spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آبان، ۱۳۸۹ آن قدیم ها ، لب که بر می چید ، دل می زد و میان گریه ها ؛ مامان را صدا می زد میان اشک هایش و آرام می شد ؛ بعد تر ها ، زانو هایش را بغل می گرفت و میان هق هق هایش ؛ خدا خدا می کرد ؛ حالا چشم های باز و تصویر سقف ؛ اگر گریه ای هم باشد ؛ بی پناه است و بی صدا ... 6 لینک به دیدگاه
FriendlyGhost 998 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آبان، ۱۳۸۹ چه جالب اینم به سقف و تار عنکبوت هاش خیره میشه لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده