رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

شركتي در مناقصه پروژه رنگ زدن جدول هاي خيابان هاي شهر برنده شد. مديريت شركت تصميم گرفت چند نفر را كه بالاترين توانايي را داشته باشند استخدام كند. بنابراين از داوطلبان آزموني به عمل آورد. در اين آزمون به هر داوطلب يك سطل رنگ و يك قلم مو داده شد و از آنها خواسته شد در زمان مشخصي هر تعداد جدول را كه مي توانند رنگ كنند. در بين داوطلبان كسي بود كه توانست 5 برابر ديگران جدول ها را رنگ بزند. مدير شركت با خوشحالي او را به همراه چند نفر ديگر استخدام كرد. روز اول همه چيز خوب پيش رفت. روز دوم متوجه شدند كارگر برتر نسبت به روز اول افت كاري داشته است. روز سوم تعداد جدول هايي كه كارگر برتر رنگ زد كمتر از كارگران معمولي بود.

در پايان روز، رئيس شركت با ناراحتي به كارگر برتر گفت: «تو آنگونه كه در آزمون وانمود كردي كار نمي كني، حتي از كارگران ديكر نيز كمتر كار مي كني.»

كارگر با قيافه حق به جانب گفت: «روز اول سطل رنگ كنارم بود، اما حالا من كجا و سطل رنگ كجا!»

 

 

تعريف : افرادي كه به استخدام سازمان در مي‌آيند علاوه بر معلوماتي كه در دبستان، دبيرستان و دانشگاه كسب كرده‌اند و براي ورود به اجتماع و خدمت مؤثر آماده شده‌اند به آموزش تخصصي و حرفه‌اي نيز نياز دارند ....

شرح : آموزش كاركنان يكي از فعاليت‌هاي مديريت منابع انساني است.

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 122
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دو مدير در رابطه با چگونگي مقابله با مشكلات كاري خود با هم صحبت مي كردند.

اولي: من روش جديدي را از سال قبل شروع كرده ام و اصرار دارم هر كدام از كارمندانم هر سه ماه يكبار دست كم يك هفته به مرخصي اجباري برود.

دومي: دليل اين كار چيست؟

اولي: براي اينكه به اين ترتيب تشخيص بدهم بدون وجود كداميك از آنان مي توان كارها را سر و سامان داد!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

در يكي از كلاس هاي دانشگاه استنفورد، استاد در حال شرح دادن مفهوم بازاريابي به دانشجويان خود بود...

1) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و مي گين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" ، به اين ميگن بازاريابي مستقيم

 

2) شما در يك مهماني به همراه دوستانتون، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله يكي از دوستاتون ميره پيش دختره ،به شما اشاره مي كنه و مي گه : " اون پسر ثروتمنديه ، باهاش ازدواج كن" ، به اين مي گن تبليغات

 

3) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و شماره تلفنش رو مي گيرين ، فردا باهاش تماس مي گيرين و مي گين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" ، به اين ميگن بازاريابي تلفني

 

4) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله كراواتتون رو مرتب مي كنين و ميرين پيشش ، اون رو به يك نوشيدني دعوت مي كنيين ، وقتي كيفش مي افته براش از روي زمين بلند مي كنين ، در آخر هم براش درب ماشين رو باز مي كنين و اون رو به يك سواري كوتاه دعوت مي كنين و ميگين : " در هر حال ،من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج مي كني؟ " ، به اين ميگن روابط عمومي

 

5) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين كه داره به سمت شما مياد و ميگه : "شما پسر ثروتمندي هستي ، با من ازدواج مي كني؟" ، به اين مي گن شناسايي علامت تجاري شما توسط مشتري

 

6) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و مي گين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" ، بلافاصله اون هم يك سيلي جانانه نثار شما مي كنه ، به اين ميگن پس زدگي توسط مشتري

 

7) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، بلافاصله ميرين پيشش و مي گين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" و اون بلافاصله شما رو به همسرش معرفي مي كنه ، به اين مي گن شكاف بين عرضه و تقاضا

 

8) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، ولي قبل از اين كه حرفي بزنين ، شخص ديگه اي پيدا مي شه و به دختره ميگه : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" به اين ميگن از بين رفتن سهم توسط رقبا

 

9) شما در يك مهماني ، يك دختر بسيار زيبا رو مي بينين و ازش خوشتون مياد ، ولي قبل از اين كه بگين : "من پسر ثروتمندي هستم ، با من ازدواج كن" ، همسرتون پيداش ميشه ، به اين ميگن منع ورود به بازار

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

يكي از كارمندان فروش شركتي موظف مي شود محصول جديد شركت را به يكي از مشتريان مهم و تأثيرگذار بفروشد اما در مأموريت خود شكست مي خورد. او به منشي شركت پيامكي مي فرستد تا خبر را به صورت غيرمستقيم به اطلاع رئيس برساند. در پيامك نوشته شده بود: «فروش محصول با شكست مواجه شد، رئيس را آماده كن.»

چند لحظه بعد، كارمند فروش از منشي پيامكي دريافت كرد كه در آن نوشته شده بود: «رئيس آماده است...خودت را آماده كن.»

  • Like 7
لینک به دیدگاه

رياضيدان ها

رياضيدانها به آفريقا مي روند، هر موجودي كه فيل نيست كنار مي گذارند و سپس يكي از آنها را كه باقي مانده است مي گيرند.

البته رياضيدانهاي با تجربه، ابتدا سعي مي كنند تا ثابت كنند حداقل يك فيل در آفريقا وجود دارد. آنگاه به آنجا مي روند.

استادان رياضي با تجربه، ابتدا ثابت مي كنند حداقل يك فيل در آفريقا وجود دارد و سپس پيدا كردن و شكار آن را به عنوان تمرين براي دانشجو باقي مي گذارند.

________________________

*مهندسان نرم افزار كامپيوتر

اين دسته شكار فيل را بر اساس اجراي الگوريتم زير انجام مي دهند:

گام 1) برو به آفريقا.

گام 2) از دماغه رود نيل (جنوبي ترين نقطه آفريقا) شروع كن.

گام 3) به سمت شمال حركت كن و هر منطقه را از غرب به شرق بپيما.

گام 4) در هر گذر،

الف – هر حيواني را كه مي بيني شكار كن.

ب – آن را با فيل مقايسه كن.

ج – اگر با هم برابر بودند كار تمام است و گرنه برو به گام 3 .

برنامه نويسان با تجربه، ابتدا يك فيل را در قاهره (شمال آفريقا) قرار مي دهند تا مطمئن شوند كه الگوريتم فوق خاتمه مي يابد.

________________________

*اقتصاددان ها

اقتصاددان ها فيلي را شكار نمي كنند زيرا اعتقاد دارند كه با ايجاد بازار آزاد و دادن پول به اندازه كافي به فيلها، خودشان، خودشان را شكار مي كنند.

________________________

*معاونين بخش مهندسي و تحقيق و توسعه

اينان خيلي سعي مي كنند كه فيلي را شكار كنند اما كارمندانشان به آنها اطمينان مي دهند كه تمام فيلهاي موجود قبلا شكار شده اند.

________________________

*مامورين كنترل كيفيت

اينها به فيلها كاري ندارند بلكه دنبال اشتباهات ساير شكارچيان مي گردند.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

براي جايابي كاكنان جديد، مراحل زير را اجرا كنيد:

1. 400 آجر را در اتاقي بسته بگذار.

2. كارمندان جديد را در اتاق بگذار و در را ببند.

3- آنها را ترك كن و بعد از 6 ساعت برگرد.

4- سپس موقعيت ها را تجزيه تحليل كن:

الف: اگر آنها در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش حسابداري بگذار.

ب: اگر آنها براي دومين بار در حال شمردن آجرها هستند، آنها را در بخش مميزي بگذار.

پ: اگر آنها همه اتاق را با آجرها آشفته كرده اند،(گند زده اند) آنها را در بخش مهندسي بگذار.

ت: اگر آنها آجرها را به طرز فوق العاده اي مرتب كرده اند آنها را در بخش برنامه ريزي بگذار.

ث: اگر آنها آجرها را به سمت يكديگر پرتاب مي كنند آنها را در بخش اداري بگذار.

ج: اگر خواب هستند، آنها را در بخش حراست بگذار.

چ: اگر آنها آجرها را تكه تكه كرده اند آنها را در قسمت فناوري اطلاعات بگذار.

ح: اگر آنها بي كار نشسته اند، آنها را در قسمت نيروي انساني بگذار.

خ: اگر آنها سعي مي كنند با آجرها تركيب هاي مختلفي ايجاد كنند و مدام جستجوي بيشتري مي كنند ولي هنوز يك آجر را هم تكان نداده اند، آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذار.

د: اگر آنها اتاق را ترك كرده اند آنها را در قسمت بازاريابي بگذار.

ذ: اگر آنها به بيرون پنچره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ريزي استراتژيك بگذار.

ر: اگر آنها با يكديگر در حال حرف زدن هستند، بدون هيچ نشانه اي از تكان خوردن آجرها، به آنها تبريك بگو و آنها را در قسمت مديريت ارشد قرار بده!

 

 

شرح

مديريت خوب بايد آگاهي كامل از توانايي هاي اعضاي تيم و موقعيت هاي سازمان داشته باشد. مشكلاتي كه در قسمت هاي مختلف يك سازمان وجود دارد ممكن است ناشي ازقرار نگرفتن افراد لايق در پست هاي مشخص شده سازمان باشد. مشكلات وكاستي هايي كه در پست هاي مختلف وجود دارد كه ناشناخته مانده اند به طوري كه ممكن است براي عموم نيز عادي جلوه كند. گاهي اوقات همين مشكلات عادي موجب اتلاف وقت ارباب رجوع ميشود به طوري كه در بسياري ازموارد موجب بر هم خوردن نظم سازمان مي شود. افراد عهده دار پست ها و نحوه كاركرد آنها بايد مورد بازبيني قرار گيرند. خلأ ناشي از مهندسي مجدد در بسياري از سازمان هاي كشور حس ميشود كه خود ناشي از نبود مديريت كيفيت در نحوه عملكرد عوامل اجرايي سازمان است. اگر سازمان خود اين وظيفه را بر عهده گيرد در كاركنان سازمان اين تفكر بوجود مي آيد كه كوچكترين عمل مثبت ومنفي آنها از چشم مديريت دور نيست و خود اين طرز تفكر موجب پيشرفت سازمان مي شود به طوري كه بحث مشتري مداري نيز خود به خود حل مي شود.

  • Like 6
لینک به دیدگاه

مردي به استخدام يك شركت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز كار خود، با كافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يك فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با كي داري حرف مي زني؟»

كارمند تازه وارد گفت: «نه»

صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شركت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با كي حرف ميزني، بيچاره.»

مدير اجرايي گفت: «نه»

كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت

  • Like 6
لینک به دیدگاه

مدير و 10 نفر از كاركنانش از طناب بالگردي كه در صدد نجات آنها بود، آويزان بودند. طناب آنقدر محكم نبود كه بتواند وزن هر يازده نفر را تحمل كند. كمك خلبان با بلندگوي دستي از آنها خواست كه يك نفرشان داوطلب شود و طناب را رها كند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر كسي حاضر نبود داوطلب شود. دراين هنگام، مدير گفت كه حاضر است طناب را رها كند ولي دلش مي خواهد براي آخرين بار براي كاركنان سخنراني كند.

او گفت: چون كاركنان حاضرند براي سازمان دست به هر كاري بزنند و چون كاركنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزينه هاي افراد خانواده هيچ گله و شكايتي ندارند و بدون هيچ گونه چشمداشتي پس از خاتمه ساعت كار در اداره مي مانند من براي نجات جان آنان طناب را رها خواهم كرد!

به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسين برانگيز مدير، كاركنان كه به وجد آمده بودند شروع كردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاري از مدير!!

  • Like 7
لینک به دیدگاه

داستان شتر

- مادر، چند تا سوال برام پیش آمده است. می توانم ازت بپرسم؟

- حتماً عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

 

- چرا ما کوهان داریم؟

- خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره میکنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.

 

- چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟

- پسرم. قاعدتاً برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن این مدل پا را داریم.

 

- چرا ابروهای بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها جلوی دید مرا می گیرند.

- پسرم. این ابروهای بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمهای ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت می کند.

 

- فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم.

پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است.

و ابروهایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است...

فقط یک سوال دیگر دارم.

- بپرس عزیزم.

 

- پس ما در این باغ وحش چه میکنیم؟

 

نتیجه:

 

مهارتها، علوم، توانائی ها و تجارب فقط زمانی مثمر ثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید.

الان شما در کجا قرار دارید؟

  • Like 6
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

از قول عبید زاکانی آورده اند که:

خواب دیدم قیامت شده است. هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته و بر سرهر چاله نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند الا چاله‏ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما ایرانی ها اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»

 

گفت:

«می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله.»

خواستم بپرسم: «اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند...»

نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند خود ما بهتر از هر نگهبانی لنگش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روزی مدیر یكی از شركت های بزرگ در حالیكه به سمت دفتر كارش می رفت چشمش به جوانی افتاد كه در راهرو ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میكرد. جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می‌كنی؟»

 

جوان با تعجب جواب داد: «ماهی 2000 دلار.»

 

مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از كیف پول خود 6000 دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، تو اخراجی ! ما به كارمندان خود حقوق می‌دهیم كه كار كنند نه اینكه یكجا بایستند و بیكار به اطراف نگاه كنند.»

جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از كارمند دیگری كه در نزدیكیش بود پرسید: «آن جوان كارمند كدام قسمت بود؟»

كارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیك پیتزا فروشی بود كه برای كاركنان پیتزا آورده بود.»

نکته:

 

برخی از مدیران حتی كاركنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی‌شناسند. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها

گرفته و اجرا می‌كنند.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید.»

 

 

رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی.»

 

كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم.»

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.

 

کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

 

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

 

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

 

تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید ؟

 

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

 

1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

 

2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

 

3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

 

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

 

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

 

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

 

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

 

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....

 

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

 

نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

 

1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

 

2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودي بود که اين شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهي وفاتش را بخواند! زماني که برادرش لودويگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع ديناميت) مرده است. آلفرد وقتي صبح روزنامه ها را مي‌خواند با ديدن تيتر صفحه اول، ميخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آورترين سلاح بشري مرد!» آلفرد، خيلي ناراحت شد. با خود فکر کرد: «آيا خوب است که من را پس از مرگ اين گونه بشناسند؟»

 

سريع وصيت نامه‌اش را آورد. جمله‌هاي بسياري را خط زد و اصلاح کرد. پيشنهاد کرد ثروتش صرف جايزه‌اي براي صلح و پيشرفت‌هاي صلح آميز شود. امروزه نوبل را نه به نام ديناميت، بلکه به نام مبدع جايزه صلح نوبل، جايزه‌هاي فيزيک و شيمي نوبل و ... مي‌شناسيم. او امروز، هويت ديگري دارد.

 

 

يک تصميم، براي تغيير يک سرنوشت کافي است!

 

 

منبع مدیر یار

  • Like 4
لینک به دیدگاه

يک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد. او برروي يک صندلي دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او يک بسته بيسکوئيت بود و مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.

پيش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.»

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت ، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اين کار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد: «حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش را خورد.

اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست!

او حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد...

در صورتي که خودش آن موقع که فکر مي‌کرد آن مرد دارد از بيسکوئيت‌هايش مي‌خورد خيلي عصباني شده بود. و متاسفانه ديگر زماني براي توضيح رفتارش و يا معذرت‌خواهي نبود.

 

 

 

- چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند...

1. سنگ ... پس از رها کردن!

2. حرف ... پس از گفتن!

3. موقعيت... پس از پايان يافتن!

4. و زمان ... پس از گذشتن!

 

براستی برای تغییر وتحول مطلوب چقدر تعلل وکاهلی کرده ایم؟؟؟

 

 

 

منبع مدیر یار

  • Like 4
لینک به دیدگاه

يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد.

سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد.

آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك بود.

آن شخص باز هم به تماشاي پروانه ادامه داد چون انتظار داشت كه بالهاي پروانه باز، گسترده و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت كنند.

هيچ اتفاقی نيفتاد!

در واقع پروانه بقيه عمرش به خزيدن مشغول بود و هرگز نتوانست پرواز کند.

چيزی که آن شخص با همه مهربانيش نمي دانست اين بود که محدوديت پيله و تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدا برای ترشح مايعاتی از بدن پروانه به بالهايش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج از پيله بتواند پرواز کند.

آموزه های داستان

- گاهی اوقات تلاش تنها چيزيست که در زندگی نياز داريم.

- اگر خدا اجازه می داد که بدون هيچ مشکلی زندگی کنيم فلج مي شديم، به اندازه کافی قوی نبوديم و هرگز نمي توانستيم پرواز کنيم.

- من قدرت خواستم و خدا مشکلاتی در سر راهم قرار داد تا قوی شوم.

- من دانايی خواستم و خدا به من مسايلی داد تا حل کنم.

- من سعادت و ترقی خواستم و خدا به من قدرت تفکر و قوت ماهيچه داد تا کار کنم.

- من جرات خواستم و خدا موانعی سر راهم قرار داد تا بر آنها غلبه کنم.

- من عشق خواستم و خدا افرادی به من نشان داد که نيازمند کمک بودند.

- من محبت خواستم و خدا به من فرصتهايی برای محبت داد.

- من به هر چه که خواستم نرسيدم ...اما به هر چه که نياز داشتم دست يافتم.

- بدون ترس زندگی کن، با همه مشکلات مبارزه کن و بدان که مي توانی بر تمام آنها غلبه کنی..

- اين پيام را برای همه دوستانت بفرست و به آنها نشان بده که چقدر برای آنها ارزش قايلی. اين پيام را برای هر کس که دوست خود می دانی بفرست حتی اگر به معنی فرستادن پيام به فرستنده آن باشد. اگر اين پيام را برای کسی فرستادی و او نيز همين پيام را برايت فرستاد بدان که حلقه دوستان تو از دوستان واقعی تشکيل شده.

 

 

منبع مدیر یار

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بپرهيزيد از اينكه بد زبان و لعنت كننده باشيد

تأكيد امام صادق (ع) به ترك بد زباني

سماعه مي گويد :

حضور امام صادق (ع) رفتم و امام بدون مقدمه فرمودند :

اين چه درگيري است كه بين تو و ساربانت پديد آمده است ؟

حتما" بپرهيز از اينكه بد زبان و ناسزا گوييد و لعنت كننده باشي .

سماعه گفت :

سوگند به خدا كه فرمودي ، ولي آن ساربان به من ستم كرده است .

امام (ع) فرمودند :

اگر او به تو ستم كرده تو بيشتر بر او تازيدي . چنين روشي از روش هاي ما نيست و من براي شيعيانم چنين روشي را تجويز نكرده ام . از درگاه خدا توبه و طلب آمرزش كن و ديگر اين كردار را نكن .

سماعه گفت :

به چشم ، از درگاه خدا طلب آمرزش مي كنم و ديگر بد زباني را تكرار نمي نمايم .

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود.ناگهان سر و کله يك اتومبيل جديد کروکی ازميان گرد و غبار جاده های خاكي پيدا ‌شد.راننده آن اتومبيل که يك مرد جوان خوش لباس بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد:اگر من به توبگم که دقيقا چند تا حيوان در گله تو هست، يکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسيده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چريدن بود انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشين خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپيوتر خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يک تلفن راه دور وصل کرد، وارد سايت nasa روی اينترنت، جايي که می توانست سيستم gpsجستجوی ماهوارهای را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، يک بانک اطلاعاتی با صفحه ی کاربرگ بزرگ را به وجود آورد و فرمول هاي پيچچده عملياتی را وارد کامپيوتر کرد.بالاخره150 صفحه اطلاعات خروجی سيستم را توسط يک چاپگر مينياتوري همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت:شما در اينجا دقيقا 1586 حيوان داری!

چوپان گفت: درست است! حالا همين طور که قبلا توافق کرديم، می‌توانی يکی از گوسفندها را ببری. آنگاه به نظاره مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن حق الزحمه خود در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم که چه کاره هستی، مزد پرداختي را پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آره، چرا که نه ! چوپان گفت: تو يک مشاور نيستی؟

مرد جوان گفت: درست مي گويي ، اما به من بگو که اين را از کجا فهميدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اينکه کسی از تو خواسته باشد، به اينجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا، اينکه هيچ چيز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

هر گاه تصميم بكاري گرفتي ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش

مردي با اصرار بسيار از رسول اكرم ( ص ) يك جمله به عنوان اندرز خواست رسول اكرم ( ص ) به او فرمودند :

« اگر بگويم بكار مي بندي ؟

- « بلي يا رسول الله ! »

- « اگر بگويم بكار مي بندي ؟ »

- « بلي يا رسول الله »

- « اگر بگويم بكار مي بندي ؟ »

- « بلي يا رسول الله ؟ »

رسول اكرم بعد از اينكه سه بار از او قول گرفتند و او را متوجّه اهميّت كه مي خواهد بگويد كرد ، به او فرمودند :

« هر گاه تصميم بكاري گرفتي ، اول در اثر و نتيجه و عاقبت آن كار فكر كن و بينديش ، اگر ديدي نتيجه و عاقبتش صحيح است آن را دنبال كن و اگر عاقبتش گمراهي و تباهي است از تصميم خود صرف نظر كن . »

 

منبع مدیر یار

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مرد بيکاري براي سِمَتِ آبدارچي در مايکروسافت تقاضا داد. رئيس هيئت مديره مصاحبه‌ش کرد و تميز کردن زمين‌ش رو -به عنوان نمونه کار- ديد و گفت: «شما استخدام شدين، آدرس ايميل‌تون رو بدين تا فرم‌هاي مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنين و همين‌طور تاريخي که بايد کار رو شروع کنين..» مرد جواب داد:

«اما من کامپيوتر ندارم، ايميل هم ندارم!»

رئيس هيئت مديره گفت:

«متأسفم. اگه ايميل ندارين، يعني شما وجود خارجي ندارين. و کسي که وجود خارجي نداره، شغل هم نمي‌تونه داشته باشه.»

مرد در کمال نوميدي اونجا رو ترک کرد.

نمي‌دونست با تنها 10 دلاري که در جيب‌ش داشت چه کار کنه. تصميم گرفت به سوپرمارکتي بره و يک صندوق 10 کيلويي گوجه‌فرنگي بخره. يعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگي‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمايه‌ش رو دو برابر کنه.

اين عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهميد مي‌تونه به اين طريق زندگي‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به اين که هر روز زودتر بره و ديرتر برگرده خونه. در نتيجه پول‌ش هر روز دو يا سه برابر مي‌شد. به زودي يه گاري خريد، بعد يه کاميون، و به زودي ناوگان خودش رو در خط ترانزيت (پخش محصولات) داشت.

5 سال بعد، مرد ديگه يکي از بزرگترين خرده‌فروشان امريکاست. شروع کرد تا براي آينده‌ي خانواده‌ش برنامه‌ربزي کنه، و تصميم گرفت بيمه‌ي عمر بگيره. به يه نمايندگي بيمه زنگ زد و سرويسي رو انتخاب کرد. وقتي صحبت‌شون به نتيجه رسيد، نماينده‌ي بيمه از آدرس ايميل مرد پرسيد.

مرد جواب داد:

«من ايميل ندارم.»

نماينده‌ي بيمه با کنجکاوي پرسيد:

«شما ايميل ندارين، ولي با اين حال تونستين يک امپراتوري در شغل خودتون به وجود بيارين. مي‌تونين فکر کنين به کجاها مي‌رسيدين اگه يه ايميل هم داشتين؟» مرد براي مدتي فکر کرد و گفت: « آره! احتمالاً مي‌شدم يه آبدارچي در شرکت مايکروسافت.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...