غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۸۹ مرد گمشده در جزیره کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند. این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ... روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است. به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد! مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... . صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود! وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟ ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم! 1 لینک به دیدگاه
غایب 4790 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۸۹ مردها در هر سن ، شبیه کدام کشورند؟ مرد آقایان در سن ١٤ تا ١٧ سالگی مانند کشور کره شمالی هستند كه قدرتی ندارند ولی ادعای قدرت و سرکشی میکنند. در سن ١٨ تا ١٩ سالگى، مثل هندوستان هستند كه برای زندگی کردن ٤ راه پیش روی خود میبینند. یا کنکور یا سربازی، به عبارت بهتر (آشخوری) یا بیشتر مواقع عاشق میشن و تا صبح واسه عشقشون شعر میگن و یا پایان زندگی و مرگ. در سن ٢٠ تا ٢٧ سالگى، مانند کانادا هستند كه بسیار خون گرم و مهربان اوج جوانی، زیبا و دلربا، برای هر دختری خیلی زود ویزای پذیرش صادر میکنند. در این دوران در تمام مدت از طرف جنس مخالف زیر نظر هستن و برایشان دامهای زیادی گسترانده شده است. بین سن ٢٧ تا ٣٢ سالگى، مانند ترکیه هستند بدین معنا که در دام گرفتار شدهاند و فقط به حرف رئیس بزرگ که همان خانومشان باشد گوش میدهند. البته پر از عشق. در سن ٣٢ تا ٤٠ سالگى، مثل ژاپن هستند كه کاملا کاری شدهاند. آینده روشن را در فعالیت شبانه روزی میبینند. بین ٤٠ تا ٥٠ سالگى، مانند روسیه هستند كه بسیار پهناور، آرام و بسیار قدرتمند در جامعه و به عنوان راهنما و حلال مشکلات. در سن ٥٠ تا 65 سالگى، مانند کشورهای تازه استقلال یافته شوروی سابق هستند كه با یک گذشته درخشان و بدون آینده. بعد از ٦٥سالگى، شبیه عربستان هستند كه همگان فقط به خاطر مال و ثروت به آنها احترام میگذارند. لینک به دیدگاه
غایب 4790 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۸۹ منو دخترخاله ساناز خيلي بهم ميخوريم هر وقت من یک کار خوب میکنم مامانم به من میگوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب میگیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب میکرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود، چون بابایمان همیشه میگوید مشکلات انسان را آدم میکند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم میخوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم میگوید این ساناز از تو بیشتر هالیش میشود. در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدمهای بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدمهای کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمیخواهد و دایی مختار هم از زندان در میآید. من تا حالا کلی سکه جم کردهام و میخواهم همان اول قلکم را بشکنم و همهاش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه وشیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمیکند. همین خرجهای ازافی باعث میشود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار میگفت پدر خانومش چتر باز بود.خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کردهایم که . . . . بقیه شو بهدآ میگم. لینک به دیدگاه
mesi1 42 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۸۹ :167: مرد گمشده در جزیره کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند. این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ... روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است. به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم بای دوستت دارم چون تو را می خواهم و تو نیز مرا می خواهی دوستت دارم همچو طلوع عشق در سحرگاه عشق دوستت دارم بیشتر از آنچه تصور میکنی دوستت دارم همچو رهایی پرنده از قفس و پرواز پر غرور او در اوج آسمان ها همچو امواج دریا که آرام به کنار ساحل می آیند و آرام نیز به دریا می روند همچو اواخر زمستان که شکوفه های بهاری باز می شوند همچو غنچه ای که آرام آرام باز می شود و گل می شود دوستت دارم همچو مهتابی که شب های تیره و تار را با حضورش پر از روشنایی می کند دوستت دارم همچو چشمه ای در دل کوه که آرام جاری می شود بر روی زمین و تبدیل به آبشاری می شود که از دل کوه سرازیر می شودد اینگونه بسوزد! مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... . صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود! وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟ ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده