spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۰ تبلیغات گویا با شما فعلا حرف اینجاست! [h=3]کاریکاتورهای مفهومی[/h] 3 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 آبان، ۱۳۹۰ می گویند یکی از بزرگان نجف عیال را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید محلّلی پیدا می کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد، کاری بس دشوارو پر مخاطره بود، باید کسی مییافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون! شیخ سردرگریبان به دنبال چاره بود، خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آبحوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که : " آب حوض می کشیم " خودش از صدایش نتراشیده ترو نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بیفرهنگ، با پایی لنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به اوکفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه، شیخ چون ارشمیدس فریاد کرد که یافتم، یافتم و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آبحوضی نمیدید، او واسطه وصال بود، دراوجمال یارمیدید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :" همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی!" آبحوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه شیخ را یکیازقصرهای بهشت میدید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمریعزب بود و معذب و دست درآغوش خویشداشت، با خود گفت :" صد دینار هم ندهی در خدمتم! " اما به شیخ گفت:" شما بر من ولایت دارید، امرامر شماست" القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا درآورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، برعمررفته افسوس می خورد و می گفت: " عجب کسب پر منفعتی!" فردا صبح شیخ با صدای آبحوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزترشده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد: " مَن یَطلُب المُحَلِّل؟ " " کی محلّل می خواهد؟" شیخ بیرون آمد و گفت: " این چه بیآبرویی است که راه انداختهای؟" آبحوضی – ببخشید محلّل– پاسخ داد:"راستش دیدم کارش راحتترودرآمدش بیشتراست،شغلم راعوض کردم! این حکایت روزگار ماست، علماء همه جورش را با این ملت تجربه کرده بودند، 24 سال کابینه در اختیار روحانیت بود، جابجایی سید و شیخ و سید هم جواب نمی داد، سه روحانی این عروس را در کابین خویش داشتند و اینک محلّلی لازم بود با شرایط کذا و کذا! باید آنقدر زشت باشد و زشتی کند که ملت نه تنها دل بر او نبندد که از ترس او به دامان داماد قبل پناه برد، قدرش را بداند و اورا بر روی سر بنشاند، و از سویی کسی باشد که اگر خواست جا خوش کند، زورمان به او برسد و دمش را بگیریم و بیرون بیاندازیمش! اما امروز محلل جا خوش کرده است و با بزک و دوزک، با دروغ و فریب و با خرج کردن از کیسه شیخ می خواهد دردل خاتون جا بازکند، تازه همکاران سابق را هم دعوت کرده است که بیایید، این شغل راحتتروپرمنفعت تراست وبرای دور بعدهم محلّلها صف کشیده اند. بیچاره خاتون!! 5 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 آذر، ۱۳۹۰ دنیا که شروع شد زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر ساخت، شیطان کمکش کرد. دل زنجیر شد، زن، زنجیر شد. دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری! 6 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۰ میخواستم بمانم، رفتم! میخواستم بروم، ماندم! نه رفتن مهم بود و نه ماندن ... مهم من بودم که نبودم ... 5 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۰ مــيان ميــرن ميگـــذرن روزايِ سختِ زندگـــی.. غـــم ِ شان را مخور ! می گذرد و چون می گدرد غمی نیست ... 5 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ منم که خوابم ! نمی دونم چرا آدما هر چی دو دره باز ترن ، بیشتر اصرار دارن که بهشون اعتماد کنی ! 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۰ توجه : ظرفیت کوچه علی چپ پرشده است لطفا دنبال کوچه ی دیگری باشید ! 5 لینک به دیدگاه
