان بزرگ جهان ، چنین خواهد بود. در پاسخ آقاي كنتور اسميت و جان هيك ميگوييم : كه در پیش فرض های اول و دوم همین کتاب ما، بطور مفصل روشن شد که «شناخت خدا» از طریق «عقل»، ممکن است. و اشکالات امثال هیوم و کانت و سارتر و غیره، هرگز وارد نیست، همچنانکه روشن شد شناخت خدا تنها از طریق عقل ، ممکن است و «شناخت خدا» از طریق «حس و تجربه»، ممکن نیست آنچه نامحدود و فوق زمان و مكان است در تصوري حسي نميگنجد. خلاصه شناخت خدا نه از طریق علم حسي حصولی بیرونی و يا درونی و نه از طریق علم حضوری ذهن، ممکن نیست زیرا چنانچه جان لاک هم گفته است ما سه نوع علم داریم: 1- یکی علم حسی به اجسام 2- دوم علم شهودی بی واسطه (= علم حضوری) ذهن مان بخودمان واراده و ادراکمان 3- سوم علم استدلال و عقلی به آنچه از راه استدلال به آن علم پیدا می کنیم از جمله علم استدلالي مان نسبت به خدا » - گذشته از استدلال موضع مادر پيشفرض اول و دوم همچنين از گفته جان لاک هم کاملاً روشن است که شناخت خدا تنها از طریق «علم استدلالی عقل»، ممکن است و تجربه درونی خدا ممكن نيست. زیرا خداوند جسم نيست تا بتوان از طریق علم حصولی حسی، بدان راه یافت همچنانكه ممكن نيست «خداوند نامحدود و محیط به همه چیز»، در درون ذهن ما، محاط شود تا معلوم به علم شهودی (= حضوری) بی واسطه درون ذهن گردد و «تنها راه شناخت خدا، بواسطه استدلال عقلی» از طریق آثار بیرونی و محسوس او همچون نظم جهان و غیره و یا آثار درونی خدا در ساختمان درونی ذهن مان، مثل وجود حیات و اختیار و ادراک و بعضی از شناخت های فطری مان و یا شناخت های فطری در حیوانات که بسیار زیاد اند. نتیجه گیری : وقتی روشن شد که «تجربه درونی» به شناخت خدا ممکن نیست و «تمام این شناختهای تجربی مورد ادعاء بسیاری از ادیان راجع بخدا»، موهوماتی بیش نیست و «هیچ عنصری از حقیقت در آنها وجود ندارد» و هرگز دلیل بر حقانیت دین هیچکس نمی باشد، تا بتواند تضاد «تجربه درونی مؤمنین به ادیان»، دلیل بر حقانیت همه ادیان و پلورالیسم ديني گردد و این پایه محوری و کانون اصل پلورالیسم (جان هيك و ويلفرد كنتور )، از اساس پوچ و بی اساس است. تناقض در درون استدلال هیک: از آنجائیکه پلورالیسم دیني همچنين بر «پلورالیسم حقوقی و اخلاقی»، استوار است كه بطلانش گذشت همچنين استدلال براساس «اصول ثابت اخلاقی» همچون تحول در همه ادیان از «خود محوری» بر «خدا محوری و همگان محوری»، استدلالی بر «اصول ثابت اخلاقی» است كه با پلوراليسم حقوقي و اخلاقي متناقض است علاوه بر آن که : اولاً در میان همه ادیان، «خدا محوری» و «همگان محوری»، قابل جمع نیست و در بعضي اديان خدا محوري، به معنای نوع دوستی نیست بلکه طرد همنوع بوده و در بعضی ادیان به معنی تسلط بر غیر همکیش و حتی نابودی آنها است همچون صهیونیست و وهابیت و طالبان و امثال اینها که دقیقاً ضد اخلاق است. ثانیاً حتی در درون بعضي اديان چه بسا «خدا محوری» را در جهت «پیروی بی چون و چرا از سلطان» می گیرند حتی اگر ستمگر و فاسق باشد که خود اینهم، ضد ارزش اخلاقی است یعنی در واقع استفاده از دین برای استمرار ظلم و فساد و ضد ارزش های انسانی و اخلاقی ميشود که خود جان هیک اعتراف می کند، همه عملکرد دین، خوبی نیست بلکه بعضاً خوب و بعضاً شرارت است. جان