رفتن به مطلب

اشکهای بی ارزش - لطفا بخونید


ارسال های توصیه شده

دست هایش را در جیبش گذاشته بود و به آهستگی میان پیاده رو قدم بر می داشت. همه ی فکر و ذکرش دستبند طلایی بود که توجه معشوقه اش نسترن را جلب کرده بود. اگر امروز می توانست کاری را پیدا کند مطمئنا تا ماه دیگر که روز ولنتاین بود، می توانست آن دستبند را به او هدیه بدهد.

 

مادامی که میان پیاده رو قدم بر می داشت، تراکت ها و آگهی های روی دیوارها، ویترین ها و کیوسک ها را مشاهده می کرد و گاهی هم سرش را پایین می گرفت و در حالی که قدم میزد غرق در تفکر میشد. ولی در لحظه ای که چشم هایش نوشته های روی کاغذ ها را مرور می کرد، آگهی ای که روی شیشه یک رستوران بود توجهش را جلب کرد. روی آگهی چنین نوشته شده بود:

 

« به کارگری جهت پوشیدن لباس موش و جذب مشتری نیازمندیم »

 

حتی فکر کردن به چنین شغلی برای آرشی که غرورش او را سختی کشیده و مرد بار آورده بود بسیار دشوار بود. ولی با این حال تصور لبخندهای زیبای نسترن او را به پوشیدن چنین لباسی ترغیب می کرد. وقتی که بلاخره با خودش کنار آمد، راضی شد که به داخل رستوران برود.

 

وارد رستوران شد و پس از اینکه قضیه خود را با مدیریت رستوران درمیان گذاشت و از وضعیت مالی و زندگی خود برای او گفت، مدیریت رستوران که فرد منصف و با وجدانی بود، موافقت کرد که لباس موش خاکستری رنگی که تنها در قسمت چشمش روزنی جهت دیدن بیرون سوییت را داشت را به او تحویل دهد. سپس قراردادی را بستند که آرش هر روز از ساعت 9 صبح تا 3 ظهر لباس ها را بپوشد و جلوی رستوران بایستد.

 

صبح روز بعد آمد و آرش ناچارا و با کراهت آن لباس را پوشید و جلوی رستوران ایستاد. رهگذران می آمدند و می رفتند. هر کس از کنار او می گذشت به او تیکه ای می انداخت و چیزی می گفت، عده ای هم او را سوژه ی خنده های خود قرار می دادند. هر چند تحمل چنین وضعیتی برای آرش دشوار بود، ولی در تمام این مدت فکر خوشحال کردن نسترن، برای ادامه به او انگیزه میداد.

 

هر طور که بود این 30 روز هم به پایان رسید و آرش خوشحال بود که امشب لبخند را روی لب های معشوقه اش می بیند. با اینکه دیگر دست از پا نمیشناخت، ولی امروز هم با حرکات خود مشتریان را به داخل رستوران فرا می خواند، در همین حین خیلی غیر منتظره نسترن را آنجا دید که به سمت او می آمد. اما زمانی که به جلوی درب رستوران رسید، اطرافش را نگاهی کرد و همانجا ایستاد و مدتی همانجا ماند.

 

در این لحظات آرش از روزن لباس موش، او را دقیق زیر نظر داشت. سپس نسترن را دید که به ساعتش نگاه می کند. گویا که منتظر کسی یا چیزی باشد. ناگهان آرش برق خوشحالی را در چشمان او دید، توجه که کرد دید غریبه ای به او نزدیک می شود. یکباره رنگ از چهره ی آرش رفت زمانی که دید همدیگر را پس از رسیدن به یکدیگر در آغوش گرفتند و بوسیدند. سپس دستان هم را گرفتند و وارد رستوران شدند. به سمت یک میز دو نفره رفتند. غریبه صندلی را برای نسترن عقب کشید که بنشیند و صندلی خود را از آنطرف میز به کنار او آورد. آرش همچنان به آن ها خیره شده بود. صدای آن ها را نمی شنید ولی می دانست که نسترن از چیزهایی که می شنود خیلی خوشحال شده است. آنگاه غریبه دست نسترن را گرفت و صورتش را بوسید. سپس دستش را در جیبش برد و جعبه ای را که در کاغذ کادو پیچیده بود را به او داد. نسترن با خوشحالی آن کادو را گرفت و شروع به باز کردن نمود. وقتی جعبه باز شد، آرش با دیدن دستنبند طلای درون آن گویا که یکباره حس کرد لباس موش، جزئی از بدن او شده است. سرمای عجیبی وارد بدنش شد و در حالیکه مات مانده بود لرزشی عجیب تمام بدنش را فرا گرفت. هر چه این سرما از بدنش رخت می بست، اشک بود که جایگزین آن می شد.

 

پس از دیدن این هدیه، نسترن با خوشحالی در آغوش غریبه پرید و او را بوسید. آنگاه دوباره لب هایشان را روی هم گذاشتند و مشغول عشق بازی شدند. پس از صرف ناهار و زمانی که دیگر در رستوران کاری نداشتند، در حالیکه غریبه دست نسترن را زیر بغلش گرفته بود از رستوران خارج شدند. از در که بیرون رفتند، نگاه نسترن به چشم های موش که اشک از دیدگانش سرازیر می شد، افتاد. دست غریبه را تکان داد و گفت: « موشه رو می بینی، داره گریه می کنه »

 

غریبه گفت: « آره دیدمش »

 

نسترن که دلش برای موش سوخته بود، به غریبه گفت: « کمکش کن »

 

غریبه در حالیکه از لبخند محبت آمیزش، گوشه ی چشمانش چین افتاده بود، نسترن را خیلی عاشقانه بوسید و خیلی ملایم به او گفت: « چشم عزیزم »

 

سپس یک اسکناس هزار تومانی از جیبش بیرون آورد و به سمت موش رفت. به موش که رسید دستش را دراز کرد و گفت: « بگیر جوون، حیف نیست توی فصل عشق و عاشقی اینطوری اشک میریزی »

 

ولی موش که هنوز اشک ریزان به صندلی درون رستوران خیره شده بود، نه او را دید نه صدایش را شنید.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...