just work 12354 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۸۹ آینده؛ چلچراغ در آخرین شماره پیش از توقیفش كه هنوز روی گیشه های روزنامه فروشی اش است، در مطلبی تحت عنوان "ایران خانم در آسانسور"، طنزی راجع به اسفندیار رحیم مشایی نوشته بود كه جالب توجه بود؛ ذكر این نكته ضروری است كه در خبر توقیف چلچراغ آمده بود، این نشریه به خاطر انتشار برخی مطالب غیراخلاقی در قالب داستان و طنز، 2 بار تذكر كتبی دریافت كرده بود كه به دلیل تكرار این تخلفات، توقیف شد. من تنها آسانسورچی دنیا هستم كه قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میكنم طبقه همكف در باز شد و یك خانم برازندهای وارد آسانسور شد. گفت: «من ایرانم.» گفتم: «ماشالله... ماشالله... چشمم كف پات. چه خانوم. چه برازنده. با این كه سرت شبیه گربهس، ولی چشمهات چه سگی داره.» گفت: «ای آقا. جوونیهام رو ندیده بودی. یه بر و رویی داشتم بیا و ببین. از خاور و باختر میومدن تماشام... اصلا یه وضعی بود... یه شالی داشتم ابریشم، از این سر تا اون سر.» گفتم: «همین جاده ابریشم؟» گفت: «آره. این شال من بود. بعدا باد بردش. بعدش این تیمور گور به گوری اومد با اسب روش تاخت و از بین بردش...» گفتم: «یعنی شالت رو برد؟ یعنی كشف حجاب كردی اون موقع؟» گفت: «اون كه بعدا بود. من میخواستم روم رو بپوشونم، منتها یه شاهی از فرنگ برگشته بود، هوایی شده بود، میگفت كسی خودش رو نپوشونه. به زور میخواست من سرلختی شم.» گفتم: «آخی.» گفت: «ولی بعد [...] گفتند ما [...] باید [...].» گفتم: «آخی. چقدر بالا پایین شدی.» گفت: «آره.» طبقه پانزدهم گفتم: «راستی حرف بالا و پایینت شد. الان اوضاع بالات چطوره؟ خزر مزرت خوبه؟» گفت: «ای آقا... دست روی دلم نذار. مینیاتور دیدی؟» گفتم: «آره.» گفت: «دیدی این دخترهای برازنده، یه كوزه لعابی روی سرشون نگه میدارن؟» گفتم: «آره.» گفت: «من هم جوونیهام اینطوری بودم. یه كوزه روی سرم بود این هوا. هر كی اومد زد و با سنگ شكستش و یه تیكهش رو برد. خدا بگم این روسها رو چیكارشون نكنه، هی میان الكی وعده و وعید میدند و یه دستی به سر و گوش آدم میكشند و هر دفعه یه تیكه وجود آدم رو آب میكنند... ووووی... همین الان هم مور مورم شد، فكر كنم دوباره یه قرارداد دیگه امضا كردند!» گفتم: «آره فكر كنم. توی این آخری سهم ما از خزر شد هفت، هشت درصد.» گفت: «هفت، هشت درصد یعنی چقدر؟» گفتم: «یعنی قد یه پیاله آب.» گفت: «آخی. یعنی همهش همین؟» گفتم: «من آخرین سفر استانی كه رفتم شمال، فقط دیدم اینقدری واسهم مونده كه بشه پاچهها رو زد بالا و رفت توی آب.» گفت: «جدی میگی؟» گفتم: «یكی از بچهها همینطوری رفت جلو. زانوهاش رفت زیر آب. بعد تا كمر رفت زیر آب. همین كه آب رسید به نافش، یكی از ناوهای روسیه اومد و گفت: «ایست! شما وارد حریم آبهای ما شدید!» به جون ایران خانوم، این قدر خجالت كشیدم...» گفت: «یعنی فقط تا نافش؟» گفتم: «تازه اون ناو روسیه به این رفیقمون كه آب تا نافش بود، گفت یه وجب هم بالاتر از مرز آبی اومدید. باید یه وجب برید پایینتر.» طبقه سیام حرفهامون گل انداخته بود با ایران خانوم. پرسیدم: «راستی قضیه چییه؟ چند وقت پیش [...] یه آقایی گفت ایران، ایرانی نیست.» گفت: «جدی؟ شاید شوخی كرده.» گفتم: «نه بابا. اون یارو گفت ایران هیچیش نمونده. یعنی هیچ هنر و فرهنگ و تمدنی از ایران نمونده. هر چی مونده همهش از اونها مونده... [...] ...» ایران خانوم چشمهاش از تعجب گرد شده بود. گفت: «خب از اونها چی مونده یعنی؟» گفتم: «راستش ما كه تنها هنری كه از اونها دیدیم همهش نانسی عجرم بوده!» ایران خانوم همچین ناز شروع كردن به لبخند زدن. بعد گفت: «آخی... آخی... چقدر خندوندی من رو. اسم این آقاهه چی بود كه این حرفها رو زده؟» گفتم: «اسمش رو نبر! اسمش رو نبر! اصلا اون رو ول كن بذار یه جوك دیگه بگم بخندیم. یه آقاهه چند وقت پیش...» گفت: «اسم این یكی رو میتونی بگی؟» گفتم: «نه! چی كار به اسمش داری؟ خلاصه یه آقاهه چند وقت پیش یه آقاهه برای تو بزرگداشت گرفت، بعد یه سرباز هخامنشی آورد، منتها سر سرباز هخامنشی یه كلاه نمدی گذاشت، اون هم چه نمدی...» گفت: «كلاه نمدی سر سرباز هخامنشی؟ خیلی بامزه بود... بعدش چی شد؟» یك دفعه برق رفت. طبقه صدم نفهمیدم چطور شد كه برق رفت و حرفمان نصفه نیمه ماند. برقها كه آمد ایران خانوم گفت: «داشتی میگفتی. بعدش چی شد؟» گفتم: «اون رو ول كن! لابد مصلحتی بوده كه برق رفته. [...] ولی بذار یه چیز دیگه تعریف كنم برات... یه روز یه آقایی گفت پرچم تو رو میشه پرستید...» گفت: «جدی میگی؟ واااای مردم از خنده. چه آدمهای فانی دارید شما. چقدر خجستهاند...» گفتم: «بله... من فقط خجستههاش رو برات میگم، گجستههاش رو تعریف كنم كه خون گریه میكنی... بگذریم...» گفت: «حالا اسم این آقاهه كه گفته پرچم من رو میشه پرستید، چی بود؟» گفتم: «نمیتونم بگم.» گفت: «چرا اسم هیشكی رو نمیتونی بگی؟» گفتم: «ما توی یه دورهی خاصی به سر میبریم كه اسمها رو نمیشه برد. فقط باید شكلشون رو كشید.» گفت: «میفهمم. ولی این یارو اسمش مشایی نیست؟» طبقه هزارم كلی خاطرهی بامزه ایران خانوم از مشایی تعریف كرد. ولی قول گرفت من به كسی نگویم. اصلا اخلاق رسانهای و آسانسوری هم اجازه نمیدهد من حرفهاش را منتشر كنم. طبقه صدهزارم ایران خانوم قبل از این كه پیاده بشود و برود، گفت: «[...].» گفتم: «جدی؟ شما هم باید [...]؟» گفت: «آره. چون توی منطقه [...] و عوامل زیادی نفوذ كردهاند.» گفتم: «جدی؟ داری سیاسی حرف میزنی؟» گفت: «سیاسی چییه بابا؟ من دارم دربارهی منطقه حرف میزنم، اینور روسیه، اونور آمریكا و انگلیس، اون پایین هم كه شیخنشینها... از هر طرف ممكنه میكروبها سلامتی و امنیتم رو به خطر بندازند...» گفتم: «آهان! از این لحاظ میگی! یه لحظه ترس برم داشت، گفتم داری رفتار پرخطر از خودت نشون میدی.» خلاصه ایرانخانوم پیاده شد و رفت. من ماندم تنهای تنها. دكمهی طبقهی همكف را زدم و آمدم پایین. بعد شروع كردم زمزمه كردن: «دور گردووووووون گر دو رووووزی بر ممممممراد ما نرررررررفت دااااائما یكساااااااااااااان نماند حاااااال دوران غغغغغغغم مخور» 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده