رفتن به مطلب

30 دیالوگ برتر از سی قسمت "قهوه تلخ"


ارسال های توصیه شده

 

ghahve-talkhe.jpg

 

 

یک‌سوم از مجموعه «قهوه تلخ» به بازار ارائه شده است. طبیعتاً این اثر هم مثل هر مجموعه‌ی دیگر دارای موافقان و مخالفانی است. اما واقعاً به نظر می‌رسد دیالوگ‌های این مجموعه، از نقاط قوت آن باشند. این یادداشت، مجموعه‌ای است از دیالوگ‌های برتر «فهوه تلخ» تا امروز. طبیعتاً همه این‌ها انتخاب‌های شخصی نگارنده است و هر کدام از شما که احساس می‌کنید دیالوگ مناسبی از این مجموعه در این یادداشت مورد غفلت قرار گرفته، می‌توانید در کامنت‌ها به آن دیالوگ اشاره کنید.

 

 

 

 

 

قسمت اول:

 

- صدای پشت تلفن (روابط عمومی صدا و سیما): خب بعد...

 

- نیما: بعد هیچی دیگه. اونجا شهر تصرف شده بوده. همون جا هم اسکندر به آریوبرزن پیشنهاد می‌کنه که فرمانروای ایران بشه. آریوبرزن قبول نمی‌کنه و میاد دوباره یه‌دونه سپاه دیگه تشکیل می‌ده و برمی‌گرده که بجنگن با هم.

 

- روابط عمومی صدا و سیما: جومونگی بوده واسه خودش!

 

 

 

 

 

قسمت دوم:

 

- فالگیر (به رؤیا): جدایی برات افتاده. ولی طولانی نیست.

 

- نیما: اینجا یه ازدواج خیلی فوری افتاده؛ من دارم می‌بینما!

 

 

 

 

 

قسمت سوم:

 

- مرد جوان در کاخ:‌ جناب داموس‌الملک، سال جدید را چگونه می‌بینید؟

 

- داموس: سنه، سنه‌ی به غایت مبارکی است. مالیات و خراج رعیت که مکفی برسد،‌ تقدیر کواکب و ستارگان بر استحکام قدرت همایونی قرار خواهد گرفت.

 

- مرد جوان دوم:‌ حضرت‌والا؛ دیشب خوابی دیدم. عقابی تیزچنگال از پی من می‌دوید. در حین فرار از او در چاهی افتادم و از خواب برخاستم.

 

- داموس:‌ تعبیر خواب تو این است که عقابی از پی تو خواهد آمد و تو فرار خواهی کرد. اما باید بسیار مراقب باشی. چرا که چاهی بر سر راه توست!

 

 

 

 

 

قسمت چهارم:

 

- هم‌بند نیما در زندان: جهانگیر شاه پسر گوسفندچرون والی دربار تهرون بود. وقتی دید اوضاع مملکت خر تو خره، والی تهرون رو می‌کشه و اعلام پادشاهی می‌کنه.

 

- نیما: به همین راحتی یعنی!

 

- زندانی: به همین راحتی که نه. با دوز و کلک و کشت و کشتار.

 

 

 

 

 

قسمت پنجم:

 

- قرقی: پس تو جون جهان رو نجات دادی. برا چی؟

 

- نیما: جهان؟

 

- قرقی: جهان. جهانگیر شاه رو می‌گم. برا چی؟

 

- نیما:‌ مثل این‌که خیلی با هم ندارین.

 

- قرقی: نخیر خیلی با هم داریم!

 

- نیما: دارین با هم؟!

 

- قرقی: اوهوم!

 

 

 

 

 

قسمت ششم:

 

- نیما (در حال مالیدن شانه‌ی جهانگیر شاه؛ رو به داموس‌الملک): ببخشید. شما از روی این آهنا چه‌جوری فهمیدید بچه پسره؟

 

- داموس: جناب مستشارالملک! هنوز خیلی مانده شما از رمز و رموز کار من سر در بیاورید. فی‌الحال وظیفه‌ی خود را انجام بدهید. بمالید جانم، بمالید!

 

- جهانگیر شاه:‌ راست می‌گوید. شما بمال!

 

 

 

 

 

قسمت هفتم:

 

- صدراعظم: اگر دختر ارشد اعلی‌حضرت ازدواج کنند، داماد شاه همه‌کاره خواهند بود. البته تا زمانی که نوه‌ی پسری ایشان متولد شود

 

- داموس: اتی جان، همین الساعه ستارگان را رصد کردم! تمام ستارگان و کواکب با این وصلت موافق‌اند!

 

 

 

 

 

قسمت هشتم:

 

- نیما: ‌یعنی چی؟ پول آش پشت‌پای قبله‌ی عالمتون رو هم اینا باید بدن؟

 

- دامبول: به بنده چه مربوطه؟‌ این یه حرکت خودجوش رعیتی است برای عرض ادب و احترام خدمت قبله‌ی عالم.

 

- نیما:‌ بله خودش جوشیده! مشخصه!

 

- دامبول: البته ما یه کم شعله‌اش رو زیاد کردیم تا زودتر هم بجوشه!

 

 

 

 

 

قسمت نهم:

 

لعبت‌الملوک:‌ من کمی گیج شده‌ام. اگر کاترین مادر جدید من است، پس تزار پدر قدیم من است!

 

 

 

 

 

 

 

قسمت دهم:

 

- نیما:‌ نفت یه چیز به درد بخوریه. در واقع ثروت ملیه. منبع انرژیه.

 

- داموس:‌ جناب مستشارالملک! ثروت که ملی نمی‌شود. ثروت متعلق به قبله عالم است!

 

 

 

 

 

قسمت یازدهم:

 

- ژوزفین: ‌ترتیبی بدهید سر هر میز یک بره‌ی درسته باشد. یک وقت گدابازی درنیاورید ها.

 

- نیما (در حال یادداشت به سبک گارسون‌ها): یک بره‌ی درسته سر هر میز.

 

- کاترین: تمام سفرای خارجی را دعوت کنید. می‌خواهیم همه بلاد بدانند که ما ملکه‌ی این دربار شده‌ایم. علی‌الخصوص آن سفیر موذی انگلیس.

 

- اوه! سفیر به تعداد کافی!

 

- کاترین: الماس کوه نور را بدهید جلا دهند؛ می‌خواهیم که اعلی‌حضرت آن را سر سفره به ما هدیه دهند.

 

- نیما (با شگفتی تمام): الماس کوه نور مگه اینجاست؟!

 

- ژوزفین: آری! اعلی‌حضرت در جریانند. شما فقط یادآوری کنید.

 

- نیما: الماس کوه نور یک عدد!

 

 

 

 

 

قسمت دوازدهم:

 

- نیما:‌ اوه قهوه! ... ببخشید مسموم که نیست

 

- اعتمادالملک: بله مسموم است!

 

- نیما: شوخی می‌کنید!

 

- اعتمادالملک: نخیر جدی گفتم، مسموم است.

 

- نیما:‌ خب چه کاریه آخه؟‌ قهوه مسموم چرا می دید دست مردم؟

 

- اعتمادالملک: بچه‌ها دستشون عادت کرده به سم ریختن. شما جدی نگیرید!

 

 

 

 

 

قسمت سیزدهم:

 

- جهانگیر شاه: خب ما هم برایت حکم مأموریت آورده‌ایم

 

- نیما: جداً؟ کجاست حکم؟

 

- جهانگیر شاه (به کاترین اشاره می‌کند): اینجاست دیگه؛ اینجا نشسته.

 

- نیما: آهان! ایشونن؟! ایشون (می‌خندد) حکم‌ان یا مأموریت‌ان؟!

 

 

 

 

 

قسمت چهاردهم:

 

- نیما: ‌از زمانی که این کاترین خانم...

 

- جهانگیر شاه: سوگلی.

 

- نیما: ...بله همون خانم سوگلی تشریف آوردن، فکر نمی‌کنید شما یه مقداری نسبت به فخرالتاج خانم در واقع بی‌توجه شدید؟

 

- جهانگیر شاه: نخیر فکر نمی‌کنیم.

 

- نیما: یعنی اصلاً به فخرالتاج خانم، به دختر بزرگتون و به زندگی‌تون فکر نمی‌کنید؟

 

- جهانگیر شاه: نخیر فکر نمی‌کنیم.

 

- نیما: یعنی فقط به خانم سوگلی فکر می‌کنید؟

 

- جهانگیر شاه: به او هم فکر نمی‌کنیم.

 

- نیما: ببخشید به چی فکر می‌کنید شما؟

 

- جهانگیر شاه: ما اصولاً اصلاً فکر نمی‌کنیم! قبله عالم فقط بازی می‌کند، حال می‌کند، کیف می‌کند، عشق و صفا،‌ دوباره بازی می‌کند، حال می‌کند، عشق و صفا... فکر نمی‌کند که! بخارانید!

 

 

 

 

 

قسمت پانزدهم:

 

- نیما:‌ ببخشید این چه مراسمیه؟

 

- برزو: ‌با مویی؟ ‌این مراسم رزم چاقوئه.

 

- نیما: نه می‌دونم. می‌خوان چی کار کنن یعنی؟

 

- برزو: ها! این مراسم نشان‌دهنده‌ی اینه که ما چه جنگاوری‌هایی کردیم؛ چه رزم‌آوری‌هایی کردیم؛ که این مراسم رو از هندی‌ها بدزدیم؛ خودمون اجرا کنیم!

 

 

 

 

 

قسمت شانزدهم:

 

- لعبت‌الملوک: مادر، با پدر صحبت کنید ما هم برویم به فرانس ببینیم دنیا دست کیست؟

 

- فخرالتاج: دنیا دست خودمان است دخترم. تو کافی است اراده کنی، خاک گوشه گوشه‌ی دنیا را توتیای چشمت می‌کنیم.

 

- لعبت: ما که همه‌اش اراده کرده‌ایم.

 

- فخرالتاج: درست باید اراده کنی خبر مرگت!

 

- نازخاتون: خاله جان! اراده می‌خواهید فقط اراده‌ی فرانس. اراده می‌کنند اروپا را می‌گیرند، اراده می‌کنند اروپا را ول می‌دهند.

 

- لعبت: این اروپا کیست؟

 

 

 

 

 

قسمت هفدهم:

 

- نازخاتون: من هم دیوان شعری سروده‌ام در فرانس که 500 صفحه دارد.

 

- لعبت: جدی می‌گویید؟‌ کو؟

 

- نازخاتون: داده‌ام برای چاپ

 

- همدم: به چی داده‌اید؟

 

- اخترالملوک: به چاپ همدم جان

 

- همدم: آها! یعنی اونجا هم مثل اینجا بچاپ بچاپ است؟!

 

 

 

 

 

قسمت هجدهم:

 

- فخرالتاج: حتماً شنیده‌اید که همسر جدید قبله‌ی عالم...

 

- کبوتر:‌ بله شنیدیم بارداره.

 

- فخرالتاج: و حتماً شنیده‌اید که نوزاد...

 

- کبوتر: بله شنیده‌ایم احتمالاً‌ پسره.

 

- فخرالتاج: قبله‌ی عالم خیلی...

 

- کبوتر: خوشحال‌ان.

 

- فخرالتاج: و ما (مکث می‌کند)

 

- کبوتر: عصبانی؟

 

- فخرالتاج: نچ!

 

- کبوتر: بیچاره شدید.

 

- فخرالتاج: نه!

 

- کبوتر: می‌شه یه راهنمایی بکنید؟

 

- فخرالتاج: توش خاک داره.

 

- کبوتر (با کمی مکث): به خاک سیاه نشستید.

 

- فخرالتاج: آفرین!

 

- قرقی: دست بزنید!

 

 

 

 

 

قسمت نوزدهم:

 

- نیما: دوست داری وقتی که میری خونه، همسرت با تو چه‌جوری رفتار کنه؟ رفتارش با تو چی باشه؟‌ چی می‌خوای؟ چه رفتاری می‌خوای؟

 

- بیخودی‌الملک: آها!

