spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آذر، ۱۳۸۹ حداقل 2 هنرمند خیلی معروف ماجراجو هستند که همه علاقهمندان به دنیای هنر آنها و آثارشان را بخوبی میشناسند. هردوی آنها هم تاوان ماجراجوییهایشان را با بذل جان خود دادهاند. یکی از این هنرمندان ارنست همینگوی است. نویسنده رمانهایی بزرگ چون «پیرمرد و دریا»، «زنگها برای که به صدا درمیآیند»، «داشتن و نداشتن» و «وداع با اسلحه». او در جنگ جهانی اول داوطلب حضور در جبهه شد. اما وقتی به خاطر مشکل چشمش از سربازی معافش کردند باز هم دست برنداشت. او به عنوان راننده صلیب سرخ، خود را درگیر جنگ کرد و جراحت وخیم و خطرناکی هم برداشت. سپس سال 1921 در جنگ یونان و ترکیه، به عنوان خبرنگار با همسرش حضور پیدا کرد. در جنگهای داخلی اسپانیا، همینگوی با عدهای از روشنفکران بر آن شد که با جمهوریطلبان اسپانیا همراهی کند. او دوبار در مراحل مختلف جنگ اسپانیا شرکت کرد. در دوران جنگ دوم جهانی نیز رابط ارتش در انگلستان و فرانسه بود... و خلاصه اینکه وقتی درسال 1961 با تفنگ شکاریاش خودکشی کرد، خیلیها این مساله را ناشی از عوارض ناگواری دانستند که این جنگها بر روح رنجور این نویسنده بزرگ گذاشته بود. روح همینگوی شاید دیگر تاب تحمل یادآوری آن همه تباهی، خشونت و خونریزیهارا نداشت؛ ویرانیهای حاصل از جنگهایی بیهوده و پوچ که زیادهخواهیهای دول فاسد غربی زمینهسازش بودند. هنرمند ماجراجوی دیگری که به موضوع فیلم مورد نقدمان شباهت بیشتری دارد، روبرت کاپا است. اندری فریدمن که بعدها نام روبرت کاپا را برای خود برگزید، سال 1914 در بوداپست متولد شد و قدم به دنیایی گذاشت که کشمکش میان ملتها در آن موج میزد. اندری در نوجوانی که پسری فقیر اما باهوش و احساساتی بود، درگیر جریانات انقلابیون چپگرا شد و به پیشواز هیجان و خطر رفت. زمانی که 18 سال بیشتر نداشت، عازم برلین شد تا در آنجا فتوژورنالیسم را فراگیرد. اولین موفقیت او در سال 1932 به وقوع پیوست؛ زمانی که تروتسکی برای صحبت در مورد انقلاب روسیه به استادیوم کپنهاگ آمده بود و کار عکاسی از او به عهده اندری گذاشته شد. به گفته کرشو، نویسنده کتاب زندگینامه کاپا، عکسهای او از تروتسکی، هیجانانگیزترین عکسهای آن روز بودند. بعدها اندری فریدمن به نام کاپا مشهور شد. با افزایش قدرت نازیها در آلمان، فریدمن عازم پاریس شد. در فرانسه مبارزات صنعتی و اجتماعی اواسط دهه 1930 را به تصویر کشید تا بتواند از این راه امرار معاش کند. کاپا و همسرش، تارو در سال 1936 به طرف اسپانیای جنگزده حرکت کردند تا با دوربینهایشان به جنگ استبداد و خودکامگی بروند. همان سال تارو در آنجا طی یک حادثه رانندگی جان خود را از دست داد. رابرت کاپا از معروفترین عکاسان جنگ در طول قرن بیستم به شمار میآمد. وی استانداردهای متداول در زمینه عکاسی جنگی را پایهگذاری کرد. او از 5 جنگ مختلف عکاسی کرد: جنگهای داخلی اسپانیا، دومین جنگ چینیها و ژاپنیها، جنگ جهانی دوم در سراسر اروپا، جنگ اعراب و اسرائیل در سال 1948 و اولین جنگ هندوچین. او جریان جنگ جهانی دوم را در لندن، آفریقای شمالی، ایتالیا، نبرد نرماندی در ساحل اوماها و نهضت آزادی پاریس دنبال کرد. برای کاپا توجه به مسائل فنی عکاسی لحظات دراماتیک در درجه دوم اهمیت قرار داشت. عکسهای مهیج او همانند هجوم نرماندی در سال 1944 گرفته شد و توانستند به گونهای منحصر بفرد، خشونت جنگ را به تصویر درآورند. کاپا معروفترین آثار خود را در ژوئن 1944 «روز هجوم نرماندی» ثبت کرد. در آن روز وی همانند دیگر سربازان نزدیک ساحل شنا کرد ولی به جای تفنگ، خود را به دوربینش مسلح کرده بود. در چند ساعت اول کاپا 106 عکس از حمله و تجاوز دشمن گرفت، اما یکی از اعضای مجله لایف لندن در تاریکخانه فیلمها را بیش از حد در خشککن قرار داد و باعث ذوب شدن امولسیون نگاتیوها شد و حدود 3 حلقه و نیم از فیلمهای او را خراب کرد. در مجموع فقط 11 فریم به دست آمد. جایگزینی امولسیون ذوب شده در نگاتیو حالتی سراسیمه و رعبآور در تصویر القا مینمود، به طوری که بینندگان نهتنها میتوانستند تصویر را ببینند بلکه میتوانستند کاملا در جو محیطی که سربازها در آن میجنگیدند، نیز قرار گیرند. مجله لایف 10 فریم از آن عکسها را در شماره 19 ژوئن خود چاپ کرد و در شرح آنها نوشت: «اندکی خارج از فوکوس» و این طور توضیح داد که بر اثر هیجان موجود در آن صحنه دست کاپا دچار لرزش شده است ولی کاپا این مساله را انکار کرد. در اوایل دهه 1950، زمانی که کاپا برای برپایی نمایشگاهی از سوی شرکت عکس مگنوم عازم ژاپن شده بود، مجله لایف از او خواست تا به آسیای جنوب شرقی که درگیر اولین جنگ هندوچین بود، برود. بهرغم آن که او چند سال قبل قسم خورده بود که دیگر از هیچ جنگی عکاسی نکند، این ماموریت را پذیرفت و همراه یک هنگ فرانسوی و 2 روزنامهنگار تایم و لایف عازم آنجا شد. در 25 می 1954 وقتی که در حال عبور از منطقهای خطرناک بود، کاپا از ماشینش پیاده شد و از جادهای بالا رفت تا از آن بالا عکاسی کند. در حدود 5 دقیقه بعد، صدای انفجاری شنیده شد، پای کاپا روی یک مین رفته بود. وقتی همکارانش به صحنه حادثه رسیدند، او هنوز زنده بود اما پای چپش تکهتکه شده بود و زخم عمیقی در سینهاش به چشم میخورد. کاپا به یک بیمارستان محلی کوچک منتقل شد اما در لحظه ورود به آنجا جان خود را از دست داد. وی در حالی که دوربین در دستانش بود، چشم از جهان فروبست. شاید دنیس تانوویچ، کارگردان فیلم تریاژ (Triage)، فیلم این هفته برنامه سینما 4، هم ایده فیلم خود را از سرگذشت رابرت کاپا گرفته باشد. حداقل نوع زخمی شدن یکی از دوستان عکاس این فیلم، با نام دیوید که کاملا شبیه به زخمی شدن کاپا در جنگ هندوچین به نظر میرسد. بگذریم که نشانههای دیگری هم بر این شباهت وجود دارد، مثلا اینکه دیوید از جایی میخواهد عکاسی جنگ را به خاطر خطراتش ترک کند که مارک مانعش میشود. این شبیه همان قسم معروف کاپا برای حضور نیافتن در جنگ دیگری است، قبل از این که به هندوچین برود. افسردگی بعدی مارک هم بعید نیست که ایدهاش از ماجرای زندگی همینگوی آمده باشد. اما تانوویچ در فیلم خود در محدوده این ایدههای جالب نمانده و آن را برای بار آوردن مفهومی انسانی بسط داده است. ماجرا از این قرار است که 2 دوست به نامهای مارک و دیوید، کارشان عکاسی از جنگ است و از همین راه زندگی میگذرانند. اما در آخرین سفری که به کردستان عراق دارند، شرایط را خیلی وخیم میبینند و دیوید تصمیم میگیرد عکاسی جنگی را برای همیشه رها کند. ولی مارک به دیوید میگوید اگر به این کار ادامه ندهند، تبدیل به موجوداتی کم مصرف و حتی بیمصرف خواهند شد و توانایی پول درآوردن و اداره زندگیشان را نخواهند داشت. به این ترتیب دیوید متقاعد میشود. در ادامه مارک بشدت زخمی میشود و پس از بهبود نسبی به کشورش برمیگردد. او عکسهایی را که از منطقه جنگی گرفته به معرض فروش میگذارد. این عکسها بسیار مورد توجه قرار میگیرند. بخصوص عکسی که پزشکی را نشان میدهد که در حال شلیک به یک مبارز کرد عراقی است که امیدی به بهبودش نیست. چیزی که همسران دیوید و مارک را متعجب کرده، آن است که مارک هیچ وقت حرفی از دیوید و سرنوشتش به میان نمیآورد. وقتی هم از او سوالی در اینباره میپرسند، عصبی میشود و جوابی مبهم میدهد. بزودی حال مارک رو به وخامت میگذارد. آزمایشهای پزشکی نشان میدهد که مارک از لحاظ جسمی مشکلی ندارد. اما مارک همچنان به دلایلی مبهم رنج میبرد. «تریاژ» به معنای اولویتبندی مجروحان است. دکتر هم مجروحان را بر حسب اینکه چقدر امید به نجاتشان است، اولویتبندی میکند و بقیه را با گلوله میکشد النا، همسر دیوید چاره را در این میبیند که از پدربزرگ روانکاوش در اینباره کمک بگیرد. پدربزرگ النا سالها قبل پس از جنگ جهانی دوم به تعدادی از افرادی که مشکوک به جنایتهای جنگی بودهاند، یاری رسانده است تا به زندگی عادی برگردند. این مساله باعث شده که سالها روابط النا و پدربزرگش تیره و تار باشد. اما پدربزرگ دلیل موجهی برای اقدام خود دارد. او میگوید مجبور بوده این کار را انجام دهد. چون اگر به آن جانیان کمک نمیکرده به هر حال به اجتماع برمیگشتهاند در حالی که همچنان دچار عقدههای روحی گذشته بودهاند. آنها سپس میتوانستهاند به جنایتکارانی اجتماعی تبدیل شوند. اما پدربزرگ آنها را به عنوان آدمهایی سالم تحویل اجتماع داده است. به این ترتیب باعث شده که زنجیرههای جنایات آنان بعدها به گونهای دیگر تکرار نشود. پدربزرگ در مواجهه با مارک هم از همان روشهای گذشتهاش استفاده میکند. او مارک را وادار میکند که با گذشتهاش در جنگ روبهرو شود و مهمترین جنایاتی را که در جنگ مرتکب شده به خاطر آورد سپس به این جنایات اعتراف کند و بار سنگین آن را از دوش بردارد. پدربزرگ، مارک را مجاب میکند اگر در گذشته مرتکب خطاهایی بزرگ شده است تقصیر او نبوده، بلکه مقصر اصلی موقعیت جنگی است که مارک را مجبور به این اعمال کرده است. در موقعیتهای سخت جنگی گاهی آدمها مجبور میشوند که چشم روی همه قواعد انسانی ببندند تا اگر لازم شد، تنها جان خود را نجات بدهند. مارک بالاخره موفق میشود آنچه را که برایش در گذشته رخ داده در درونش هضم کند. او حالا میتواند موقعیت آن دکتر کرد را هم درک کند که زمانی به او اعتراض کرده بود، همان دکتری که مجروحانی را که امیدی به بهبودشان نداشت با یک تیر خلاص میکرد. دکتر در جواب اعتراض به مارک گفته بود که اگر این کار را نکند، آن مجروح دست و پاگیر بقیه جنگجویان خواهد شد. این میتواند جان آدمهای سالم را هم به خطر بیندازد. بنابراین او چارهای ندارد که این موانع دست و پا گیر را از سر راه بردارد. نام فیلم هم از همین کار این دکتر کرد آمده است. «تریاژ» به معنای اولویتبندی مجروحان است. دکتر هم مجروحان را بر حسب اینکه چقدر امید به نجاتشان است، اولویتبندی میکند و بقیه را با گلوله میکشد. کارگردان فیلم تریاژ، دنیس تانوویچ بیش از همه با فیلم بسیار تحسین شده «سرزمین هیچ کس» مشهور شده است. تانوویچ در آن فیلم به شکلی استادانه موقعیتی ابزورد (هجو) را در خلال جنگ بوسنی و صربستان میآفریند. در سرزمین هیچ کس، 2 سرباز بوسنیایی و صرب در شرایطی قرار میگیرند که زندگی هرکدامشان وابسته به زندگی دیگری است. با وجود این مدام نسبت به یکدیگر اعمال قدرت و عرضاندام میکنند. آنها همدیگر را به اشکالی بلاهتآمیز به مرگ تهدید میکنند و موقعیتهایی کمیک را موجب میشوند. به این ترتیب فیلم تریاژ به شکلی دیگر همان دیدگاه ضد جنگ تانوویچ را تکرار میکند. منتها در این فیلم دیگر نگاهی شوخ و بازیگوش، پشت دوربین وجود ندارد بلکه دیدگاه تانوویچ نسبت به جنگ و موقعیتهای جنگی این بار بسیار تلخ و تراژیک است. در پایان فیلم، جملهای بر تصویر نقش میبندد که شاید خلاصه و چکیده پیام فیلم را هم در خود نهفته داشته باشد. این جمله از قول افلاطون میگوید: «تنها مردگان پایان جنگ را دیدهاند». در تریاژ هم میبینیم که هرچند مارک از صحنههای مرگبار جنگ جان سالم به در برده، اما روحش همواره در رنج و عذاب است. در پایان فیلم او به زندگی عادی برمیگردد، اما واقعیت این است که دیگر آن جوان پرشور و نشاط گذشته نیست. جنگ تا پایان عمرش در عمق روح او ادامه خواهد داشت. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده