رفتن به مطلب

ناله های پیرترین پیر زمین


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تو را به آه حقیقت گو ، چه کسی جرات آهی بمن خسته بداد؟

آه ای آه تو آهی که مرا آه کنان آه کنی و به هر سو که کشم آه نبینم بجز از آه و سبب باز ز این آه

دنیا نه این است نه آن است ، دنیا همین حس خجالت ، شرمندگی یک پدر از نان شب از صحبت همسایه و از فکر زن و بچه ی پر آه

آه ای آه

گویند که دادار ، به خاک بشر کله درشت به خود ِ خویش ستمکار ، زد دَم که بر خیزد از این جسم پر از درد ، یقین گویدم این بار ، که دادار به جای دمش فوت ، بگفتا که همی آه و آدم نفسی تازه شد و گفت که باز:

آه ای آه

نگون سار و نگون بخت ترین لحظه ی عمر من پر آه ، همان باشد که از فرط خوشیم نکنم سجده به آه و ولدِ آه

آه ای آه

یقین یوسف کنعانی هماندم که برفت از ستم و جور برادر به ته چاه بزد آه ، و گفت آه کجایی که من پر غم و اندوه و پر از آه ، ندارم به سرم خدمت اغیار که من بسته کمر از نعم وصف تو ای آه

آه ای آه ، بکش دست ز ما و بکش از ما تو برون این همه انظار که در زندگیم هیچ ندیدم بجز از آه جز آه

 

جز آه

  • Like 9
لینک به دیدگاه

نثار غم سحرگاه میکنم سرشک نیازم را ، که دست و دامن تو ام ای گل ز تیر رس نیاز من رفت و شب این سیاه ژنده پوش و خوش مرام هر چند گاهی مرا با خاطرات خویشش از درون آب و جارو میکند و اما من می مانم با صدایی که نمیدانم چیست و نمیدانم از کدامین بطن قلبم به گوشم میرسد و قلب من بجای هر تپش ، تحریری ناب در دستگاه نوا میدهد و نبضم در ردیف دستگاهش تاری می زند و من در ارکستر ملی وجودم می نشینم و جوانمردانه برای بطن پر سوزم دست میزنم و سوت می کشم و کف میکنم

. . . . .

 

 

پ.ن:

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق

کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

  • Like 7
لینک به دیدگاه

تنبور شکستست ، دیوانه و خستست و در بسته ترین راز چون حمل کند همچون مَنَش حمل کند در گره سیم سُل ِ خویش

از پیش برد خویش برد هوش ز سر هوش ز دل . عشقم ، بتا راندنمواین بار ما فیه درون منه در بند تن خویش

چو زند درویش به تنبور ، تنبور چونان اسب چِنان مست زند بر غم ِ نخجیر و همی چون که نوایش برسد فلفورت به بلبل کشد هورت غلط کردن که به به ، که به به عجب ساز و نواییست به به و درویش همین صاحب دلق و دل ِ پر ریش زند زخمه دمام ، در دم همه تنبور شود زخمی و زخم از دل پر ریش صنوبر و گوید به زبان:

هان ، درویش تو زنی از عمق وجودت به سر من، من چه گویم که بریدم ز همه

ز خودم آری زخودم دادم این بار تنم بر تو ، هیهات فروشم تنم این بار که عشاق ز صدایم ز نوایم ببرند از دل خود این بار ، یاد صد معشوقه ی عصیان زده و هرزه ز جفایش ز عِقابش

 

درویش و تنبور

 

 

ee1b948b88eecd8bfba1d470f7da6526.jpg

  • Like 7
لینک به دیدگاه

این شور چه هست؟ دارد به سرش عشق ندانم؟ کولی و حرامیست ندانم؟ مست بود و هوشیار ندانم؟

که ندانم که ندانم؟

این شور چه هستش که کشید افسار من شور زده را به سوی خویش

و این من ز این شور بپرسم

- که چه هستی ز چه مستی ؟

گفتش من نیم این بار آن بوسه که زد ساقی عشاق به لب داغ تو و دلبرد ز تو با یکی که نه دو که نه صد تیر و دوصد زخمه ی جانسوز رخسار!

گفت شورم شور از همه ایم از این بخت بد مانده درون صف روغن! یا در کف امواج خوش و رقص خوش آهنگ دو سه نخ سیگار نه از نوع و صفت لایت بلکه آن را تو کشی مرگ تو بینی به نظر و اینبار برای فراموشی ایام بزن نخ ز همین کوفت کش و کوفت صفت این رفیق ناواب!

من چون سخن شور شنیدم ، گفتم که زکی ، زکی ای شور دل خوش نمودیم به تو ، ای که نه شوری تویی منحوس . چه شوری که لب کام بگیریم زتو!

ای شور برو گمشو که این بار خواهم بشوم راکد اشعار و اراجیف

نمیخواهم و اینبار کنم مست خودم از این خسرو صد دست

نه می ده نه شاهد نه سیگار و نه ساقی و نه لب ، هیچ نخواهم

من جرعه فروش تنهاییی خویشم

من پیشه گر بی شوری خویشم

شور

  • Like 7
لینک به دیدگاه

- سلام احمد جان خوبی؟ خوش خبر باشی چی شد؟

- سلام حامد جان ، والا رفتم دفتر اقای فلاح ، منشیش گفت این چند وقته تو مرحله تدوینن ، وقت نمی کن واسه قرار ملاقات

- خوب مشکلی نداره کار منم هنوز خیلی ازش مونده

- خوب پس بزار 1-2 ماه دیگه که کاملا تموم بشه ، قول میدم بتونم این قرارو جور کنم

- دمت گرم ، ایشالله یروزی جبران کنم

- این چه حرفیه وظیفست ، اتفاقا خیلی خوشحال شدم . فقط هوای مارم داشته باش ، واسه قول اون سناریو که دادی

- باشه داداش ، بزار اینو که زاییدم بزرگش کن ؛ واسه تو هم باید تا عید صبر کنی

- باشه مشکلی نیست ، مزاحمت نمیشم

- قربانت مراحمی عزیز

- پس تماس با من

- اره باشه ، مواظب خودت باش ، خداحافظ

- یا علی

 

میتواند شروعی دوباره برایم باشد

خدا کند

  • Like 7
لینک به دیدگاه

در حصار مژگان سیاه بودن ، آدمی را لذت نمی دهند

گاه چون کلاغی روی آن می نشیند و منقار در بال خویش میکنی

و به این صحنه تراژدیک می اندیشی

و می گویی :

کلاغ ها ، تنها سیاه نیستند

کلاغ ها خبر چین نیستند

کلاغ ها روزگاران زیادی را سپری کرده اند که هزار کبوتر در حسرت آن بوده اند!

و در این حصار سیاه رنگ وقتی کلاغی می نشیند زیباترین استتار عاطفی رخ میدهد

آه من یک کلاغم ، کهنسالم و بر حصار مژگان تو می نشینم

تنها و بی سر پناه

  • Like 7
لینک به دیدگاه

دوستم گفت چه خبر چه میکنی؟

گفتم چاشتم واژه است و نیمروز را با قصیده سپری میکنم و نوا را می نوشانم

و چه سوالات مبهمیست این خواستن ها ، خواستن احوالات؟!

بقول بزرگی : دل ما که دل نیست!

وگر دل بود چشم بر وصال خوش نمی کرد !

باری ، انساکم احوالکی دارم که گاه نم نمک باران چشم بر آن چَشمکی می زند

همیشه فکر می کردم روزهای مرداد ماه منگ است ، اما دی هم دست کمی ندارد ، منگ است ، بی رمق است ، بی غیرت است

شکایتی از روزها ندارم ، از دنیا دارم که یک بار هم شکوایه مرا نخواند و برایم حکمی که در آن عفو هجی شده باشد را ننوشت

به قلمم عشق می ورزم که اگر نبود هفتاد کفن پوسانده بودم ؛ می نویسم تا در گذر ایام بر باد نروم که اگر رفتم چون ققنوس تنی نو سازم و حیاتی دوباره آغاز کنم

باشد مرگ مرا فراگیرد ، نه آنکه از جهان بروم ، دوست دارم ابدی باشم چه در پاداش چه در عقاب ، خسته شدم از کشتار لحظاتم

خسته

  • Like 9
لینک به دیدگاه

 

آدمی به تعقل زیست میکند ، که اگر تعقل را از او بگیرند آدمی می ماند با یک تن بی جان و جان عالم یک تعقل ورای بشریست

براستی چرا انسان به دنبال این وراها می گردد ، این وراها چه مردابیست که انسان چون مولانا دوست دارد در میانش برقصد و آری این مولانا بود که در من انجذاب رقص در مرداب ماورا ها ر ا داد

امان از زندگی و روزگاری که نتوانی برای بنیادین ترین سوال هایت جوابی جور کنی! انسان ذاتا فیلسوف است زیرا سوال می آفریند و سوال جواب می دهد .

افسوس از ناسوت که آدمی را در حصار می کشد آنقدر به بندت می کشد که به هیچ چیزت نمی رسی نه به دلی جات و نه به عقلی جات و کسی که در عریانی یک تئاتر دل می بازد و در یک شعر غرق میشود باید کاسه گدایی بدست بگیرد که آی لقمه ای بیاندازید تا بچه ام نمیرد ، چه چیز از این بی پروا تر چه چیز از این ناجوانمردانه تر ، زندگی را هر چند زیبا ببینی نمی تواند زیبا باشد ، روانشان ها هم مشتی اراجیف می بافند که ما را به هست بکشانند . می گویند: زیبا ببین زیبا می شود

نه درعقلم این کلام می گنجد نه در احساسم !

این زندگی به من آموخت بجای اینکه در زیبایی باران مملو از احساس شوم ، بگویم : آه عجب هوای نکبتی

احساس ها بدار می روند وقتی چیزی برای دفاع نداشته باشند

آه خدا می بینی واقعا مرا مبینی!؟ منم هائد نه بیشتر و نه کمتر چگونه بگویمت چگونه بخوانمت چگونه به این دنیا تف بفرستم از این واضح تر ، خسته ام ؛ لیوانی قهوه ، مقداری دود و یک موسیقی بیدادگر می خواهم

برایم فراهم کن

  • Like 9
لینک به دیدگاه

چگونه خوانمت ای صدای در گلو مرده

ای پرهای خیره شده به تیغ تیغ کشان

چگونه خوانمت ای چیزهایی که نداشتم

ای همین ، من ها!

چگونه خوانمت ای قطعه شهر آشوب در دستگاه شور ، چگونه خوانمت وقتی قافله سالاران روان من در خوابند

چگونه خوانمت وقتی سرمه به حنجره خورانده ام

چگونه خوانمت از کدام سو به کدام روش از کدام حجمه

من اگر نخوانم میمیرم ، بخدا قسم میمیرم

کاری کن بخوانم

که اگر نخوانم ، میمیرم

  • Like 11
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

 

mary-and-max-2.jpg

 

 

دیشب وقتی این انیمیشن را دیدم فهمیدم هنوز هنر زنده است و هنوز در این دنیای جفاکار کورسویی از محبت هم وجود دارد ، آنقدر مرا با تامل برد که خواب را از من ربود ، شیفته ی آن شدم

شیفته

 

 

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

وقتی درب را باز کردم یک سوز از افسردگی از حجمه ی زمستان به داخل آمد ، انگار تمامی بادهای عالم اینجا بودند همین جا در همین حوالی ، چقدر سرد و مبهوت همین باد را می گویم!

بادی که امروز بسان شلاقی به صورتم خورد شبیه دکلمه های شاملو بود. گرم در حین سردی یک دافعه در حین انجذاب ، مهم نیست ، مهم این بود که باد ها گاهی برای درهم کردن روح آدمی بهترین شکنجه گرند، راستی تا کنون باد از من به تو خبر رسانده ، بادی سرد اگر از آن بیابان بگذرد به تو می رسد ، گاهکی که می نویسم نمیخواهم دردو دل کنم ، اما آدمها گاهی چیزی را پنهان میکنند که به عیان قابل کشف است ، از چیزی فرار می کنند که دوشادوش آنهاست ، سایه به سایه

و مرگ این جام ابدی و این رحمت لا متنهایی میتواند برای انسان های چون منی ، عالم نویی بسازد. شاید در برزخ باد های سرد زمستانی آدمها را یاد خاطرات به گند کشیدیشان نندازد ، اگر برزخ این موهبت را داشت برای من می شود همان جنت الماوی!

راستی تاکنون باد میل کرده ای

؟!؟!؟

  • Like 11
لینک به دیدگاه

بقول دکتر سروش :"ما غم عاشقانه داریم و غم دنیادارانه"

چه گویم

که نمی دانم

کدامین غم بر من مسلط شده است ، و من خشک زده از ایام پر جوششم ، کوفته شده زیر ثم اسبان نجیب!پشت در مانده در دروزاه های رسوایی ، سوخته شده در هیزم تنهایی ، بی تاب چون بچه آهویی در میان شیران ، تلخ چون شراب کهنسالی در خمر ، بی موضع مانند دود سیگار!

غم شیرین ترین مهمان خاطرات شبانه ی من است ، اگر با او سر سازگاری داشته باشم می شود مونس و انیس ، سرش سلامت که مولای روم فرمود:

 

اندر دل بی وفا غم و ماتم باد

آنرا که وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که هیچکس ز من یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم بود

ای وای من ، ای وای من

  • Like 10
لینک به دیدگاه

و اما بعد

 

امروز حرفی در گلویم ماند

به زبان می آورم

خدایا از تمام مدعیانی که ادعای داشتن تو را می کنند برائت می جویم

 

زیرا آنها باعث می شوند دیگران فکر کنند:

- خداوند جقدر حقیر شده که اینان با او دوستی کرده اند

- خداوند را خدای دجالان می پندارند

- آیین مردم را می سوزانند و همی سجاده به آب می کشند

 

لعنت بر مدعیان که می گویند تو را دارند

  • Like 8
لینک به دیدگاه

هوا سرد بود ، ته مانده ای از برف روی شیشه ی عینکم می نشست ، دستم از حرارت سیگار داغ شده بود ، منتظر بودم و گویی انتظار پیشه ی ابدی من است ، با پشت دست عینک را برف روبی می کردم ، هوا کماکان سرد بود

هوا گرفت ، منتظر بودم مثل همیشه مهم نبود برای چه ، فقط انتظار را می کشیدم و کامش را به بیرون می دادم

دکمه ی اول ، دکمه ی دوم ؛ دکمه ی سوم را که بستم ، پالتو ام روی تنم آشیانه کرد و بادی آمد ، شالم از دور سرم رقصان شد و من هنوز انتظار می کشیدم

و سیگار به ته رسید زیر پا مرد! برف ها روی جنازه اش دفن می شدند ، به آسمان می نگریستم گوشه چشمم خیس شد و من هنوز انتظار می کشیدم

شاید گشاشیشی شود اما سیگار دفن شد

و برف می کوبید

  • Like 8
لینک به دیدگاه

در عقل سلیمم چه شد که نه توانستم بتواننم و نه توانی بود که نخواهم ، باری سودای دل از دست رفته چونان شکاف بر عمق وجود عریان می اندازد که جراحتش کاری ، خونش جاری و دردش ساری است

درد بی امان زخمه می کشد!

و حافظ شیراز را بیاد می آورم که جه کم توقع بود ، دلش را به سر زلفی بست

اما من زلفی نیست که اگر باشد بسان بکسل نتواند دل را ضمانت کند

ای دنیا با ما ناز مدار

  • Like 8
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...