اذین25 1494 ارسال شده در 1 دی، 2010 ای پر از عاطفه در قحط محبت با من کاش میشد بگشایی سر صحبت با من هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا درد تنهایی و بی برگی و غربت با من از خروشانی امواج نگاهت دیریست باد نگشوده لبش را به حکایت با من خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال آسمان دور شد از روی حسادت با من بعد از این شور غزل های شکوفا با تو بعد از این مرثیه و غربت وحسرت با من گر چه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند داغ چشمان تو تا روز قیامت با من... 2
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 تو قصه مرا نمی دانی و من قصه تو را ما اما قصه ایم با هم داستانی عجیب! تو اندوه مرا نمی دانی و من راز غم انگیز تو را من و تو اما عاشقانه دوست داریم یکدیگر را...
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 لطفا بیا دیوانگی ام را قرار است اعتراف کنم کنج همین دل زیر این شاخه تازه نوک زده روی همین چمن سبز خیس از شبنم صبح کنار همان سنگهای رنگی دستانت را شاهد میخواهم
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 من یک هیچ در برابر عظمت تو هیچ تر می شوم... همچو غباری در برابر کوه یا تخیلی در برابر حقیقت... خوب من؛ امروز از جنس روزهای دیگر نیست امروز یک هیچ با بینهایت خویش معاشقه می کند
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 اسير ناباوري ام ، اسير ترديد و هراس اسير آيه هاي شوم ، اسير بخت ناسپاس اسير يك پنجره ام ، گشوده بر شهر خيال گشوده بر هرچه تهي ، گشوده بر هرچه محال اسير يك آينه ام ، پر از نگاه خيس و نم اسير دست واژه ها در اين سكوت ِ بي قلم اسير يك بهانه ام ، بهانه اي پر از خروش اسير يك اتاق تنگ ، و سايه هاي تيره پوش اسير يك دوباره ام ، دوباره هاي فاصله دوباره ی گذشتنم براي ختم قائله اسير يك وسوسه ام ، وسوسۀ ترك دلم دوباره از چشم تو دور ، اسير هرچه باطلم !
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 وقتی اینجایی با تو رو یا می بینم وقتی پیش من نیستی رو یای تو را می بینم پس زمانی سپری نمی شود بدون تو
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 اي کاش ردِ من را از اين صدا بگيري تا که نرفتم از دست، دست مرا بگيري فصل نشاي غمهاست ميراب اين زمينم وقت است جوي آبي از چشم ما بگيري بانو! قبول دارم زيباتريني اما رسمش نبود خود را اين قدرها بگيري مي ترسم از شبي که اينجا نباشم و تو ديگر سراغ من را از ناکجا بگيري تشييع مي شوم صبح بر دوش اين خيابان فردا اگر بيايي بايد عزا بگيري امشب دوباره شعري از دوريت نوشتم مانده ست روي دستم آنقدر تا بگيري
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 هم ترانه یاد من باش بی بهانه یاد من باش وقت بیداری مهتاب عاشقانه یاد من باش اگه باشی با نگاهت میشه از حادثه رد شد میشه تو اتیش عشقت گر گرفتنو بلد شد اگه بودی اگه نیستی نفس فریاد من باش تا ابد تا ته دنیا عاشقانه یاد من باش
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست ! چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست ! چگونه جای تو در جان زندگی سبز است ! تو نیستی که ببینی ، چگونه پیچیده، طنین شعر نگاه تو در ترانه ی من ! تو نیستی که ببینی ، چگونه میگردد ، نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من ! چه نیمه شب ها ، کز پاره ی ابر سپید به روح لوح سپهر تو را چنان که دلم خواسته است ساخته ام.......! چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر به چشم همزدنی میان آن همه صورت ، تو را شناختم ! تو نیستی که ببینی ، دل رمیده من ، به جز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است ! دو چشم خسته من در این امید عبث دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است !