هیک : «بدین ترتیب هر سنت دین، وقتی به عنوان واقعیتی تاریخی که قرنها گستردگی داشت مورد ملاحظه قرار گیرد ترکیب منحصر به فردی از «خیر و شر» است که در زندگی اولیاء و قدیسان و گنهکاران و بدکاران، تجسم پیدا کرده است و گاهی به ایجاد ساختارهای اجتماعی آزادی بخش، «اما غالباً سرکوبگرانه دست زده است». به نحوی که هم اصالت و شکوه بشری را بوجود آورده و «هم زاینده ددمنش نوع انسان بوده» و عدالت و بی عدالتی و زیبائی و زشتی را در دامان خود پرورده است. خلاصه چون خداشناس تنها از راه عقل صحيح است و آن نيز به يك نوع شناخت منتهي ميشود اين نه «شناخت متضاد اديان درباره خدا»، صحيح است و نه «اخلاق متضاد آنها»، صحيح است. و بسیاری از بدبختیهای غرب ، نتیجه سکولاریسم و ضعف ایمان دیني در غرب است : تمام فیلسوفان بشر از ذی مقراطیس و اپیکور و هابز و بنتام گرفته تا سقراط و رواقیون و هیوم و آگوست کنت و غیره این مطلب را قبول دارند که بشر تنها انگیزهاش و یا انگیزه قوی تراش، خودخواهی است (= حفظ بقای خود و تحصیل خوشی و دفع رنج و. ..) یعنی حتی انسان شناسان واقعی همچون سقراط و رواقیون و هیوم و آگوست کنت و اگزیستانسیالیستها و. .. که برای انسان دو انگیزه قائلند که : یکی انگیزه «خودخواهی» باشد و دیگری انگیزه «حق خواهی و یا خیرخواهی » اما همینها هم معتقداند که قوی ترین از این دو انگیزه همان «انگیزه خودخواهی» است و همانطور که هیوم هم گفته «انگیزه حق خواهی و فراست بشر»، آنقدر نیست که جلو «خودخواهی افراطی و بیجایش» را بگیرد و بگفته آگوست کنت هم، «هابز اشتباه کرده که خیال کرده تنها انگیزه بشر، خودخواهی است بلکه بشر علاوه بر انگیزه خودخواهی انگیزه حق خواهی و خیرخواهی برای همنوع هم دارد» اما این انگیزه حق «خواهی و خیرخواهی» بقدری قوی نیست که خود بخود مسیر حق و خیر را كاملاً بپیماید. و بقول راسل، انسان معجونی است که از دو عنصر «حیوانی و فرشته» یا به تعبیری دیگر از دو عنصر «شیطانی و فرشته»، ترکیب یافته است. و به همین خاطر است که بشر به «حکومت و دین»، نیاز دارد و هر دو هم لازم است و با هم می توانند هم درون بشر را اصلاح و تربیت کنند و انگیزه حق خواهی و خیرخواهی او را تقویت کنند و راه درست را باو بنمایند و به رفتن آن راه تشویق کنند. و هم اگر چنین اصلاح و تقویت و تربیتی صحیح در درون فردي حاکم نشد از طرف حکومت الهی (كه خود از این خود خواهی افراطی منزه است) با قدرت اجرائي حكومت و اعلان اجرای قانون مجازات، مانع بی نظمی اجتماعی از طرف او شوند و لذا کار «دین واقعاً و کاملاً الهی» و انبیاء عظام، هم آموزش «روش صحیح زیستن» و عمل به آن در درون و بیرون توسط اعتقاد به «خدا و قیامت» است و هم اجراء قوانین از طرف حکومتی الهی و انسانهائی، کاملاً اصلاح شده و تربیت شده الهي بوده است. تا بشر نه تنها همچون «نظام های بشر» فقط بخاطر توسط ترس از مجازات پلیس از ظلم و فساد، ظاهراً دوري نمايد بلکه علاوه بر نرفتن به سمت ظلم و فساد در «ظاهر و پنهان » همچنین با « محبت و در نهایت دوستی و همدیگر خواهی و خدمتگذاری به یکدیگر» زندگی کنند زندگی انسانی براساس عشق و محبت، نه انجام وظيفهاي ظاهري ترس مجازات. و به قول آگوست کنت، کار دین، تعالی دادن بشر و ایجاد وحدت میان آنها است و باز به قول آگوست کنت، اگر « روحانیت و دین »، از جامعه حذف شود جامعه به سمت وحشی گری و بربریت حرکت می کند. و تاریخ اروپا هم نشان داده است که از آن وقت که میان پاپ و امپراطور در غرب، نزاع درگرفت و مارسیلیو ایتالیائی بخاطر مخالفت با پاپ و کلیسا، نظریه سکولاریسم ارسطو را مطرح کرد «که ارسطو گفته ما برای سعادتمند شدن جامعه مان در این دنیا، به دین الهي نیاز نداریم»، دین را در جامعه غرب به زاویه ای برد و آنرا تضعیف و منزوی کرد و بالاخص ناتوانی کلیسا در مقابل شبهات ملحدان باین ضعف افزود و با تضعیف ایمان بخدا و دین از طرفی گرایش به «نژاد پرستی» و «ملیت گرائی» رو به رشد رفت و اروپا هر چه بیشتر، تجزیه و سپس به دام جنگهای مستمری افتاد، که آخرین آنها، جنگهای جهانی اول و دوم بود و آثار پس لرزه های آن که تا بحال، گوشه و کنار جهان را می سوزاند و از طرف دیگر با تضعیف ایمان بخدا و قیامت و بی توجهی به دین، گرایش به سمت اشباع بی حد و مرز غرائز و آزادی نامعقول به سمت فساد و تباهی و پائین آوردن تحمل افراد که به اعتراف اگزیستانسیالیست های ملحد و نیز روان شناس ملحدی همچون فروید، ایمان بخدا و قیامت، تحمل افراد را بالا می برد و زندگی را برای آنها، قابل تحمل می کند و دقیقاً عکس آنهم صادق است یعنی با نبود ایمان بخدا و قیامت، تحمل افراد در مقابل مشکلات کمتر می شود و بیشتر نیازمند لذت های جبرانی هستند و کمتر همدیگر را تحمل می کنند و این مجموعه در فضائی که کاملاً درب های فساد بخاطر بی دینی و یا ضعف ایمان باز شده در نتیجه، غریزی جنسي را به سمت فساد نه ازدواج مقدس شرعی، سوق می دهد و در صورت ازدواج هم اعضاء کم تحمل زوجین را به سمت طلاق می کشاند و نتیجه آن، اینک در غرب، کم شدن كانون خانواده گرم با حضور والدین است و فرزندان ای که حتي حرامزاده نیستند نیز بدون محبت مستمر پدری، زندگی می کنند و یا بخاطر کثرت فساد و مشکوک شدن فرزند برای پدر قانونی و شرعی و یا بخاطر توجه غریزی والدین به بیرون خانواده در نتیجه خانه و خانواده چه بسا از گرمای محبت کمتری برخوردار بوده و فرزنداش که در چنین محیطی بزرگ می شوند براساس آمار بهداشت جهانی كم و بيش بدون آسیب و مشکلات روانی نيستند و پیامد آنها گرایش به خودکشی و جنایات کم و بیش در غرب دارند. که بالا بودن خودکشی در کشورهای غربی و وابسته به غرب، نسبت به کشورهای مذهبی و بالاخص اسلامی، نشانگر فاجعه ای عظیم در غرب است که در غرب با وجود پیشرفت های اقتصادی و مادیاش، عشق به زندگی و زنده ماندن نسبت به کشورهای مذهبی و بالاخص اسلامی بحداقل رسیده است. این همان چیزی است که فروید و اگزیستانسیالیست های ملحد به آن اعتراف کردند که اگر ایمان بخدا و قیامت نباشد زندگی غیر قابل تحمل را یا باید با لذت های جبرانی، جبران کرد و یا با مواد مخدر که تبعات این دو هم، برای هیچ عاقلی پوشیده نیست و غرب الان دارد تاوان این بی خدائی و ضعف ایمان و بی توجهی به آموزه های الهی و در نتيجه تلاشي خانواده را پس می دهد. یک نگاه مختصر به فهرست بالای جنایات و خودکشی در غرب (ایالات متحده و اروپا) و علل شناخته شده آن، این مطلب را کاملاً موجه و روشن می کند. سید محمد رضا علوی سرشکی 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده