رفتن به مطلب

حرف هایی از جنس بارون


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 73
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

کم کم یاد خواهی گرفت!

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را...

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر!

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند!

و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند!

کم کم یاد میگیری...

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری!

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه ،

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد!

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی، و پای هر خداحافظیی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی....!

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امشب ساعت 1:51 بامداد 1390/01/24 و من دارم وسایلامو اماده میکنم چون پس فردا مراسم جشن عروسی بهترین دوستمه یعنی برادرم....بالاخره برادرم بعد سالها به عشق کودکیش رسید و من خیلی خیلی خوشحالم و دلم میخواد این دو روزه دیر بگذره تا زود این چیزای خوب تموم نشه...خداروشکر لباسمو امروز از خیاطی گرفتم خیلی خیلی خوشگله وقتی پوشیدمش مثِ فرشته ها شده بودم :دییییییی و همه چیز آرومه من چقد خوشحالم ولی اصن باورم نمیشه برادرم رفته دلم خیلی براش تنگ شده ...کاش اینجا بود!!!

 

 

 

 

پ.ن:وقتی میخواستم شروع به نوشتن کنم یه عالمه حرف داشتم که بگم ولی هیچ کدومشو نتونستم بنویسم :sigh:

لینک به دیدگاه

یادته منو تو تویه نیمکت چوبی زیر درخت بید مجنون مینشستیم و من فقط به چشات نگاه میکردمو میگفتم: چشات اینقد سیاه ست که اصن عمقش معلوم نیس یا اینکه اصن عمق نداره!

یادته میگفتم این چشات چه برقی داره! وقتی میگی دوستم داری چشات یه برقی میزنن که وقتی میبینمش منو تا عمق وجودم میسوزونه؟!

یادته میگفتم چه راز نا نگفته ای داری که چشات میخوان فریاد بزننو رازتو بر ملا کنن؟!

یادته میگفتم هیچ وقت نگاتو ازم نگیر که من با نگاهت عالمی دارم و دوس دارم همینطور تا ابد به چشات نگاه کنمو و از برق نگات ذره ذره بسوزمو آب شم چون من تحمل این همه عشقو ندارم؟!

و تو فقط میخندیدیو و به آب شدنم نگاه میکردی!

.

.

.

.

و حالا فهمیدم این چشات چی بودن....چشای تو پر از دروغو ریا بود

عمق چشات معلوم نبود چون اینقد از دروغ پر شده بود که تاریک تاریک شده بود!

چشات برق میزدن چون وقتی میگفتی دوستم داری اون برق دروغت مثِ یه اتش شعله ور میشدو منو میسوختاند!

چشات میخواستن فریاد بزنن چون از دروغایی که در وجودشون بود خسته شده بودند و میخواستن بگن همه چیز دروغه!

و من باز هم میخوام همینطور تا ابد به چشات نگاه کنمو و ذره ذره بسوزمو آب شم ولی با این تفاوت دیگه درخت بیدمجنونو نیمکتی نیست که منو تو روش بشینیمو و من به چشات نگاه کنمو تا هیچ وقت یادم نره چشای تو با من چه کار کردنو و تموم احساسمو نابود کردن!

لینک به دیدگاه

اَهههههههه

 

 

 

خواستیم برای اولین بار به یکی اول تو مسنجر سلام کنم برمیگرده میگه: دیدی کسی نیس و تنهایی، اومدی بامن حرف بزنی!!!

اعصابم وحشتناک خورد شد!!! و باهش قهر کردم و میگه شوخی کردم و من چرتو پرت زیاد میگم ولی بهم خیلی برخورد!!!

چرا هیچ کی نمیفهمه بابا من یادم میره به یکی اول پی ام بدم و حالشو بپرسم ....کلا من اینجوریم!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:الان که فکرشو میکنم میبینم خیلی چرت بود!ناراحت شدنم و اینجوری بودنم و نوشتنم و همه چیز!

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

بالاخره برگشت!!!

 

بعد دوسال برگشت!!!

.

.

.

ولی خیلی تغییر کرده بود به قول خودش پیرتر و غمگین تر شده!

بهش گفتم چرا اس دادی گفت دو سال تو تخت بوده تازه حالش خوب شده ولی هم چنون پاش تو گچه و دندوناش منتظره عمله!!!

و من فقط گفتم امیدوارم خوب شی!.... بدون هیچ حسی! و البته با کمی تلخی!

گفت همش تو فکرم بود

گفتم ولی من فراموشت کردم

گفت نه!دروغ میگم چون هنوز عاشقشم

بازم اون غرور همیشگیشو داشت بازم اون لحن تحقیر امیزش بود!!!

بهش گفتم اینقد مطمئن نباش زمونه ادمارو عوض میکنه!

گفت بهم احتیاج داره و من هنوز همونجوریم دختری با پر از عشق

ولی من گفتم خوشحالم حالت خوبه و امیدوارم بهتر شی! ولی بهتره منو فراموش کنی چون من اونی نیستم که فک میکنی....خدافظ

 

 

 

 

 

نمیدونم....هیچ وقت فک نمیکردم دوباره بهم زنگ بزنه....اونم کسی که یه زمونی همه چیزم بود ولی برگشت و من نمیدونستم چیکار کنم چون هیچ بهش فک نکرده بودم به اینکه برگرده، به اینکه من چی بهش بگم و چیکار کنم....ولی وقتی فهمیدم اونه دیگه قلبم به تپش نیوفتاد حتی وقتی فهمیدم تصادف کرده و زمینگیر شده هیچ حسی نداشتم فقط یه حس بی تفاوتی داشتم و حس کردم اصن نمیشناسمش و مثِ غریبه ها باهش برخوردیدم چون واقعا واسم یه غریبه شده بود یه غریبه ایی که زمونی فک میکردم دوسش دارم!!!

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: تازه به این نتیجه رسیدم که اصن از دیدنشم خوشحال نیستم!!!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

من الان اینجوریم :ws3:....درسته همیشه اینجوریم:ws3: ولی الان واقعا اینجوریم :ws3:!!!

 

بالاخره پروژه امو تحویل دادمو تموم شده!!!! دیگه راحت شدم....!!!!

 

................................................................

......................................................................

.................................................

........................................................

 

( میخواستم غر بزنم ولی دیدم حیفه که بی خودی ناراحت بشم ارزش نداره که!!! پس به جاشون نقطه چین گذاشتم!!!)

 

 

 

برای کاری رفتم طبقه بالا و درو باز کردم یهو اونو دیدم با اون شاخای چندشش رو دو تا پاشم وایساده بود الان که فکرشو میکنم مگه اونام میتونم رو دو پای عقبیشون وایسان ....اَییییییییییی چجورم شاخکاشم تکون میداد....خجالتم نمیکشید و برگشتمو به مامیم گفتم سوسک دیدم و مامیمم بهم افکن دادو گفت برم کلهم طبقه بالارو افکن بزنم تا از دست این حشرات موذی خِلاص شیم!!!

و خیلی تاکید کرد اون زیر میزو اینا زیاد افکن بزنم و منم مثِ بچه خوب همه جارو افکنیدم یعنی همه جاروها!!! حتی آشپزخونه!!! و تو آشپزخونه یه فروند آبگرمکن موجود میباشد و در کنار آن یه نخل بزرگ و منم یاد مامیم افتادم تاکید کرده بود اون زیرا رو بزنم و منم قَشَــــــــنگ ، زیر گمکن و اطرافش خالی افکن کردم و یهو دیدم نخل آتیش گرفت و من اینجور شدم :w58: و بعد اینجوری:ws3: و بعد خداروشکر که خونه منفجر نشد که وگرنه من در عنفوان جوانی میمردم!!! و همچنان نخل داشت میسوخت و شعله میزد و شروع کردم فوت کردن به نخل و شعله هاش بیشتر شد و خیلی قشنگ شده بود کاش عکس میگرفتما!!! :(

واقعا صحنه قشنگی بود و خلاصه یه کاسه آب آوردم و خالی کردم رو نخل ِ و رفتم با خنده برای مامیم تعریفیدمو و اومدم نت....به همین ریلکسی و به همین خوشمزگی!!!:ws3:

لینک به دیدگاه

من با این شعر فروغ خیلی حال میکنم....خیلی خیلی قشنگه!!! بخصوص یه تیکه اشو!!!

 

تو آمدي ز دورها و دورها

ز سرزمين عطرها و نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

و چن هفته ست این شعر با صدای جهان به دستم رسیده و دیگه واقعا لذت میبرم چون هم شعرش قشنگه و هم خوانندش قشنگ میخونه و همش می گوشم!!!

یجورایی موتاد شدم به شنیدنش!!!

 

 

 

نگاه کن که غم درون ديده ام

چگونه قطره قطره آب مي شود

چگونه سايهء سياه سرکشم

اسير دست آفتاب مي شود

 

نگاه کن

تمام هستيم خراب مي شود

شراره اي مرا به کام مي کشد

مرا به اوج مي برد

مرا به دام مي کشد

 

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب مي شود

 

تو آمدي ز دورها و دورها

ز سرزمين عطرها و نورها

نشانده اي مرا کنون به زورقي

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر اميد دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

به راه پرستاره مي کشاني ام

فراتر از ستاره مي نشاني ام

 

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چين برکه هاي شب شدم

چه دور بود پيش از اين زمين ما

به اين کبود غرفه هاي آسمان

کنون به گوش من دوباره مي رسد

صداي تو

صداي بال برفي فرشتگان

 

نگاه کن که من کجا رسيده ام

به کهکشان، به بيکران، به جاودان

کنون که آمديم تا به اوجها

مرا بشوي با شراب موجها

مرا بپيچ در حرير بوسه ات

مرا بخواه در شبان ديرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از اين ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب مي شود

صراحي ديدگان من

به لاي لاي گرم تو

لبالب از شراب خواب مي شود

نگاه کن

تو مي دمي و آفتاب مي شود

 

 

 

لینک به دیدگاه

سال نود واقعا سال خوبیه برام ( خدایا شکرت)

و یجورایی دیگه حالت دپی و گوشه گیری قبلنارو ندارم

یجورای بی خیال همه چیز شدم

یجورایی دیگه به رفتار دیگران اهمیت نمیدم

یجورایی دارم یاد میگیرم به حرف دلم گوش بدم

یجورایی دیگه به آدمای بی لیاقت که منو واقعا شکستوندن دیگه اهمیت نمیدم

دیگه یاد گرفتم این آدما که راحت دل دیگرونو میشکنن پس اصن ارزش فک کردن بهشون نداره چه برسه به اینکه از دستشون ناراحت بشم

دیگه میخوام برای خودم باشم

تازه یاد گرفتم زندگی یعنی چی!!!

دیگه دارم به همه چیز خوش بین میشم!!!

 

 

 

 

دلم میخواد تموم پستای اینجارو پاک کنم و دوباره از اول شروع به نوشتن کنم و حرفای بزنم که همش از خودمو خودمه!!!نه از دیگرونو غم و غصه های بچگونه! ولی از یه طرف میگم بزار بمونه تا یه روزی اینارو بخونم و بفهمم من چقد بچه بودم!!!!

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

واقعا زمان چقد زود میگذره!!! همین هفته پیش بود که من تنهای تنها رفتم تهران خونه برادرم چقد بهم خوش گذشت همون هفته پیش داشتیم باهم اسم فامیل بازی و حکم میکردیم و چقد خندیدیم

حالا دقیقا یه هفته گذشته و من تنها تنها تو اتاقم نشستم پای کامپیوتر و دارم اینارو مینویسم

اون موقع من گذشت زمانو متوجه نمیشدم و تازه خیلیم زود میگذشت ولی زمان خیلی خیلی آروم میگذره!

اون موقع اینقد سرم شلوغ بود اینقد بیرون بودیم که کلی خسته میشدم و دوس داشتم برگردمو بخوابم ولی الان از شدت بی حوصلگی دلم میخواد یه کاری بکنم

الان تو دلم میگم کاش این هفته اونجا بودم! نه هفته گذشته!!!

:hanghead:

لینک به دیدگاه

دیروز کلاس بودم...روبروم باد کولر میومد و بغل دستم پنکه روشن بود ....واقعا سرد سردم شده بود و آبریزش بینی گرفته بودم و وقتی کلاس تمومید اومدم بیرون باد گرم به صورتم خورد و برای اولین بار ازین باد لذت بردم ولی تا شب فقط عطسه میزدم...اونم عطسه های جانانه!!!

شب وقتی خواستم بخوابم لوله های بینیم درد میکرد چون بزاق بینیم دیگه تمومیده بود بس که عطسه کردم و حالام دچار سرماخوردگی خفیف شدم!!!:imoksmiley:

لینک به دیدگاه

چند روزیه دلم یک نفرو میخواد!

یک نفر که حس میکنم با اومدنِ اون، زندگیم پر از تنوع میشه و روحیه ام خیلی عوض میشه!

ولی میترسم این آرزو به دلم بموند و اون نیاد!!!

 

 

 

 

 

 

پ.ن: چقد انتظار سخته، اونم انتظار واسه چیزی یا کسی که نمیدونی میاد! یا نمیاد!

لینک به دیدگاه

موهامو کوتاهی کوتاه کردم و الان رفتم جلوی آینه دیدم خیلی خوشگل شدم 30upn9j.gifو به تصویرم یه لبخند شیکو ژکوندی زدم و خواستم بوس بفرستم، روم نشد!!!rollingf.gif

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

چند سال پیش که هنوز یه دختر بچه با یک دنیا افکار رویایی بودم یک رمانی خوندم خیلی خیلی واسم قشنگ بود بهترین رمانی که خونده بودم اون بود! و من عاشق شخصیتای این رمان بودم و دوست داشتم مثل شخصیت اصلی این رمان کوه یخ یا کوه غرور باشم!

و دیشب بعد 7 سال دوباره این رمانو خوندم و عجیب بود بازهم به دلم نشست و بازهم معتقدم بهترین رمان ایرانیی که خوندم این ست!

 

 

ولی عجیب تر این بود من بازهم دیشب آرزو داشتم مثل شخصیت اصلی این کتاب کوه یخ یا کوه غرور باشم!

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

8et2apls6cf46ygsq7ut.jpg

قطار می‌رود تو می‌روی تمام ایستگاه می‌رود و من چقدر ساده‌ام كه سال‌های سال در انتظار تو كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام و همچنان به نرده‌های ایستگاهِ رفته تكیه داده‌ام.

.

.

.

قیصرامین پور

لینک به دیدگاه

واقعا حالم از دورویی ِ بعضیا بهم میخوره!

و اینکه با کمال پررویی بهت نگاه میکننو حرف میزنند! انگار نه انگار اتفاقی افتاده!

و اتفاقا این بعضیا عضو اینجام هست!!! و هرکی اینو خوندو بخودش گرفت بدونه دقیقا منظورم با اونه!!!!!!

لینک به دیدگاه

امروز پاییز رو حس کردم!

وقتی زمین را پوشیده از برگ های سرخُ طلایی دیدم

وقتی صدای هوی هوی باد گوشمو نوازش میدادو برگ هارو به همراهِ موهام به رقص میاورد

وقتی چن قطره بارون میبارید و بوی خاک رو بلند میکرد

وقتی صدای خش خش برگ های طلایی رنگ از زیر پاهایم میومد

وقتی پرنده ها خودشونو آماده سفر میکردن

وقتی.....

من امروز پاییز رو حس کردم!

.

.

.

پاییز، خوش اومدی! :)

 

autumn-sunlight.jpg

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...