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 وقتی می آی صدای پات از همه جاده ها می آد انگار نه از یه شهر دور كه از همه دنیا می آد تا وقتی كه در وا می شه لحظه دیدن می رسه هر چی كه جاده ست رو زمین به سینه من می رسه آهههههههههههههههههههههههههههههههههههههه ای كه تویی همه كسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم وقتی تو نیستی قلبمو واسه كی تكرار بكنم گلهای خواب آلوده رو واسه كی بیدار بكنم دست كبوترای عشق واسه كی دونه بپاشه مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه ای كه تویی همه كسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو عمر دوباره منه دیدن و بوییدن تو نه من تو را واسه خودم نه از سر هوس می خوام عمر دوباره منی تو رو واسه نفس می خوام ای كه تویی همه كسم بی تو می گیره نفسم اگه تو رو داشته باشم به هرچی می خوام می رسم
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 ای که روشنگر تاريکي شب هاي مني با دلازاري خودباز دلاراي مني دوري از ديده ودر منظر دل پيدايي روز وشب همره بيداري و رؤياي مني تو بهاري؛به لطافت همه تن مهتابی نفس صبحي و روشنگر شب هاي مني بوسه ي گرمم و بر سرخي لب هاي توام واژه ي عشقي ودر شعر محبوب مني لب جانبخش گل آميزينه بر لب من در تنم روح بدم؛اي که مسيحاي مني مرغ دريايي ام وتشنه ي طوفان وصال بگشا حلقه ي آغوش که درياي مني
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 تكرارم كن در واژه واژه نفس ات وقتي كه گرم گرم مرا در چاي نيم روزت مي نوشي وقتي كه گرم گرم نفس مي كشي عطر تنم را از لابه لاي دفتر شعرت وقتي كه ... شاعر نمي شوم دلت مي گيرد شاعر مي شوم خدا دلش مي گيرد و تازه مي فهمد من چقدر تنهام دوباره متولد مي شوم فريادت مي كشم تا سبز شوي در فاصله لب و لبخند تا بنوشي لب هام را از حنجره سرد فنجان تا طعم بوسه هام
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 آخر به کجایی تو؟" پرسید و ندانستم با این همه دلتنگی درطرح نمی گنجم! هربار قلم رقصید از سایه خود ترسید یک نقش و همه خالی درگوشه تنهایی از بوسه و صد بوسه یک لحظه به خود لرزید ترسید ودلش ترسید یک شب زشبی شاید بی بوسه تو یکبار درخواب بماند خواب
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 من می خوام از دست عشق سر به بیابون بزارم من دیگه تحمله نگاه سنگین ندارم من می خوام تو باشی و من تنها از تو شعر بگم همه ی غزل هامو با طعم عشق بهت بدم من می خوام چشمه ی عشق رو زندگیم جاری باشه من می خوام ساده باشی دروغ تو حرفات نباشه من می خوام اگه بشه تو رو واسه خودم نخوام تو رو من هدیه بدم به اشکای نیمه شبام
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 شبی غمگین،شبی بارانی و شبی سرد مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد به من میگفت تنهایی عزیز است ببین با دوریش با ما چه ها کرد تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه اشوبی به پا کرد...
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 بی او هر شب می نشینم در کنار خویشتن... اشک می ریزم بحال روزگار خویشتن... لحظه هایم بویی از پاییز غربت می دهد... دوست دارم زندگی را در حصار خویشتن... سخت دلتنگم از این پس کوچه های زندگی... می گذارم غم بماند یادگار از روزگار خویشتن... بی او هم من در کنج اتاق خانه خلوت می کنم... اشک می ریزم بحال روزگار خویشتن...
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض مي خورم عمري است لبخند هاي لاغر خود را در دل ذخيره مي کنم: باشد براي روز مبادا اما در صفحههاي تقويم روزي به نام روز مبادا نيست آن روز هر چه باشد روزي شبيه ديروز روزي شبيه فردا روزي درست مثل همين روزهاي ماست اما کسي چه ميداند؟ شايد امروز روز مبادا باشد! وقتي تو نيستي نه هست هاي ما چونانکه بايدند نه بايد ها هر روز بي تو روز مبادا است...
اذین25 1494 مالک ارسال شده در 1 دی، 2010 از عشق کز اوست بر لبم مهر سکوت هر دم رسدم بر دل و جان قوت و قوت من بندهٔ عشق و مذهب و ملت من عشق است و علی ذالک احیی و اموت
ارسال های توصیه شده