 

- نیما:‌ الآن فهمیدی؟

 

- بیخودی:‌آری. دوست داریم همسرمان مهربان باشد. فداکار باشد. برای ما غذا بپزد، خونه را جارو کند، به ما برسد، ما را جمع و جور بکند، اگر یک روز بیمار شدیم ما را تیمار کند، ناز ما را بکشد و از این جور حرف‌ها.

 

- خب مامان هستن؛ شما چرا می‌خواید ازدواج کنی با این حالت؟!

 

 

 

 

 

قسمت بیستم:

 

- بلوتوس (به اقبال): به راستی اگر پدرم خدمتگزارانی چون شما می‌داشت، هرگز سقوط نمی‌کرد.

 

- نیما: بله احتمالاً قبل از این که سقوط کنن، امثال این‌ها می‌کشتنشون!

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌ویکم:

 

- لعبت‌الملوک: تا به حال عاشق بوده‌اید؟

 

- بابا شاه: عاشق؟ آری دخترم. تا دلت بخواهد عاشق بوده‌ام.

 

- لعبت: راست می‌گویید؟ شنیده بودیم هنرمندان دلی دارند به وسعت دریا. خب بعد چه شد؟

 

- بابا شاه: هیچی دیگر بعد خوب شدیَم دیگه!

 

- لعبت: پس مریض و بیمار عشق بودید. چه تعبیر شاعرانه‌ای. آن‌وقت این بیماری عشق چه عوارضی دارد؟

 

- بابا شاه: جانم برایت بگوید دختر جان، سرمان درد می‌گرفتیه.

 

- لعبت: آه. دقیقاً.

 

- بابا شاه: تب میکردیَم.

 

- لعبت: تب سوزان عشق...

 

- بابا شاه: استخوان‌هایم زق زق می‌کردیه.

 

- لعبت: آری احسنت.

 

- بابا شاه: آب از دماغمان همین‌طور می‌ریختیه.

 

- لعبت: واقعاً؟

 

- بابا شاه: تازه این که چیزی نیست. عطسه می‌کردیَم، سرفه می‌کردیَم. گاهی اوقاهیات هم که تگری می‌زدیَم.

 

- لعبت: آن وقت این بیماری عشق در تمامی مردم این‌گونه است یا در هنرمندانی چون من و شما؟

 

- بابا شاه: نه در تمام آدم‌ها این‌گونه می‌باشد. بالاخص در هنرمندان. چخوفی، استانیسلاوسکی، اوژن یونسکوئیه، تئودوراکیس، رابرت دنیروئیو! همه این‌طور بوده‌اند.

 

- لعبت: شما مطمئنید ما راجع به عشق حرف می‌زنیم؟

 

- بابا شاه: نه.

 

- لعبت: یک خرده فکر کنید.

 

- بابا شاه: فکر می‌کنیَم... فکر کردیَم.

 

- لعبت: خب؟

 

- بابا شاه: نه، من زکام بودم. دماغم گرفته بودیه! (می‌خندد!)

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌ودوم:

 

- داموس: عرض کردم شما چی داشتید این ماه؟

 

- پیربابا (ابتر خان): من سه بار یادم رفته، چهار بار گم شدم، دو بار فراموش کردم، سه بار هم سکته ناقص کردم، یه بار هم مردم!

 

- بلدالملک: جناب ابتر خان به این چیزها که مقرری تعلق نمی‌گیرد. کار فیزیکی چه کردید؟

 

- پیربابا: چی؟

 

- بلدالملک:‌ فیزیکی.

 

- پیربابا:‌ آها. بابا شاه رو هر روز کلافه کردم. سه بار پخ کردم کاترین بچه‌اش بیفته. 450 بار هم سؤال داشتم که کیه؟! این رو اگه می‌شه حساب بکن بریم!

 

- بلدالملک: سکه بدهید برود. (داموس چند سکه به او می‌دهد)

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌وسوم:

 

- دامبول: قرار است تا در محکمه از شما دفاع کنم.

 

- نیما: ببخشید شما چی‌کاره‌این که می‌خواید از ما دفاع کنید؟

 

- زندانی: مگه خبر ندارید؟ دامبول خان با حفظ سمت وکیل مسخیری دربار است.

