رفتن به مطلب

حرف های گمشده


spow

ارسال های توصیه شده

بايد همه بدانند که هيچ فرقه وحزب ودسته يي جهان را نجات نخواهد داد!

نجات جهان تنها درگرو عشق انسانها به هم تحقق ميابد!همين عشق هاي ساده عظيم,همين نگاههاي ممنوع محرمانه جهان را نجات ميدهند!شايد اين حرفها درروزگار ما به نوعي رويا ومعجزه شبيه باشند....

اما انسان هم معجزه ايست هنگامي که زانو نميزند!انسان معجزه ايست هنگاميکه ميگويد : نه!

انسان معجزه ايست هنگامي که دروغ نميگويد...

هرهنرمند بايد ايينه اي باشد روبه مردم جامعه اي که دران نفس ميکشدواگر خود بخشي از اين ايينه را با پارچه سياهي بپوشاند به ذات هنر خيانت کرده است!

يک نقاش يا يک شاعر يا يک بازيگر نميتواندمانند ديگران فقط درصف نان از دردهاي جامعه اش سخن بگويد!

بايد به فکر رهايي تمامي انسان ها بود!رابينسون کروزوئه هم اگر شاعر بودحق نداشت درجزيره متروکش شعرهايي بگويد که دران ها اثري از انسان هاي ديگر نباشد!

کلمه تعهد که اين روزها مثل سقز بردهان اهل هنرسرزمينمان مي ايد کلمه کوچکي نيست!درروزگار ما نميشود کنج فلان کافه نشست ولاف تعهد زد!بايد دردل جامعه نفس کشيد!بايد به فکردرمان اين خيل پريشان بود نه تسکينشان!

شاملوي بزرگ ديگرمارابه شبانه تازه اي مهمان نميکندمطب رايگان غلامحسين ساعدي تعطيل است فروغ ديگرکودکي را ازجذام خانه به خانه خود نميبرد خانه غزاله عليزاده ديگرپناهگاه نويسندگان از شهرستان امده نيست صمدبهرنگي ديگربراي اموزش وپرورش از معايب کتابهاي درسي نمينويسد...

جاي اين غول هاي زيبا خاليست وماتنها مانده ايم,ولي کودکانابروي انسان وضامن اغاز دوباره جهانند!

بايد به کودکان اموخت که جهان بي باتوم وگلوله زيباتر است!

بايد به فکر ساختن يک بادبادک بود!

هنوز هم با مشتي نخ وکمي کاغذ ميشود به گيس طلاي خورشيد رسيد!

کودکي که با مسلسل بازي کند , جهان را نجات نخواهد داد

 

يغما گلرويي

10 ابان 81

  • Like 22
لینک به دیدگاه

با تشکر از مطلب زیبای شما , بر انگیخته شدم که من هم در ادامه و بپاس تشکر مطلبی به این نوشته زیبا اضافه کنم.

 

تا به حال شنیده‎‎اید باغبانی که زندگی می‎‎آفریند و به زندگی زیبایی می‎‎بخشد، جایزه‎‎ی نوبلی دریافت کرده باشد؟ آن کشاورزی که زمین را شخم می‎‎زند و غذای همه را تأمین می‎‎کند ـ آیا تا به حال کسی به او پاداشی داده است؟ نه. او طوری زندگی می‎‎کند و طوری می‎‎میرد که گویی بر روی این کره‎‎ی خاکی هرگز چنین کسی وجود نداشته است.

این یک غربالگری نفرت‎‎‎‎انگیز است. هر روح خلاقی را ـ سوای آن چه می‎‎آفریند ـ باید مورد احترام و تمجید قرار داد تا خلاقیت محترم شمرده شود. اما می‎‎بینیم که حتی برخی سیاستمداران ـ که جز جنایتکارانی قهار نیستند ـ جایزه‎‎ی نوبل دریافت می‎‎کنند. این همه خونریزی در دنیا به خاطر وجود همین سیاستمداران روی داده است و آن‎‎ها هنوز هم سلاح‎‎های هسته‎‎ای بیشتری فراهم می‎‎آورند تا به یک خودکشی جهانی دست بزنند.

حس زیبایی شناختی ما چندان پر مایه و غنی نیست.

به یاد آبراهام لینکلن می‎‎افتم. او پسر یک کفاش بود و رئیس جمهور آمریکا شد. طبعاً همه‎‎ی اشراف زادگان سخت برآشفتند، و آزرده و خشمگین شدند. و تصادفی نبود که به زودی آبراهام لینکلن مورد سوء قصد قرار گرفت. آن‎‎ها نمی‎‎توانستند این را تحمل کنند که رئیس جمهور آمریکا پسر یک کفاش باشد.

در اولین روزی که او می‎‎رفت تا نطق افتتاحیه‎‎ی خود را در مجلس سنای آمریکا ارائه کند، درست موقعی که داشت از جا برمی‎‎خاست تا به طرف تریبون برود، یک اشراف زاده‎‎ی عوضی بلند شد وگفت: «آقای لینکلن، هر چند شما بر حسب تصادف پست ریاست جمهوری این کشور را اشغال کرده‎‎اید، فراموش نکنید که همیشه به همراه پدرتان به منزل ما می‎‎آمدید تا کفش‎‎های خانواده‎‎ی ما را تعمیر یا تمیز کنید و در این جا خیلی از سناتورها کفش‎‎هایی به پا دارند که پدر شما آن‎‎ها را ساخته است. بنابراین هیچ گاه اصل خود را فراموش نکنید.»

این مرد فکر می‎‎کرد دارد او را تحقیر می‎‎کند. اما نمی‎‎توان آدمی مثل آبراهام لینکلن را تحقیر کرد. فقط می‎‎توان مردمان کوچک را، که از حقارت رنج می‎‎برند، سرافکنده و خوار کرد؛ انسان‎‎های عالیقدر فراتر از تحقیرند.

آبراهام لینکلن حرفی زد که همه باید آویزه‎‎ی گوش خود کنند. او گفت: «من از شما سپاسگزارم که درست پیش از ارائه اولین خطابه‎‎ام به مجلس سنا، مرا به یاد پدرم انداختید. پدرم چنان طینت زیبایی داشت، چنان هنرمند خلاقی بود که هیچ کس قادر نبود کفش‎‎هایی به این زیبایی بدوزد. من خوب می‎‎دانم که هر کاری هم انجام دهم، هرگز نمی‎‎توانم آن قدر که او آفرینش‎‎گر بزرگی بود، من رئیس جمهوری بزرگ باشم. من نمی‎‎توانم از او پیشی بگیرم.

در ضمن، می‎‎خواهم به همه‎‎ی شما اشراف زادگان خاطر نشان سازم، اگر کفش‎‎های ساخت دست پدرم پاهایتان را آزار می‎‎دهد، من هم این هنر را زیر دست او آموخته‎‎ام. البته من کفاش قابلی نیستم، اما حداقل می‎‎توانم کفش‎‎هایتان را تعمیر کنم. کافی است به من اطلاع بدهید تا خودم شخصاً به منزلتان بیایم.»

سکوتی سنگین بر فضای مجلس حکمفرما شد و سناتورها فهمیدند که تحقیر کردن این مرد غیر ممکن است. اما او احترام فوق‎‎العاده‎‎ای برای خلاقیت از خود نشان داد.

مهم نیست آیا نقاشی می‎‎کنی، مجسمه می‎‎سازی یا کفش می‎‎دوزی ـ چه باغبان باشی، چه کشاورز و چه ماهیگیر باشی، چه نجار، هیچ فرقی نمی‎‎کند. آن چه اهمیت دارد آن است که آیا واقعاً روحت در گروی آن چیزی است که می‎‎آفرینی؟ اگر چنین باشد حاصل کار خلاقانه‎‎ات کیفیتی از الوهیت را در خود دارد.

فراموش نکنیم که خلاقیت به هیچ کار خاصی ربط ندارد. خلاقیت با کیفیت آگاهی ما سروکار دارد. هر عملی که از ما سر می‎‎زند، می‎‎تواند خلاقانه باشد. هر کاری که می‎‎کنیم می‎‎تواند خلاقانه باشد، و این در صورتی است که بدانیم خلاقیت یعنی چه.

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

و باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی. این آغازی دیگر است و این منم، گمشده در مه، ستاره ای سرگردان در کهکشانی بی انتها، فرورفته در قعر اقیانوسی عمیق و تاریک. من گم شده ام، من در دنیای متروک تنهایی خود که تاریک ترین شب ها و ابری ترین روزها را دارد و باد زیر آوار غروب کوچه هایش را دلتنگ می نوازد گم شده ام. آری من گم شده ام...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

كه سحرگاه كسی

بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او

برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . . ـ

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

كه در این شهر، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر، ـ

آنگاه كه از میكده برمیگردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش ! ـ

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، ـ

و در این شهر سحرخیزی نیست

ـ . . . و سحر نزدیک است

  • Like 5
لینک به دیدگاه

Bir baba oğluna sarılmış ağlıyor

Bir ana kucağında bebeği dileniyor

Hayat acımasız soğuk ve zalim

Haksız ve hain bazı insanlara

Talih zamanla döner dolaşır

Seni de bulur, verir ya alır

 

Bir melek diliyorum tanrıdan muhtaçlara

Çaresiz, yuvasız aç susuz çocuklara

Bir melek diliyorum sevgiden yoksunlara

Suçsuz olan esirlere, mahkumlara, insanlara

 

Savaşın ortasında oynayan çocuklar

Bir tabut gidiyor, daha yaşı onaltı

Hayat acımasız soğuk ve zalim

Haksız ve hain bazı insanlara

Talih zamanla döner dolaşır

Seni de bulur, verirya alır

 

Bir melek diliyorum tanrıdan muhtaçlara

Çaresiz, yuvasız aç susuz çocuklara

Bir melek diliyomm sevgiden yoksunlara

Suçsuz olan esirlere, mahkumlara, insanlara

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...