Navid Traxix 1581 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۹۰ ساده بگویم نگاه زاده ی علاقه است اگر دو چشم روشن عشق به تو نگاه کرد دیگر تو از آن خود نیستی زمان می گذرد ...زمانه هم ... کودک هستی... جوان می شوی و جوانی نمی کنی رد می شوی به میان سالی و کهن سالی میرسی ...می مانی همیشه در پی گم شده ای هستی که با تو هست و نیست ! باز آن دو چشم روشن عشق را در غبار بی امان زمان جست و جو می کنی او دیگر تکه ای از تو شده ...سایه ای از خودش بر دل تو گوشه گوشه ی این دل خراب سرشار از عطر نگاه توست عزیز... 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۰ از نسل سوخته ی ما که گذشت ولی نسل پدرسوخته ی بعد ما چه کار خواهد کرد !؟ 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۰ آدم ها همه می پندارند که زنده اند؛ برای آنها تنها نشانه ی حیات؛ بخار گرم نفس هایشان است! کسی از کسی نمی پرسد : آهای فلانی! از خانه ی دلت چه خبر؟! گرم است؟ چراغش نوری دارد هنوز؟ 9 لینک به دیدگاه
Navid Traxix 1581 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۰ وقتی کسی حالش بده بهش نگید ای بابا اینم می گذره ، نگید درست می شه، نخواهید با جوک های مسخره بخندونیدش نمی خواد بخنده. خنده اش نمیاد غصه داره. می فهمین؟ غصه. براش از فلسفه ی زندگی حرف نزنین. از انرژی مثبت و مثبت باش و به چیزهایی که داری فکر کن حرف نزنید. وقتی کسی ناراحته اصلا این شما نیستین که باید حرف بزنین. شما در حقیقت باید حرف نزنید. باید دستش رو بگیرید. بغلش کنید. تو چشم هاش نگاه کنید. براش چایی بریزید براش یک چیزی که دوست داره بریزید یا بپزید. بذارید جلوش. بعد حرف نزنید. بذارید اون حرف بزنه و شما گوش کنید. هی فکر نکنید باید نظریه صادر کنید و نصیحت کنید. فکر نکنید اگه حرف نزنید خیلی اتفاق بدی می افته. شما جای اون آدم نیستید. شما زندگی اون آدم رو از وقتی به دنیا اومده زندگی نکردید. پس نظریه ها و حرف هاتون به درد خودتون می خوره. دستش رو بگیرید. بغلش کنید. سکوت کنید!.اگه دلش خواست خودش حرف می زنه :( 10 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۰ شعر هاي من ... تابلو اند... ! . همه نبودنت را ... تبليغ ميکنند ...! 6 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۰ خدایا! کسی را که قسمت کس دیگریست، سر راهمان قرار نده ... تا شبهای دلتنگیش برای ما باشد و روزهای خوشش برای دیگری ... 8 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۰ کـاش دفتـر خاطراتــم چراغ جادو بود تا هر وقت از سـرِ دلتنگــي به رويش دست ميکشيدم تــو از درونش با آرزوي من بيرون مي آمدي! 6 لینک به دیدگاه
Navid Traxix 1581 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آذر، ۱۳۹۰ بايد فراموشت کنم چنديست تمرين مي کنم من مي توانم ! مي شود ! آرام تلقين مي کنم حالم ، نه ، اصلا خوب نيست .... تا بعد، بهتر مي شود .... فکري براي اين دلِ آرام غمگين مي کنم من مي پذيرم رفته اي و بر نمي گردي همين ! خود را براي درک اين ، صد بار تحسين مي کنم کم کم ز يادم مي روي اين روزگار و رسم اوست ! اين جمله را با تلخي اش ، صد بار تضمين مي کنم ... 4 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ من به هر تحقيري که شدم با صداي بلند خنديدم ... نام مرا گذاشتند "با جنبه" بي انکه بدانند خنديدم تا کسي صداي شکسته شدن قلبم را نشنود…! 5 لینک به دیدگاه
Navid Traxix 1581 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۹۰ نميدانم! تو باور كردي يانه كه امشب بي تو ميميرم كه درخود مرده ام اما! چه سخت است باورش بر تو چنين مرگ مرا ديدن كمي ديوانه گشتم من وشايد بيش از اين يكم! 4 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آذر، ۱۳۹۰ برای انسان های موفق در هفته، هفت امروز وجود دارد و برای انسان های نا موفق هفت فردا ! 3 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آذر، ۱۳۹۰ انسانها تنهاییتــــــــ را پر نمی کنند... فقط خلوتتـــــ را می شکنند... هرچه انسانهای اطرافت بیشتر باشند ، خلوتتــــــ آشفته تر و تنهاییتـــــــــ تنها تر می شود. .. 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده