غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۸۹ من بارها آن داستان گوتام بودا را خوانده ام. او از روستايي مي گذشت. دشمنانش جمع شده بودند و مي خواستند او را تحقير كنند كلمات ناروا و فحش هاي ركيك نثارش مي كردند. او ساكت باقي ماند. آنان قدري معطل ماندند، زيرا او هيچ چيز نمي گفت. و عاقبت بودا گفت، "اگر كارتان تمام شده، من مي توانم حركت كنم، زيرا بايد پيش از غروب به روستاي مجاور برسم. و اگر كارتان تمام نشده است، من پس از چند روز به اينجا برمي گردم و آنوقت وقت كافي براي شما دارم. آنوقت هرچقدر كه مي خواهيد مي توانيد بگوييد." يكي از مردان در آن جمع گفت، ما فقط چيزهايي به تو نمي گوييم، به تو توهين مي كنيم." گوتام بودا گفت، "مي توانيد توهين كنيد، ولي اگر من آن را نپذيرم، اين ديگر در قدرت شما نيست. مي توانيد سعي كنيد مرا تحقير كنيد، ولي من فقط اين چيز ها را نمي پذيرم. بايد ده سال پيش مي آمديد كه من در دام هركسي مي افتادم و هركس به من توهين مي كرد، من احساس تحقيرشدن مي كردم. در آن زمان من برده ي هركسي بودم. ولي حالا انساني آزاد هستم. من انتخاب مي كنم: هرآنچه را كه درست است مي گيرم و هرآنچه را كه درست نيست، پس مي دهم." "در روستاي قبلي كه بوديم، مردم برايمان گل و شيريني آورده بودند تا به من هديه دهند. من گفتم، «ما فقط يكبار در روز غذا مي خوريم و امروز غذايمان را خورده ايم. پس لطفاً ما چيزها را انبار نمي كنيم، نمي توانيم اين ها را بگيريم. متاسفيم، بايد اين ها را پس بگيريد.» حالا از شما مي پرسم: آن مردم با آن گل ها و شيريني ها و ميوه جات كه آورده بودند چه مي توانستند بكنند؟" كسي از ميان آن جمعيت گفت، "مي توانستند آن را در ميان اهل روستا تقسيم كنند." بودا گفت، "تو باهوش هستي. همين كار را بكنيد. من ده سال است كه از پذيرفتن چنين چيزهايي معذور هستم. حالا به خانه برويد و اين چيزهايي را كه آورده ايد به هر كس كه خواستيد تقسيم كنيد." زماني كه همچون يك نفس زندگي نمي كني، تحقيركردن تو غيرممكن است. اين نفس است تحقير مي شود. 4 لینک به دیدگاه
eder 13732 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی، ۱۳۸۹ من بارها آن داستان گوتام بودا را خوانده ام. او از روستايي مي گذشت. دشمنانش جمع شده بودند و مي خواستند او را تحقير كنند كلمات ناروا و فحش هاي ركيك نثارش مي كردند. او ساكت باقي ماند. آنان قدري معطل ماندند، زيرا او هيچ چيز نمي گفت. و عاقبت بودا گفت، "اگر كارتان تمام شده، من مي توانم حركت كنم، زيرا بايد پيش از غروب به روستاي مجاور برسم. و اگر كارتان تمام نشده است، من پس از چند روز به اينجا برمي گردم و آنوقت وقت كافي براي شما دارم. آنوقت هرچقدر كه مي خواهيد مي توانيد بگوييد." يكي از مردان در آن جمع گفت، ما فقط چيزهايي به تو نمي گوييم، به تو توهين مي كنيم." گوتام بودا گفت، "مي توانيد توهين كنيد، ولي اگر من آن را نپذيرم، اين ديگر در قدرت شما نيست. مي توانيد سعي كنيد مرا تحقير كنيد، ولي من فقط اين چيز ها را نمي پذيرم. بايد ده سال پيش مي آمديد كه من در دام هركسي مي افتادم و هركس به من توهين مي كرد، من احساس تحقيرشدن مي كردم. در آن زمان من برده ي هركسي بودم. ولي حالا انساني آزاد هستم. من انتخاب مي كنم: هرآنچه را كه درست است مي گيرم و هرآنچه را كه درست نيست، پس مي دهم." "در روستاي قبلي كه بوديم، مردم برايمان گل و شيريني آورده بودند تا به من هديه دهند. من گفتم، «ما فقط يكبار در روز غذا مي خوريم و امروز غذايمان را خورده ايم. پس لطفاً ما چيزها را انبار نمي كنيم، نمي توانيم اين ها را بگيريم. متاسفيم، بايد اين ها را پس بگيريد.» حالا از شما مي پرسم: آن مردم با آن گل ها و شيريني ها و ميوه جات كه آورده بودند چه مي توانستند بكنند؟" كسي از ميان آن جمعيت گفت، "مي توانستند آن را در ميان اهل روستا تقسيم كنند." بودا گفت، "تو باهوش هستي. همين كار را بكنيد. من ده سال است كه از پذيرفتن چنين چيزهايي معذور هستم. حالا به خانه برويد و اين چيزهايي را كه آورده ايد به هر كس كه خواستيد تقسيم كنيد." زماني كه همچون يك نفس زندگي نمي كني، تحقيركردن تو غيرممكن است. اين نفس است تحقير مي شود. :icon_gol: 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده