اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 افسوس که از همنفسان نیست کسی وز عمر گرانمایه نمانده است بسی دردا که نشد به کام دل یک لحظه با همنفسی بر آرم از دل نفسی
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 همه می دانند همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه می ترسند همه می ترسند ، اما من وتو به چراغ و آب وآینه پیوستیم و نترسیدیم سخن از پیوند سست دو نام و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست سخن از گیسوی خوشبخت منست با شقایق های سوخته بوسه تو و صمیمیت تن هامان ، درطراری و درخشیدن عریانیمان مثل فلس ماهی ها در آب سخن از زندگی نقره ای آوازی ست که سحرگاهان فواره کوچک می خواند ما درآن جنگل سبز سیال شبی از خرگوشان وحشی و در آن دریای مضطرب خونسرد از صدف های پر از مروارید و در آن کوه غریب فاتح از عقابان جوان پرسیدیم که چه باید کرد همه می دانند همه می دانند ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم در نگاه شرم آگین گلی گمنام و بقا را در یک لحظه نامحدود که دو خورشید به هم خیره شدند سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست سخن از روزست و پنجره های باز و هوای تازه و اجاقی که در آن اشیا بیهده می سوزند و زمینی که زکشتی دیگر بارور است و تولد و تکامل و غرور سخن از دستان عاشق ماست که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم برفراز شب ها ساخته اند به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند و کبوترهای معصوم از بلندی برج سپید خود به زمین می نگرند
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 امیدم باش َ امید آخرینم باش و نوشدارو برایم باش برای این دل ریشم تو مرحم باش تو با مهرت عزیزم باش تو عشقم باش تو تنها در كنارم باش ولیكن تا دم اخر كنارم باش كنارم باش
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 این بار كه مي خواهم بميرم به يادت لحظه ها را خوب مي پايم و در حس ظريف دست هايت به كنجكاوي كودكانه خوب مي گردم كنار خاطرات چشم پاكت هوا را ، اشك را كنكاش مي دارم و در اوج حريم سبز آغوشت كناري خوب مي خوابم حقيقت چيز تلخيست ، خوب مي دانم ولي دنبال آن افسانه ي مرموز گشتن را دوست مي دارم
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 چشمه ساريست در رودخانه ي وجودم كه تا بي كران ها جاري است در آن تو را مي بينم آب ، با تو معنا می یابد سال ها ست براین باورم.
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 نامت تمام شبهایم و گستره ی خمیده ی رویاهایم را پر می کند ودر دهانم مانند ماه در حوض، مد می شود . . . !
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 دلتنگي گاهي چيزي است مثل ياكريمي كه لاي پنجره گير افتاده گاهي تصوير آخرين خرمالوهاي شاخههاي پاييز است دلتنگي گاهي چيزي است مثل حال و هواي موجهايي كه به صخره ميخورند و از هم ميپاشند شب درياست كه انتهايش پيدا نيست . . . !
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 من دل به کسی جز نو به آسان ندهم چیزی که گران خریدم ارزان ندهم صد جان بدهم در آرزوی دل خویش وان دل که تو را خواست به صد جان ندهم
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 دوست مي دارمت با عشقي كه مي پنداشتم از ياد برده باشم با ايمانم دوستت مي دارم با هر دمی ، با لبخند ها ، اشکها و همه ی زندگیم و اگر خدا بپسندد دوست تر می دارمت پس از مرگم !!!!
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 در پناه حضور سبز تو ، طوفان غم ، مرا جا مي گذارد . در كنارت ژرفاي آرامش را احساس ميكنم و بي تو سيل بي رحم تنهايي مجالم نمي دهد پلكهاي مرطوب مرا باور كن ، ا ين باران ن يست كه م يبارد ، صدا ي خسته ي من است كه از چشمانم بيرون ميريزند
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 در تو ,تا دور دستهای زندگی سفر خواهم کرد و بامدادان ,از جشن هزاره های آتش باز خواهم گشت. اینک حس غریبی در اعماق وجودم شعله می کشد. وقتی سخن می گویی : از ترانه ی پرسش پر می شوم. و آنگاه که از خواب ستاره های خاموش باز می گردی هزار شعله زرین از چشم آفتاب به سویت می آید! نازنین! به تماشایت باز هم می نشینم و رازهای ناگزیر را در کلام تو می جویم. مگر گاهواره دنیا فرو ریزد تا من تو را از یاد ببرم. حس نگاهی غرور لبخندی و یا ماتم اشکی در شکوه گیسوی توست که با آنها من همیشه نام زندگی را به خاطر می آورم... نازنین! آرزوهایم را در کوچه های بی صدای تاریخ می ریزم و نشانی عبورت را تنها از ستاره های آسمانم می خواهم. چرا که بی تو ناتمامم و با تو از همیشه تا همیشه پر از واژه های عشقم
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 و تو رفتي تنها آخر قصه ي ما اينجا بود خداحافظ همان کلامي بود که تو در پشت خنده ها کشتي ( و در آن لحظه هيچ حرفي نيست ) نازنينم خداحافظ پشت سر هيچ نگاهي به هرچه مانده مکن شب و روز من با تنهايي مثل يک برگ زير پاي بي تفاوتي است تو برو ماندن من مرگ من است ... نازنينم خداحافظ تو خودت شاخه اي از فاصله را هديه ام آوردي تو خودت خواستي که دور از هم شعله خاطره ها را به دست باد دهيم و من ميان بهت و غرور حرف آخر را زدم ... نازنينم خدافظ بعد از تو نه سوي دگري خواهم رفت که ببخشايمش هر آنچه که در قلبم هست و نه دستي به کسي خواهم داد اگر از سمت سادگي به سوي من آيد ( به من آموختي که به دنيا بايد با غريبان آميخت ، از غريبان آموخت ) نازنينم خداحافظ ببخش من را گر بي بهانه اي تو را به سوي خود خواندم آن زماني که بهانه تمام ماندن بود من فقط جوشيدم همه حرفي تازه بودند و من فقط خنديدم ببخش من را گر هرچه که مي آمد با من ، گفتم ... نازنينم خداحافظ من تو را مي بخشم اگر باور نکردي آنچه با من بود اگر حتي نديدي قطره اي را که براي تو بروي گونه ي تنهايي ام خشکيد يا حتي نفهميدي چگونه دوستت داشتم ... نازنينم خداحافظ نخواهم گفت هرگز نقشي از تو پيش چشمانم نخواهم ماند نخواهم گفت هرگز هيچ جايي نيستت در کنج تنهايي من هرگز نخواهم گفت ديگر نگاهي نيست آهي نيست يا از ياد خواهم برد آن حرفي که بر قلبم تو حک کردي ... نازنينم خداحافظ ياد آن روز بخير که به تو مي گفتم (( خداحافظ ولي مردانه بايد گفت تاپيوند و ريشه هست پا بر جا و تا خورشيد مي تابد و تا اينجاست دستي و دلي از مرگ بي پروا ...)) نازنينم خداحافظ ميان ما هر آنچه بود ، گذشت من و تو سوي فرداها روان هستيم پريد از چشمهايم خواب ديروزت من و تو ، حال تفسير ميان دو غريبه در جهان هستيم.........
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 چه شبها با روياي او آرميده ام و چه شبها تا صبح در اشك و لبخند همسفر من بوده است اگرميدانست كه نامش را چندين هزار بار بر دفاترم برروي در و ديوار و زمين و آسمان ، بر روي برگ برگ درختان و بر روي آبها و بر روي قلبم با هر چه عشق حك كرده ام اگر مي دانست كه نامش و يادش با تپش ثانيه ها در من تكرار مي شود اگر مي دانست كه سلطان مطلق قلب و روح من است اگر مي دانست كه من بدون او يعني هيچ اگرميدانست كه در ميان قلب و روح و جانم چه جايگاهي دارد اگرميدانست كه چشمانم چه بسيار به ياد او باريده است اگرميدانست كه يادش در قلبم آرامشي ست طوفاني و چگونه تمام وجودم را تسخير كرده است اگر مي دانست كه برگ برگ گلهاي سرخ نام زيباي او را برايم مي سرايند اگر مي دانست كه لحظه لحظه خاطرات زيبايش تكرار وجودم است اگر مي دانست كه تمام وجودم را، قلب و روح و عشقم را ذره ذره به ياد او باريده ام اگر مي دانست كه با دل من چه كرده است اي كاش مي دانست اي كاش مي توانستم به او بگويم...
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 با همه بی سروسامانیم باز به دنبال پریشانیم . طاقت فرسودگیم هیچ نیست در پی ویران شدنی آنیم . آمده ام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانیم . ماهی برگشته ز دریا شدم تا تو بگیری و بمیرانیم . خوبترین حادثه می دانمت خوبترین حادثه می دانیم . حرف بزن ابر مرا باز کن دیر زمانی ست که بارانیم . حرف بزن ، حرف بزن سالهاست تشنه ی یک صحبت طولانیم . آه ! به کجا می کشیم خوب من ؟ پا نکشانی به پریشانیم !
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 هرگز فراموش نخواهم كرد كه براي داشتن تو دلي را به دريا زدم كه از اب واهمه داشت!
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 تو که آهسته مي خواني قنوت گريه هايت را ميان ربناي سبز دستانت دعايم کن
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 شیشه ی پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تورا خواهد شست...؟ چه بگویم با تو؟ دلم از سنگ که نیست گریه در خلوت دل ننگ که نیست چه بگویم با تو؟ که سحرگه دل من باز از دست تو ای رفته ز دست سخت در سینه به تنگ آمده بود
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 باز همسایه ی چشمان ترم بی خوابیست باز مهمان دل غمزده ام بی تابیست من ندانم که چه سریست ولی می دانم همه زیر سر آن دخترک چشم آبیست
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 اين روزا عادت همه رفتن ودل شكستنه درد تموم عاشقا پاي كسي نشستنه اين روزا مشق بچه ها يه صفحه آشفتگيه گرداي رو آينه ها فقط غم زندگيه اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه مشكل بي ستاره ها يه كم ستاره چيدنه اين روزا كار گلدونا از شبنمي تر شدنه آرزوي شقايقا يه شب كبوتر شدنه اين روا آسمونمون پر از شكسته باليه جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
ارسال های توصیه شده