 

- بلوتوس: وکیل مسخیری دیگر چه صیغه‌ای است؟

 

- زندانی: مسخرگی می‌کند تا شاه خوشش بیاید و از گناه متهمان گذشت کند!

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌وچهارم:

 

- همدم: آدمیزاد یک گربه را یک هفته در خانه‌اش نگاه می‌دارد به او عادت می‌کند. چه برسد دایی اقبال که قد یه خرس بود!

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌وپنجم:

 

- بلوتوس: در این لحظه رؤیایی، در این هوای صاف بهاری، الآن چه احساسی داریم؟

 

- لعبت‌الملوک: شما را که نمی‌دانم، ولی من سردم است. از کجا سوز می‌آید؟!

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌وششم:

 

- جهانگیر شاه: شما هم خریت کردید از او پولی نگرفتید.

 

- بلدالملک:‌ بله قبله عالم حقیقتاً که خریت کردیم.

 

- جهانگیر شاه:‌ خب ما چه؟ چی کار بکنیم این وسط؟

 

- اقبال خان: شما مثل ما خریت نمی‌کنید. بالاخره باید یک فرقی بین خریت ما و خریت شما باشد!

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌و هفتم:

 

- کاترین: قبله عالم! دیگر وقت ازدواج توپولف است؛ و کلید حل این مشکل در دستان پر مهر و محبت شماست.

 

- جهانگیر شاه: نمی‌فهمم چه می‌گویی. او می‌خواهد ازدواج بکند.

 

- کاترین: بله.

 

- جهانگیر شاه: ما را هم دوست دارد.

 

- کاترین: بله

 

- جهانگیر شاه: کلید این قضیه هم در دست ماست

 

- کاترین: بله

 

- جهانگیر شاه: یعنی چی؟ می‌خواهد ما را بگیرد؟!

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌و‌هشتم:

 

- توپولف: البته خب شما مشکل جانشینی هم داشتید قبله عالم. اگر همسران شما پسر به دنیا می‌آوردند، هیچ‌وقت مجبور نبودید تند و تند ازدواج کنید.

 

- جهانگیر شاه: نه بابا اینا که الکیه. چه ساده‌ای تو. اصلاً چه فرقی می‌کنه بعد از من کدوم گوساله‌ای جانشین بشه؟ ‌من پسرو بهونه می‌کردم که تند و تند زن بگیرم. اینا هم که همه دخترزا شدن. ما هم هی زن گرفتیم، هی زن گرفتیم، هی زن گرفتیم...!

 

 

 

 

 

قسمت بیست‌ونهم:

 

- شکوه که حتماً ‌باشکوه برگزار می‌شه. فقط تعداد مهمان‌هاتون چقدر هستند؟

 

- همان سی‌هزارتایی که قرار گذاشتیم.

 

- قشون جمع می‌کنید که برید شیراز رو تصرف کنید یا اینا تعداد مهمون‌ها هست؟!

 

 

 

 

 

قسمت سی‌ام:

 

- شاه بابا: این دو گل شکفتیه، این بلوتوس می‌باشیَد و این لعبت بانو می‌باشدیه، در سبک رماتیسم و این هم راشیتیسم می‌باشدیه!

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
:mornincoffee:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

تو قسمته هشتم کاش اینم میذاستی:

جایی که دامبول پیش درویش نشسته و درویش بهش میگه :

دامبول اینا که رفتنین ولی وای به حاله اونایی که مجلسه ظالم و گرم کردن

دامبول: ای بابا ما هنرمندیم دیگه

درویش:ئهههههههههههههه؟شما هنرمندین؟از کی تا حالا بادمجونم شد قاطی میوه!!!!:w16:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

این yasi*m، وقتی فیلم تعریف میکنه یاد رفیق هژیر در طنز ده سال پیش میوفتم که واسه رضا شفیعی جم،فیلم تعریف میکرد!!!!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
این yasi*m، وقتی فیلم تعریف میکنه یاد رفیق هژیر در طنز ده سال پیش میوفتم که واسه رضا شفیعی جم،فیلم تعریف میکرد!!!!

:ws3:

 

اون که باحال تعریف میکرد

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...