spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ مردی هر روز در بازار گدايی میکرد و مردم هم حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که يکی از طلا بود و يکی از نقره. اما مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و مرد گدا هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه مرد گدا را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمیاندازند. مرد پاسخ داد: حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من از آنها احمقترم. شما نمیدانيد تا حالا با اين کلک چقدر پول گير آورده ام. نتیجه : اگر کاری که میکنی٬ هوشمندانه باشد٬ هيچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.! خب میشه این روایت رو با پدیده های بیشماری مشابه سازی کرد؟ نظرتون چیه؟ نتیجه اثربخش ارزششو داره؟ 6 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۸۹ یه بارم تو یه فیلم هندی شوهر همیشه جلوی زنش چند تا اسکناس میذاشت زن اسکناس کم ارزشو برمیداشت.یه بار بچه هاش که بزرگ شده بودن مادر مسخره کردن که ارزش اسکناسا به رنگشون نیست.مادر هم گفت میدونم ولی اگه من برای اولین بار اسکناس باارزشو برمیداشتم پدرتون 30 سال این پولارو جلوی من نمیذاشت! 1 لینک به دیدگاه
غایب 4790 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ لودويگ ويتگنشتاينLudwig Wittgenstein ، يكي ازمهم ترين فيلسوفان معاصر مقام استادي در دانشگاه آكسفورد را رد كرد، زيرا كه فقط مي خواست در يك مدرسه ي ابتدايي آموزگار باشد. او قبلاً استاد دانشگاه بوده. بنابراين، گفت، "مي دانم كه مايلم چيزي تازه را فرابگيرم ، چگونه با كودكان خردسال رفتار كنم." او نگران دستمزد نبود، او بيشتر به يادگيري خودش علاقه داشت. و عاقبت مدرسه را نيز رها كرد و يك ماهيگير شد. اگر به کم قانع باشیم غنای زندگیمون بیشتر میشه . البته همه جا و در همه موارد این قضیه صدق نمیکنه. 1 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ لودويگ ويتگنشتاينludwig wittgenstein ، يكي ازمهم ترين فيلسوفان معاصر مقام استادي در دانشگاه آكسفورد را رد كرد، زيرا كه فقط مي خواست در يك مدرسه ي ابتدايي آموزگار باشد. او قبلاً استاد دانشگاه بوده. بنابراين، گفت، "مي دانم كه مايلم چيزي تازه را فرابگيرم ، چگونه با كودكان خردسال رفتار كنم." او نگران دستمزد نبود، او بيشتر به يادگيري خودش علاقه داشت. و عاقبت مدرسه را نيز رها كرد و يك ماهيگير شد. اگر به کم قانع باشیم غنای زندگیمون بیشتر میشه . البته همه جا و در همه موارد این قضیه صدق نمیکنه. بازم ممنون رفیق این اگرها این افکار این هنجارهای غریب این تفاوت ها میتونند بعدی متفاوت به زندگیها ببخشند اگرکمی اسانتر بگیریم زندگی رو! لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ من با خواندن این مطلب احساس باهوشی کردم !!!! لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ اونایی که فک میکنند بقیه احمقن نمی فهمند نمی بینند لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۸۹ من با خواندن این مطلب احساس باهوشی کردم !!!! اونایی که فک میکنند بقیه احمقن نمی فهمند نمی بینند لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده