spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ بايد همه بدانند که هيچ فرقه وحزب ودسته يي جهان را نجات نخواهد داد! نجات جهان تنها درگرو عشق انسانها به هم تحقق ميابد!همين عشق هاي ساده عظيم,همين نگاههاي ممنوع محرمانه جهان را نجات ميدهند!شايد اين حرفها درروزگار ما به نوعي رويا ومعجزه شبيه باشند.... اما انسان هم معجزه ايست هنگامي که زانو نميزند!انسان معجزه ايست هنگاميکه ميگويد : نه! انسان معجزه ايست هنگامي که دروغ نميگويد... هرهنرمند بايد ايينه اي باشد روبه مردم جامعه اي که دران نفس ميکشدواگر خود بخشي از اين ايينه را با پارچه سياهي بپوشاند به ذات هنر خيانت کرده است! يک نقاش يا يک شاعر يا يک بازيگر نميتواندمانند ديگران فقط درصف نان از دردهاي جامعه اش سخن بگويد! بايد به فکر رهايي تمامي انسان ها بود!رابينسون کروزوئه هم اگر شاعر بودحق نداشت درجزيره متروکش شعرهايي بگويد که دران ها اثري از انسان هاي ديگر نباشد! کلمه تعهد که اين روزها مثل سقز بردهان اهل هنرسرزمينمان مي ايد کلمه کوچکي نيست!درروزگار ما نميشود کنج فلان کافه نشست ولاف تعهد زد!بايد دردل جامعه نفس کشيد!بايد به فکردرمان اين خيل پريشان بود نه تسکينشان! شاملوي بزرگ ديگرمارابه شبانه تازه اي مهمان نميکندمطب رايگان غلامحسين ساعدي تعطيل است فروغ ديگرکودکي را ازجذام خانه به خانه خود نميبرد خانه غزاله عليزاده ديگرپناهگاه نويسندگان از شهرستان امده نيست صمدبهرنگي ديگربراي اموزش وپرورش از معايب کتابهاي درسي نمينويسد... جاي اين غول هاي زيبا خاليست وماتنها مانده ايم,ولي کودکانابروي انسان وضامن اغاز دوباره جهانند! بايد به کودکان اموخت که جهان بي باتوم وگلوله زيباتر است! بايد به فکر ساختن يک بادبادک بود! هنوز هم با مشتي نخ وکمي کاغذ ميشود به گيس طلاي خورشيد رسيد! کودکي که با مسلسل بازي کند , جهان را نجات نخواهد داد يغما گلرويي 10 ابان 81 22 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۸۹ با تشکر از مطلب زیبای شما , بر انگیخته شدم که من هم در ادامه و بپاس تشکر مطلبی به این نوشته زیبا اضافه کنم. تا به حال شنیدهاید باغبانی که زندگی میآفریند و به زندگی زیبایی میبخشد، جایزهی نوبلی دریافت کرده باشد؟ آن کشاورزی که زمین را شخم میزند و غذای همه را تأمین میکند ـ آیا تا به حال کسی به او پاداشی داده است؟ نه. او طوری زندگی میکند و طوری میمیرد که گویی بر روی این کرهی خاکی هرگز چنین کسی وجود نداشته است. این یک غربالگری نفرتانگیز است. هر روح خلاقی را ـ سوای آن چه میآفریند ـ باید مورد احترام و تمجید قرار داد تا خلاقیت محترم شمرده شود. اما میبینیم که حتی برخی سیاستمداران ـ که جز جنایتکارانی قهار نیستند ـ جایزهی نوبل دریافت میکنند. این همه خونریزی در دنیا به خاطر وجود همین سیاستمداران روی داده است و آنها هنوز هم سلاحهای هستهای بیشتری فراهم میآورند تا به یک خودکشی جهانی دست بزنند. حس زیبایی شناختی ما چندان پر مایه و غنی نیست. به یاد آبراهام لینکلن میافتم. او پسر یک کفاش بود و رئیس جمهور آمریکا شد. طبعاً همهی اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند. و تصادفی نبود که به زودی آبراهام لینکلن مورد سوء قصد قرار گرفت. آنها نمیتوانستند این را تحمل کنند که رئیس جمهور آمریکا پسر یک کفاش باشد. در اولین روزی که او میرفت تا نطق افتتاحیهی خود را در مجلس سنای آمریکا ارائه کند، درست موقعی که داشت از جا برمیخاست تا به طرف تریبون برود، یک اشراف زادهی عوضی بلند شد وگفت: «آقای لینکلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این کشور را اشغال کردهاید، فراموش نکنید که همیشه به همراه پدرتان به منزل ما میآمدید تا کفشهای خانوادهی ما را تعمیر یا تمیز کنید و در این جا خیلی از سناتورها کفشهایی به پا دارند که پدر شما آنها را ساخته است. بنابراین هیچ گاه اصل خود را فراموش نکنید.» این مرد فکر میکرد دارد او را تحقیر میکند. اما نمیتوان آدمی مثل آبراهام لینکلن را تحقیر کرد. فقط میتوان مردمان کوچک را، که از حقارت رنج میبرند، سرافکنده و خوار کرد؛ انسانهای عالیقدر فراتر از تحقیرند. آبراهام لینکلن حرفی زد که همه باید آویزهی گوش خود کنند. او گفت: «من از شما سپاسگزارم که درست پیش از ارائه اولین خطابهام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود که هیچ کس قادر نبود کفشهایی به این زیبایی بدوزد. من خوب میدانم که هر کاری هم انجام دهم، هرگز نمیتوانم آن قدر که او آفرینشگر بزرگی بود، من رئیس جمهوری بزرگ باشم. من نمیتوانم از او پیشی بگیرم. در ضمن، میخواهم به همهی شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر کفشهای ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار میدهد، من هم این هنر را زیر دست او آموختهام. البته من کفاش قابلی نیستم، اما حداقل میتوانم کفشهایتان را تعمیر کنم. کافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم.» سکوتی سنگین بر فضای مجلس حکمفرما شد و سناتورها فهمیدند که تحقیر کردن این مرد غیر ممکن است. اما او احترام فوقالعادهای برای خلاقیت از خود نشان داد. مهم نیست آیا نقاشی میکنی، مجسمه میسازی یا کفش میدوزی ـ چه باغبان باشی، چه کشاورز و چه ماهیگیر باشی، چه نجار، هیچ فرقی نمیکند. آن چه اهمیت دارد آن است که آیا واقعاً روحت در گروی آن چیزی است که میآفرینی؟ اگر چنین باشد حاصل کار خلاقانهات کیفیتی از الوهیت را در خود دارد. فراموش نکنیم که خلاقیت به هیچ کار خاصی ربط ندارد. خلاقیت با کیفیت آگاهی ما سروکار دارد. هر عملی که از ما سر میزند، میتواند خلاقانه باشد. هر کاری که میکنیم میتواند خلاقانه باشد، و این در صورتی است که بدانیم خلاقیت یعنی چه. 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آذر، ۱۳۸۹ ممنون رفیق مثل همیشه عالی بود 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین، ۱۳۹۰ و باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی. این آغازی دیگر است و این منم، گمشده در مه، ستاره ای سرگردان در کهکشانی بی انتها، فرورفته در قعر اقیانوسی عمیق و تاریک. من گم شده ام، من در دنیای متروک تنهایی خود که تاریک ترین شب ها و ابری ترین روزها را دارد و باد زیر آوار غروب کوچه هایش را دلتنگ می نوازد گم شده ام. آری من گم شده ام... 4 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت، ۱۳۹۰ كوك كن ساعتِ خویش ! ـ اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است كوك كن ساعتِ خویش ! ـ كه مـؤذّن، شبِ پیـش دسته گل داده به آب و در آغوش سحر رفته به خواب كوك كن ساعتِ خویش ! ـ شاطری نیست در این شهرِ بزرگ كه سحر برخیزد شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند كوك كن ساعتِ خویش ! ـ كه سحرگاه كسی بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! ـ رفتگر مُرده و این كوچه دگر خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است كوك كن ساعتِ خویش ! ـ ماكیان ها همه مستِ خوابند شهر هم . . . ـ خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند كوك كن ساعتِ خویش ! ـ كه در این شهر، دگر مستی نیست كه تو وقتِ سحر، ـ آنگاه كه از میكده برمیگردد از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! ـ اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، ـ و در این شهر سحرخیزی نیست ـ . . . و سحر نزدیک است 5 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۹۰ Bir baba oğluna sarılmış ağlıyor Bir ana kucağında bebeği dileniyor Hayat acımasız soğuk ve zalim Haksız ve hain bazı insanlara Talih zamanla döner dolaşır Seni de bulur, verir ya alır Bir melek diliyorum tanrıdan muhtaçlara Çaresiz, yuvasız aç susuz çocuklara Bir melek diliyorum sevgiden yoksunlara Suçsuz olan esirlere, mahkumlara, insanlara Savaşın ortasında oynayan çocuklar Bir tabut gidiyor, daha yaşı onaltı Hayat acımasız soğuk ve zalim Haksız ve hain bazı insanlara Talih zamanla döner dolaşır Seni de bulur, verirya alır Bir melek diliyorum tanrıdan muhtaçlara Çaresiz, yuvasız aç susuz çocuklara Bir melek diliyomm sevgiden yoksunlara Suçsuz olan esirlere, mahkumlara, insanlara برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده