spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ شاه عباس از وزير خود پرسيد: "امسال اوضاع اقتصادي كشور چگونه است؟" وزير گفت: "الحمدالله به گونه اي است كه تمام پينه دوزان توانستند به زيارت كعبه روند!" شاه عباس گفت: "نادان! اگر اوضاع مالي مردم خوب بود مي بايست كفاشان به مكه مي رفتند نه پينهدوزان، چون مردم نمي توانند كفش بخرند ناچار به تعميرش مي پردازند، بررسي كن و علت آن را پيدا نما تا كار را اصلاح كنيم." 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 مرداد، ۱۳۹۰ در یک روز سرد و مرطوب، حلزونی از درخت گیلاسی بالا می رفت. پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودند او را به استهزا گرفتند. یکی از آنها با صدای بلند گفت: ای حیوان زبان بسته کجا می روی؟ دیگری فریاد زد: چرا از آن درخت بالا می روی؟ و بعد همهمه ای شد و هر یک از پرندگان شروع کردند به مسخره کردن حلزون! و همه به اتفاق نظر گفتند مطمئن باش که آن بالا خبری از گیلاس نیست. حلزون با آرامش پاسخ داد: زمانی که من به بالای درخت برسم، چندتایی گیلاس پیدا خواهد شد. چینی ها ضرب المثل جالبی دارند که می گوید: فقیر از لقمه ای به لقمه ای دیگر فکر می کند، و کارگر از روزی به روز دیگر، کارمند از سالی به سال دیگر می اندیشد و فرمانروا به ۱۰ سال بعد، ولی امپراطور به یک قرن آینده می اندیشد! 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۰ یك زوج جوان برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند... در آنجا پسر كوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند. روز اوّل كه پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسيد: پسرم تعريف كن ببينم امروز در مدرسه چي ياد گرفتي؟ پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سيگار كشيدن به ما گفتند، خانم معلّم برايمان يك كتاب قصّه خواند و يك كاردستي هم درست كرديم. پدر پرسيد: رياضي و علوم نخوانديد؟ پسر گفت: نه روز دوّم دوباره وقتي پسر از مدرسه برگشت پدر سؤال خودش را تكرار كرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش كرديم، ياد گرفتيم كه چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهيم، و زنگ آخر هم به كتابخانه رفتيم و به ما ياد دادند كه از كتاب هاي آنجا چطور استفاده كنيم. بعد از چندين روز كه پسر مي رفت و مي آمد و تعريف مي كرد، پدر كم كم نگران شد چرا كه مي ديد در مدرسه پسرش وقت كمي درهفته صرف رياضي، فيزيك، علوم، و چيزهايي كه از نظر او درس درست و حسابي بودند مي شود. از آنجايي كه پدر نگران بود كه پسرش در اين دروس ضعيف رشد كند به پسرش گفت: پسرم از اين به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو رياضي و فيزيك كار كنم. بنابراين پسر دوشنبه ها مدرسه نمي رفت... دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند كه چرا پسرتان نيامده. گفتند مريض است !!! دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز يك بهانه اي آوردند ! بعد از مدّتي مدير مدرسه مشكوك شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت كند... وقتي پدر به مدرسه رفت باز سعي كرد بهانه بياورد امّا مدير زير بار نمي رفت. بالاخره به ناچار حقيقت ماجرا را تعريف كرد. گفت كه نگران پيشرفت تحصيلي پسرش بوده و از اين تعجّب مي كند كه چرا در مدارس اروپایی اينقدر كم درس درست و حسابي مي خوانند...؟! مدير پس از شنيدن حرف هاي پدر كمي سكوت كرد و سپس جواب داد: ما هم 70 سال پيش مثل شما فكر مي كرديم !!! 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۰ بینش تصمیم گیری خوب گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند. یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده. تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد.3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد. قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. سوزن بان می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد. سوال: اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید؟ بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات 3 کودک انتخاب کنند و 1 کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟ در این تصمیم، آن 1 کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (3 کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود. این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره ، جامعه در سیاست و به خصوص در یک جامعه دموکراتیک اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان می شوند. کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد. اگرچه هر 4 کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن 3 کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد. اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن 3 کودک احمق نبود. مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان سازمان فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند. گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل سازمان خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است. زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید. "به یاد داشته باشید آنچه که درست است همیشه محبوب نیست... و آنچه که محبوب است همیشه حق نیست!" 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۰ مرد برنج فروشی بود که به درس های شیوانا بسیار علاقه داشت. اما به خاطر شغلی که داشت مجبور بود روزها در بازار مشغول کار باشد و شب ها نیز نزد خانواده برود. روزی این مرد نزد شیوانا آمد و به او گفت:" در بازار کسی هست که بدخواه من است و اتفاقا مغازه اش درست مقابل مغازه من است. او عطاری داشت اما از روی کینه و دشمنی برنج هم کنار اجناسش می فروشد و دائم حرکات و سکنات من و شاگردان و وضع مغازه ام را زیر نظر دارد و اگر اشتباهی انجام دهیم بلافاصله آن را برای مشتریان خود نقل می کند. از سوی دیگر به خاطر نوع تفکرم اهل آزاردادن و مقابله مثل نیستم و دوست هم ندارم با چنین شخصی درگیر شوم. مرا راهنمایی کنید که چه کنم!؟" شیوانا با لبخند گفت: اینکه آدم بدخواهی با این سماجت و جدیت داشته باشد ، آنقدرها هم بد نیست!! بدخواه تو حتی بیشتر از تو برای بررسی و ارزیابی و تحلیل تو و مغازه ات وقت گذاشته است و وقت می گذارد. تو وقتی در حال خودت هستی او در حال فکر کردن به توست و این یعنی تو هر لحظه می توانی از نتیجه تلاش های او به نفع خودت استفاده کنی. من به جای تو بودم به طور پیوسته مشتریانی نزد عطارمی فرستادم و از او در مورد تو پرس و جو می کردم. او هم آخرین نتیجه ارزیابی خودش در مورد کم کاری شاگردان یا نواقص و معایب موجود در مغازه ات را برای آن مشتری نقل می کند و در نتیجه تو با کمترین هزینه از مشورت یک فرد دقیق و نکته سنج استفاده بهره مند می شوی! بگذار بدخواه تو فکر کند از تو به خاطر شرم و حیایی و احترام و حرمتی که داری و نمی توانی واکنش نشان دهی ، جلوتر است. از بدخواهت کمک بگیر و نواقص ات را جبران کند. زمان که بگذرد تو به خاطر استفاده تمام وقت از یک مشاور شبانه روزی مجانی به منفعت می رسی و عطار سرانجام به خاطر مشورت شبانه روزی مجانی و بدون سود برای تو سربراه خواهد شد. نهایتا چون تو بی نقص می شوی، و از همه مهم تر واکنش ناشایست نشان نمی دهی، او نیز کمال و توفیق تو را تائید خواهد کرد و دست از بدخواهی برخواهد داشت. 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مهر، ۱۳۹۰ یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه : خانوم معلم من باید برم کلاس سوم معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟ اونم میگه : آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟ مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده : پا دوباره خانوم معلمه میپرسه: پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده : جیب دوباره خانوم معلمه سوال میکنه: اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده : دست دادن باز معلمه سوال میکنه : بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه: آدامس بادکنکی دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم! 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ در ٤ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار در ٦ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از مدرسه) در ١٢ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (یافتن) در ١٨ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى در ٢٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه در ٣٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن در ٤٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن در ٥٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن در ٦٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه در ٦٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... تمدید گواهى نامه رانندگى در ٧٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (تنهایی) در ٧٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از هر کجا) در ٨٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ متن حکايت زن و مرد جواني به محله جديدي اسبابکشي کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسايهاش درحال آويزان کردن رختهاي شسته است و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباسشويي بهتري بخرد.» همسرش نگاهي کرد اما چيزي نگفت. هر بار که زن همسايه لباسهاي شستهاش را براي خشک شدن آويزان ميکرد زن جوان همان حرف را تکرار ميکرد تا اينکه حدود يک ماه بعد، روزي از ديدن لباسهاي تميز روي بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. ماندهام که چه کسي درست لباس شستن را يادش داده!» مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجرههايمان را تميز کردم!» شرح حکايت زندگي هم همينطور است. وقتي که رفتار ديگران را مشاهده ميکنيم، آنچه ميبينيم به درجه شفافيت پنجرهاي که از آن مشغول نگاه کردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي، بد نيست توجه کنيم به اينکه خود در آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم که به جاي قضاوت کردن فردي که ميبينيم در پي ديدن جنبههاي مثبت او باشيم؟ 5 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ یک روز آفتابی شیری در بیرون لانه اش نشسته بود و داشت آفتاب میگرفت؛ در همین حال روباهی سر رسید روباه: می دونی ساعت چنده آخه ساعت من خراب شده. شیر : اوه. من می تونم به راحتی برات درستش کنم. روباه : اوه. ولی پنجه های بزرگ تو فقط اونو خرابتر می کنه. شیر : اوه. نه. بده برات تعمیرش می کنم. روباه : مسخره است. هر احمقی میدونه که یک شیر تنیل با چنگالهای بزرگ نمی تونه یه ساعت مچی پیچیده رو تعمیر کنه. شیر : البته که می تونه. اونو بده تا برات تعمیرش کنم. شیر داخل لانه اش شد و بعد از مدتی با ساعتی که به خوبی کار می کرد بازگشت. روباه شگفت زده شد و شیر دوباره زیر آفتاب دراز کشید و رضایتمندانه به خود می بالید. بعد از مدت کمی گرگی رسید و به شیر لمیده در زیر آفتاب نگاهی کرد. گرگ : می تونم امشب بیام و با تو تلویزیون نگاه کنم؟ چون تلویزیونم خرابه. شیر : اوه. من می تونم به راحتی برات درستش کنم. گرگ : از من توقع نداری که این چرند رو باور کنم. امکان نداره که یک شیر تنبل با چنگال های بزرگ بتونه یک تلویزیون پیچیده رو درست کنه. شیر : مهم نیست. می خواهی امتحان کنی؟ شیر داخل لانه اش شد و بعد از مدتی با تلویزیون تعمیر شده برگشت. گرگ شگفت زده و با خوشحالی دور شد. حال ببینیم در لانه شیر چه خبره؟ در یک طرف شش خرگوش باهوش و کوچک مشغول کارهای بسیار پیچیده بوسیله ابزارهای مخصوص هستند و در طرف دیگر شیر بزرگ مفتخرانه لمیده است. نتیجه : اگر می خواهید بدانید چرا یک مدیر مشهور است به کار زیردستانش توجه کنید. نکته مدیریتی در دنیای کاری اگر می خواهید بدانید چرا یک شخص نالایق ارتقا پیدا می کند ؛ به کار زیردستانش نگاه کنید __________________ رمز پیروزی اراده است. "روبرتسون" ما اراده کردیم و پا در جاده ی مه آلود و زیبای جوانی نهادیم. ما رفتن را زندگی کردیم، اندیشه هایمان را به زلف باد و باران سپردیم و وسعت بی پایان سکوت را فریاد زدیم. ما مسافر جاده های فردا شدیم. قاصدک را به مهمانی خدا فرستادیم تا التماس ها را به او برساند و همچنان به پیش خواهیم رفت ما زندگی را هرگز نمیبازیم. 4 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ همه همسران من روزي، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترينها هديه مي کرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد. همسر اول پادشاه، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست مي داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد. روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود مي گفت: «من 4 همسر دارم، اما الان که در حال مرگ هستم، تنها مانده ام.» بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت: «من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه مي شوي؟» او جواب داد: «به هيچ وجه!» و در حالي که چيز ديگري مي گفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت: «در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟» او جواب داد: «نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد.» قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت: «من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من مي آيي؟» او گفت: «متأسفم، در اين مورد نمي توانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم"» جواب او همچون گلوله اي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند: «من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نمي کند به کجا روي، با تو مي آيم.» پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود. او به علت عدم توجه پادشاه و سوء تغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: «اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم.» شرح حکايت در حقيقت، همه ما در زندگي کاري خويش 4 همسر داريم. همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اينکه تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترک سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد. همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد. همسر دوم ما، همکاران هستند. فرقي نميکند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند. همسر اول ما عملکرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشي از آن غفلت مي نماييم. در صورتيکه تنها کسي است که همه جا همراهمان است. همين حالا احيائش کنيد، بهبودش دهيد و مراقبتش کنيد 2 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۰ مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کردبا خوشحالی به میزان زیادی تولید می کرد رئیسش که یک شیر بود، ازاینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود بنابر این بدین منظور سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود، از این حذ افراطی کاغذ بازی و جلساتی که بیشترین وقتش را هدر می داد متنفر بود شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند این سمت به جیر جیرک داده شد. اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود این مسئول جدید یعنی جیر جیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی که از واحد قبلی اش آورده بود، به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند در این زمان بود که جیر جیرک، رئیس یعنی شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد، شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد، نتیجه نهایی این بود: تعداد کارکنان زیاد است حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟ مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت 3 لینک به دیدگاه
Managerr 1616 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۹۱ روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!" حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ... چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ... 6 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آبان، ۱۳۹۱ زمانی همکاری داشتم که فردی کاملا ساکت و درونگرا بود. سن و سالش از من و سایر بچهها کمی بیشتر بود و برخلاف ما درگیر زندگی و همسر و بچههایش. از سوی دیگر بهدلایلی مشکلات فراوانی ـ از جمله مشکل مالی شدیدی ـ در زندگی داشت که باعث میشد ما همیشه دلمان به حال او بسوزد. اما با گذشت مدتی از دورهی همکاری ما چیز عجیبی در مورد این آدم دستگیر من و همکارانم شد: اینکه او عمدا سعی میکرد تا اطلاعات چندانی در مورد خودش در اختیار دیگران قرار ندهد. طبیعتا براساس اصول حفظ حریم شخصی این حق مسلم او بود؛ اما مشکل جایی بروز میکرد که او حتی در مسائل کاری هم سعی میکرد اطلاعاتی در اختیار دیگران قرار ندهد. مثلا فرض کنید جایی کار من و او با هم تلاقی داشت و او باید اطلاعاتی را در اختیار من میگذاشت؛ اما این کار را نمیکرد. بارها و بارها تلاش کردیم تا این رویکرد کاری ایشان را تغییر بدهیم؛ اما نشد. از یک جایی بهبعد بالاخره معلوم شد که ماجرا چیست: این همکار محترم از نظر سطح دانش و توان تجزیه و تحلیل در سطح کاملا پایینی قرار داشت؛ اما غرور (و احتمالا توهمش) به او اجازهی اقرار به این ضعف را نمیداد. بنابراین او استراتژی دیگری را برای بالا کشیدن خودش در شرکتی که تقریبا تمام نیروی کارشناسیاش بچههای بیست و چند سالهی تازه فارغالتحصیل از دانشگاه بودند انتخاب کرد: استراتژی ابهام! او تلاش کرد تا با ندادن اطلاعات در مورد خودش، توان تخصصیاش، تجارب قبلیاش و البته روش کارش مدیران و همکاران را در مورد ماهیت واقعی خودش فریب دهد. یادم میآید که همهی ما فکر میکردیم این آدم با سکوت و مرموز بودناش چقدر آدم متخصصی است که سرش به کار خودش است و همیشه هم در حال نوشتن و فکر کردن و تحلیل است! این استراتژی البته تا مدت زمانی کار کرد و موفق بود. با توجه به اینکه سن او از ما خیلی بیشتر بود، مدام تلاش میکردیم تا به این آدم نزدیک شویم و از دانش و تجربهاش (!) استفاده کنیم. اما اتفاقات عجیب و تلخی که بعد از آن رخ داد، خیلی چیزها را در مورد این همکار فاش کرد و کار بهجایی رسید که سرانجام از شرکت بهشکل بدی اخراج شد.من مدتها به این فکر میکردم که او چه تحلیلی داشت که به این استراتژی توسعهی شغلی منجر شد. به نتیجهی خاصی هم نرسیده بودم تا اینکه با کسی دوست شدم که بسیار پیچیده بهنظر میرسید. هر چه جلوتر میرفتم ابهامم در مورد راستی و درستی حرفهای او در مورد خودش و زندگیاش و کارش بیشتر میشد. بعدها از منابع دیگر اطلاعاتی بهدست من رسید که بسیاری از آن ابهامات را از بین برد. و همینجا بود که بالاخره فهمیدم که آن همکار محترم چه تحلیلی داشت و چرا از استراتژی ابهام در روابط انسانی استفاده کرد. یکی از مباحث اصلی در تحلیل سیستمها مبحث پیچیدگی است. من خیلی قصد ندارم وارد جزئیاتش شوم؛ فقط اشاره میکنم که ابهام و نداشتن اطلاعات یکی از اصلیترین عوامل پدیدآورندهی پیچیدگی است. از آن طرف بشر در همیشهی تاریخش (حتی در دنیای علمگرای امروز) برای چیزهای پیچیده و پرراز و رمز ـ بهویژه انسانهایی که اطلاعاتی در موردشان وجود ندارد ـ احترام بسیاری قائل است و همین، یکی از دلایل معروف شدن بسیاری از سلبریتیها در دنیای امروز است! اما مشکل از جایی بروز میکند که ما بهصورت ناخودآگاه، نبود اطلاعات در مورد فرد را به عمیق بودن او متصل میکنیم. یعنی فکر میکنیم چون این آدم انسان بسیار عمیقی است؛ ما نتوانستهایم تمام ابعاد وجودیاش را درک کنیم و همین اطلاعات محدود در اختیار ما قرار گرفته است! البته این اشتباه ناخودآگاه توسط آدمهایی که هوش سوء استفاده از آن را برای پوشش نقاط ضعفشان داشته باشد، با محدود کردن هر چه بیشتر اطلاعات تقویت میشود و نتیجهاش میشود همین که آن همکار محترم و این دوست عزیز من و خیلی افراد دیگر، از نظر من به انسانهایی عجیب و عمیق تبدیل میشوند. و خودتان میدانید که وقتی فردی را عمیق میدانیم، چقدر نوع نگاه و رفتارمان با آن فرد متفاوت میشود. چقدر به او اعتماد میکنیم و چقدر دوست داریم با او باشیم. اما وقتی پرده کنار میرود و ماهیت واقعی آن آدم بروز میکند، کاملا ویران میشویم … بههمین دلیل بهنظرم لازم است در قضاوت در مورد آدمهایی که هر چه تلاش میکنیم اطلاعاتی از خودشان به ما نمیدهند، احتیاط بیشتری بکنیم. آدمی که اطلاعاتی در موردش وجود ندارد، لزوما آدم پیچیده و عمیقی نیست. کاش این نکته را در شناساندن خودمان به دیگران هم رعایت کنیم! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 5 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۱ معامله شوخی بردار نیست خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانشآموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه میدهم.یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمندبرجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ وپدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، محسوب نمیشود.بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیاواقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده؟پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردارنیست! به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 بهمن، ۱۳۹۱ بچهمدرسهایهایی را به یاد بیاورید که تکالیف و مشقها خود را به عهده دیگران میگذاشتند، آنها با یک خوردنی یا اندک پولی، بقیه را راضی و مجاب به این کار میکردند و خودشان پی بازی و تفریح میرفتند! به نظرتان همچنین تیپهای شخصیتی اگر بزرگ شوند و مهندس کامپیوتر شوند، چه میکنند؟ ظاهرا تیم امنیتی شرکت برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام توانسته یکی از این افراد را پیدا کند، ما در ادامه این نوشته، از این توسعهدهنده آمریکایی گیرافتاده که در یک زیرساختهای راهبردی آمریکا کار میکرد، فقط با نام «باب» یاد خواهیم کرد. باب سال پیش دستگیر شد، چون کارهای مهمی را که بر عهدهاش گذاشته شده بود را به شرکتی در چین میسپرد، آن هم تنها با یک پنجم حقوقش و با چهار پنج حقوقش خوش میگذراند. تیم امنیتی Verizon با بررسی اطلاعات متوجه شده است که برنامه یک روز کاری روتین باب، این بود: - ساعت نه صبح: وارد شدن به شرکت، گشت و گذار در شبکه اجتماعی Reddit برای چند ساعت و تماشای ویدئوهای بامزه. ساعت یازده و نیم: ترک کردن شرکت برای صرف نهار. - ساعت یک عصر: گشت و گذار در سایت Ebay . - ساعت ۲ عصر: به روز کردن فیسبوک و LinkedIn. - ساعت چهار و نیم عصر: مدیریت ایمیلهای شخصی. - ساعت پنج عصر: بازگشت به خانه. اینها را محض سرگرم کردن شما و افزایش جذابیت این خبر بیان نکردم، اینها دقیقا چیزی هستند که شرکت Verizon پی برده است. اما این همه زرنگبازیهای باب نبود، او در واقع در چند شرکت مشغول کار بود، گویا کار در بعضی از آنها، نیازمند حضور فیزیکی نبود. به این ترتیب او هر سال چندصدهزار دلار به جیب میزد و به شرکت مشاور چینی، فقط پنجاه هزار دلار پرداخت میکرد. جالب است که بعضی از شرکتها کاملا از کاراو راضی بودند و او را بهترین مهندس خود هم میدانستند، آنها عقیده داشتند که او بسیار تمیز کدنویسی میکند و سر وقت کارش را تحویل میدهد. همه این زرنگیهای آقای باب به صورت تصادفی کشف شد: مسئولان شرکت متوجه فعالیت مشکوکی در لاگهای وی ..ی ان متصل به شرکت شده بود، لاگها نشان میداد که افرادی از شنیانگ چین وارد میشوند. چنین چیزی از نظر امنیتی برای مقامات شرکت، بسیار گران آمد، چرا که شرکت مورد نظر برای تأیید اجازه دسترسی اتصالات وی ..ی ان، دو عامل را لحاظ میکرد که دومی کلید RSA بود. ولی با این همه زمانی که باب پشت مانیتورش بود، چنین لاگهایی از چین مشاهده میشد. مقامات شرکت نخست مشکوک شدند که بدافزاری این اتصالات را از کامپیوتر باب از طریق یک پروکسی خارجی ایجاد میکند. وقتی Verizon وارد قضیه شد، کشف کرد که اتصال وی ..ی ان، دست کم شش ماه قدمت دارد، تقریبا هر روز برقرار میشود و همه مدت ساعات کار ادامه مییابد. آنها نتوانستند توجیهی برای این رخنه امنیتی و مزاحمی که این چنین به سیستم داخلی شرکت وارد میشود، پیدا کنند. در اینجا بود که Verizon تصیم گرفت که بیشتر باب را تحت نظر بگیرد. باب مردی چهل و چند سالهای بود که در برنامهنویسی با زبانهای C, C++, perl, java, Ruby, php, python مهارت داشت، مرد خانواده بود و مدت طولانی با شرکت کار میکرد، او آرام و بیآزار بود. سرانجام بررسی کامپیوتر باب که حاوی صدها PDF صورتحساب از شرکت چینی بود، همه چیز را آشکار کرد. اما باب چگونه توانسته بود چنین کاری بکند؟ خیلی ساده! او کلید RSA را به صورت فیزیکی با FedExe به چین پست کرده بود. خب، شما اگر مسئول این مهندس زرنگ بودید چه میکردید: - او را اخراج میکردید و تحویل مقامات صلاحیتدار میدادید؟ - به خاطر هوشش در این تقلب یا به اصلاح outsourcing به او ارتقای درجه میدادید و مثلا او را مدیر پروژهها میکردید تا استعداد خود را در تقسیم کارها نشان بدهد؟! - مهندس یا مهندسهای چینی را پیدا میکردید و با پرداخت یک پنجم دستمزد باب به آنها، در هزینههای شرکت صرفهجویی میکردید؟ - اصلا نمیگذاشتید سر و صدای قضیه دربیاید، چون حالا دیگر کارمندان با سناریوهای بهتری outsourcing خواهند کرد، مثلا میگذارند که مهندسهای چینی به کامپیوترهای منزلشان ریموت شوند و به صورت غیرمستقیم با هم تماس برقرار کنند! برای اینکه بیشتر از قضیه سر در بیاورید، برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام را توصیه میکنم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۱ مایکل راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد. او درحالی که به مایکل زل زده بود گفت: "تام هیکل پول نمیده" و رفت و نشست. مایکل که تقریبا ریز جثه بود و اساسا آدم ملایمی بود چیزی نگفت، اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد... این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی توانست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟ بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته، جودو و غیره ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود. بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: "تام هیکل پول نمیده!" مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: "برای چی؟" مرد هیکلی با چهره متعصب و ترسان گفت: "تام هیکل کارت استفاده رایگان داره." نتیجه: پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلا مسأله ای وجود دارد یا خیر! اولیور وندل در جلسه ای حضور داشت. او کوتاهترین مرد حاضر در جلسه بود. دوستی به مزاح رو به او گفت: تصور می کنم در میان ما بزرگان شما قدری احساس کوچکی می کنید. اولیور پاسخ داد: احساس نیم سکه طلائی را دارم که مابین پول خرد قرار گرفته باشد. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 بهمن، ۱۳۹۱ مردی در کنار رودخانهای ایستاده بود. ناگهان صدای فریادی را میشنود و متوجه میشود که کسی در حال غرق شدن است. فوراً به آب میپرد و او را نجات میدهد. اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را میشنود و باز به آب میپرد و دو نفر دیگر را نجات میدهد. اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک میخواهند میشنود. او تمام روز را صرف نجات افرادی میکند که در چنگال امواج خروشان گرفتار شدهاند غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانهای مردم را یکی یکی به رودخانه میانداخت. شرح حکایت: برخی مدیران و سازمانها این گونه عمل میکنند. در این سازمانها به جای درمان ریشه، به کندن برگ های زرد رغبت بیشتری نشان داده میشود. به عبارت دیگر به جای علت یابی و رفع مشکلات، صرفاً به اصلاح آنها میپردازند. آیا بهتر نیست ضمن چارهجویی برای عوارض و مسائل پیشآمده، بر روی علل هم تأثیر گذاشت تا مسئله به طور همه جانبه حل شده و از اتلاف سرمایه ها و منابع با ارزش جلوگیری شود؟ 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۱ كي بايد رئيس باشه؟ طنز مدیریتی تمام اعضاي بدن جلسهاي تشكيل دادند تا رئيس بدن را تعيين كنند. مغز گفت: "من رئيسم، چون تمام سيستمهاي بدن را كنترل ميكنم و بدون من هيچ عملي در بدن انجام نميشود." خون گفت: "من بايد رئيس بدن باشم، چون اكسيژن را به تمام اعضاي بدن ميرسانم و بدون من هيچ عضوي كار نخواهد كرد." معده گفت: "من بايد رئيس باشم، چون تمام غذاها را من پردازش ميكنم و انرژي لازم اعضاي بدن را تأمين ميكنم." همهمهاي سر گرفت و باقي اعضاء نيز تلاش ميكردند رئيس بودن خود را توجيه كنند. در اين بين مقعد با صداي بلند گفت: "من رئيس بدن هستم." به يكباره اعضاي بدن شروع به خنديدن كردند و مقعد را مسخره كردند. او نيز عصباني و منقبض شد. در فاصله چند روز، مغز دچار سردرد وحشتناكي شد، معده ورم كرد و خون نيز سمي شد. به ناچار همه اعضاء تسليم شدند و توافق كردند كه مقعد رئيس بدن باشد. All the organs of the body were having a meeting, trying to decide who was in charge. "I should be in charge", said the brain, because I run all the body's systems, so without me nothing would happen". "I should be in charge", said the blood, "because I circulate oxygen all over, so without me you'd all waste away". "I should be in charge", said the stomach, "because I process food and give all of you energy". "I should be in charge", said the rectum, "because I'm responsible for waste removal". All the other body parts laughed at the rectum and insulted him, so in a huff, he shut down tight. Within a few days, the brain had a terrible headache, the stomach was bloated, and the blood was toxic. Eventually the other organs gave in. They all agreed that the rectum should be the boss. شرح اگر سيستمي خوب طراحي و توليد شده باشد (مانند بدن) همه اجزاي آن لازم و ضروري هستند. عملكرد چنين سيستمي در حد مورد انتظار، نيازمند وجود و همكاري تمام اجزاي آن است و اجزا نسبت به يكديگر برتري ندارند. چنين سيستمي يك سيستم ناب (Lean) است و كوچكترين خللي در يكي از اعضاء، موجب اختلال در كل سيستم و اجزا ميشود. 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۱ چرخه توسعه نرم افزار 1- برنامه نويس برنامه نرم افزار را مينويسد و معتقد است كه هيچ خطايي ندارد. 2- نرم افزار تست ميشود. 20 خطا پيدا ميشود. 3- برنامه نويس 10 خطا را اصلاح ميكند و به واحد تست توضيح ميدهد كه 10 مورد ديگر واقعاً خطا نيستند. 4- واحد تست نرم افزار متوجه ميشود 5 مورد از اصلاحات انجام شده كار نميكنند و 15 خطاي جديد هم كشف ميكند. 5- مراحل 3 و 4 سه بار تكرار ميشود. 6- به خاطر فشار بازاريابي و اعلام عمومي زود هنگام كه بر اساس زمانبندي خوشبينانه برنامه نويسي انجام شده است، نرم افزار منتشر ميشود. 7- كاربران 137 خطاي جديد پيدا ميكنند. 8- برنامه نويس پول خود را دريافت كرده است و ديگر نميتوان او را پيدا كرد. 9- تيم جديد برنامه نويسي تقريباً تمام 137 خطا را اصلاح ميكند اما 546 خطاي ديگر به نرم افزار اضافه ميكند. 10- برنامه نويس اصلي به واحد تست نرم افزار كه پول كمي دريافت كردهاند از فيجي يك كارت پستال ميفرستد. كل افراد واحد تست كار را رها ميكنند. 11- شركت رقيب فرصت طلب با استفاده از سود حاصل از فروش آخرين نسخه نرم افزار كه 783 خطا دارد، شركت را ميخرد. 12- مدير عامل جديد تعيين ميشود. او يك برنامه نويس استخدام ميكند تا نرم افزار موجود را بازنويسي كند. 13- برنامه نويس برنامه نرم افزار را مينويسد و معتقد است كه هيچ خطايي ندارد... 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۱ كي از كارمندان فروش شركتي موظف مي شود محصول جديد شركت را به يكي از مشتريان مهم و تأثيرگذار بفروشد اما در مأموريت خود شكست مي خورد. او به منشي شركت پيامكي مي فرستد تا خبر را به صورت غيرمستقيم به اطلاع رئيس برساند. در پيامك نوشته شده بود: «فروش محصول با شكست مواجه شد، رئيس را آماده كن.» چند لحظه بعد، كارمند فروش از منشي پيامكي دريافت كرد كه در آن نوشته شده بود: «رئيس آماده است...خودت را آماده كن.» 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده