رفتن به مطلب

فصل کودکی گذشت امّا... خيمه شب بازی ادامه داره....


ارسال های توصیه شده

وقتی کوچک بودم يکی از کارتونهايي که دوست داشتم کارتون پينوکيو بود..آره يادمه دقيقاً يکی کارتون پينوکيو بود و يکی سفرهاي سندباد.

پينو كيو امّا برام حکم ديگری داشت..از تولّدش که از چوب بود توسّط ژپتوي مهربون تا سرنوشته عجيب غریبش که مدام کسايي سر راهش سبز ميشدن تا از راستی و درستی دور بشه. البتّه اون چيزی که بعده ها خوندم با اون کارتون که پخش شده بود متفاوت بود.

يادم مياد چقدر از بودن جينا کناره پينو كيو خوشم ميامد. و جالبه که از گربه نره هم خوشم ميامد.کاراش به خندم مينداخت.. به نظرم شخصه بد طينتی نبود يا اگه بود خيلی ساده و کودن مينمود. درست بر عکس روباه مکّار.

و........ امّا پري مهربون. آره پري مهربون برام يه جادو بود و يه آرزو.

تو عالمه بچگی از اون زيباتر نميديم. و ازاون مهربونتر سراغ نداشتم.پيش خودم ميگفتم خوبه منم اونقد شيطونی کنم تا يه پري مهربون پيداش بشه و...من باز شيطنت کنم ..... و باز و باز..

ميدونيد.؟

سالهاي کودکی تموم شد ...پينو كيو عاقبت انسان شد... پري مهربون رفت... و من بزرگ شدم.بعدها پينو كيو هاي زيادی ديدم.. که اونا هم همگن نبودن با داستانهاي خيمه شب بازیاشون... نميدونم آيا همه ي اين عروسکاي چوبی آدم ميشن يا هميشه عروسک ميمونن..

نميدونم که آزاد بودن در قالب عروسک بهتر بوده براشون يا .....

فصل کودکی گذشت امّا... خيمه شب بازی ادامه داره.... و با خودم فکر ميکنم که من تو اين داستان از کدوم قبيله ام .

ولي يه چيز پينو كيو بودن آدما خوب بو د ..

اينكه لااقل دروغ گفتنشون به دراز شدن دماغشون ختم ميشد.

اين روزا اگه از خواب بپرم چشامو به هم فشار ميدم تا دوباره خوابم ببره.غایب

  • Like 18
لینک به دیدگاه

وروجک گفت:" تو چرا اینقدر شعر دوست داری؟"

 

گفتم:" نمیدونم!"

نمی دونم چرا بهش نگفتم از حرف زدن خستم،یا اصلاً چرا بهش نگفتم چون هیچ کس حرفهام رو نمی فهمه رنج ها رو می سرایم...

چرا نگفتم شعر منو به بازی گرفته؟!نمی دونم..............

شاید اگه می گفتم، باز در جوابم می گفت:"آی آی آی...باز زدی اون کانال!!

چرا هیچ کس نمی فهمه من تک سلولی ام!!!!!!!!!!!!!!!!

برای همین چراها این چندتا بچه شعر رو گذاشتم اینجا...

*من لحظه ای را می نویسم

که لحظه یی نیست

همیشه یی ست

که چون ستاره ای سو سو می زند...

*با شعر به سوی تنهایی خود

می گریزم

و از تنهایی خود پیشتر

می روم

تا تنهایی جهان...

*نشانه رفتم

همه نشانه ها را در شعر

و خود به سوی بی نشانی رفتم...

*چشم ها را به خواندنشان وا می دارند

کلمات...

من اما

حتی تو را

ندارم!!

  • Like 10
لینک به دیدگاه

نمی دونم کی قراره این سوال های لعنتی دست از سرم برداره؟

 

کی قراره من صبح که بیدار میشم یه عالمه صورتک ِ بی تصویر بهم دهن کجی نکنن؟

کی قراره تلفن که زنگ میخوره یه صدای لعنتی از اون ور ِگوشی خراشی به روح ِ زخمی ام نزنه؟

چرا من این همه متفاوت تر میشم هر روز؟

چرا امشب تمام ساعتهای خونه ی کوچک مان خواب موندن؟

چرا این شب ِ لعنتی نمی گذره؟درست شده مثل اون شب...5 اِ اردیبهشت ِ سال 85،اون شب هم نمی گذشت زمان!!

چرا دایی جان ناپلئون یه روزی من رو اشتباه دیده یه جایی و و فکر میکنه که من مُردم؟هی هر چی میگم:بابا من زنده ام...کسی باور نمیکنه و میگه : نه! تو مُردی!!

چرا صاحب اون جغجغه زرده میگه که من هیچ هدیه ای برای زندگی آینده ام ندارم؟

چرا بابای دالتون ها فکر میکنه که من باید به جای قاشق چایی خوری با لوله ی خودکار چای ِصبحانه ام رو هم بزنم؟

چرا خاله ریزه فکر میکنه من اگه از سوسک بترسم باید جیغ ِبنفش بکشم و یا با آباژور بزنم تو سرش؟

چرا من نمی تونستم شبی تا صبح توی حیاط بوده باشم؟

چرا نمی تونستم یه عصر تابستون" بر نیمکت پارک با تو شعری اگر که می خواندم..." رو خونده باشم؟!!

کی قراره خاکسترهای اون دلقک ِسوخته دست از سرم برداره و هی وارد ُبرُنش های گره خورده ام نشه و ریه های بی هوازی ام رو به سرفه نندازه؟

کی قراره این 15 متری دوم یا شایدم سوم از این روح آشفته جدا بشه؟

کی قراره دُکی باور کنه که من توی حیاط زیر اون باورون ِشرشری 5 ساعت و نیم تمام ایستاده بودم و نه هیچ جای دیگر!!!

وای چقدر سوال ِ بی جواب....بهتره پرده ها رو بکشم دوباره و بذارم ساعت ها خُر و پُفشان به گوش خورشیدِ نداشتم برسه...بذار اون دو پرنده که لابد پرنده نیستند در لانه هایشان قرار بگیرند...

بگذار فراموش کنم

که تو چه هستی

جز یک لحظه

یک لحظه که مرا می کشاند در برهوت آگاهی...(فروغ فرخزاد)

  • Like 6
لینک به دیدگاه
سخت نگیر دنیا رو سخت بگیری سخت میگذره:ws43:

ولی من همش این و میگم پینکیو آدم شد و من هنوز آدم نشدم:ws3:

شما فرشته این انجمن هستید. داداش وحید هم همینطور.:icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
سوء تفاهم نشه. فرشنه ها بالا تر از انسانها هستند. چون معصومند. :icon_gol:

 

آره عزیز جان عزاییل هم یه نوعی از فرشتس من عزاییلم:ws3::ws47:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

همین الان دلم میخواد به کودکیم بر گردم چون نمیتونم مثل بزرگترها دروغ بگم وهمیشه چوبشو خوردم به خاطر صداقتم

به خاطر اینکه راحت حرف دلمو میزنم

اهل غیبت نیستم

قصدم تعریف از خودم نیست دلم گرفته از اطرافیانم که میخوان من به اصطلاح سیاست داشته باشم اما...............

  • Like 3
لینک به دیدگاه
همین الان دلم میخواد به کودکیم بر گردم چون نمیتونم مثل بزرگترها دروغ بگم وهمیشه چوبشو خوردم به خاطر صداقتم

به خاطر اینکه راحت حرف دلمو میزنم

اهل غیبت نیستم

قصدم تعریف از خودم نیست دلم گرفته از اطرافیانم که میخوان من به اصطلاح سیاست داشته باشم اما...............

کودکان خاطره ندارند. فقط یه چیزایی یادشونه. اگه میخوای به کودکی برگردی کافیه خاطراتت رو حذف کنی. اونوقت مثه یه کودک معصوم میشی. :icon_gol:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
×
×
  • اضافه کردن...