رفتن به مطلب

اشعار ایینی اسلام .


Doctor_Shovan مهمان

ارسال های توصیه شده

یا لطیف

 

Gol.gifصلی الله علیک یا مظلوم یا ابا عبداللهGol.gif

 

 

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

 

خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که می برد سر بی بدنش را

 

پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد

با خار عوض کرد گل پیرهنش را

 

زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد

شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را

 

***

 

آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را

 

خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را

 

 

فاضل نظری

  • Like 1
لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان

تشنه اند ،

تشنه اند ،

تشنه اند ،

چشمان جهان ،

چشمان تاریخ ،

چشمان علقمه ،

که تنها یک بار دیگر بنوشند :

تراژدی بی مانندت را .

 

جستجو می کنیم ،

« برادری» را

در کتاب لغت ؛

« تو» را ،

در اینترنت ؛

« خدا» را ،

در زندگی گم کرده ایم .

 

تو با خودت چه کردی ؟

تو با برادرت چه کردی ؟

تو چه کردی با ذهن فرسوده ی تاریخ ؟

که ما هم

اسطوره شویم .

 

 

تو یک اتّفاق بودی

برای آب .

گرچه آب ، روی آن ندارد ،

دل آن ندارد ،

زبان آن ندارد ،

که بگوید : چه دید و چه شد

که آبروی شرافت پر رنگ تر نمود .

تو یک اتّفاق بودی

برای علقمه

که پیوست شود ، نامش

به کربلا

درجغرافیای ذهن فرسوده ی تاریخ .

 

و تو یک اتّفاق بودی

برای خدا ،

که اعتبارت ،

بهانه ای باشد

برای دوای دردهای بندگانش .

 

ما ، با نامت

می پروریم ، روح را

تا کوه را ،

یارای ایستادن نباشد در برابرمان .

و زیر علَمَت ، بیمه ایم .

بی میل به دانستن اینکه :

برادرم تب دارد ؟!

کودکش گرسنه است ؟!

کلبه اش می سوزد ؟!

فداکاری یعنی چه ؟

برادر ، کیلو چند ؟ آقا !

 

جستجو می کنیم ،

« برادری» را

در کتاب لغت ؛

« تو» را ،

در اینترنت ؛

« خدا» را ،

در زندگی گم کرده ایم .

 

سقّای تشنه لبان !

کودکان ،

همچنان ،

بی تاب آب اند .

 

مجید آخته (واله بجنوردی)

لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان

طرح

از خيمه گاه زخمی آب

دود حريق العطش تا عرش می رفت

_ امداد را _ پيچيده در شولای طوفان

مردی

به نام آبی دريا

به شط زد ....

***

دستی نهانی

لوحی مخطط را برآورد

نامی تناور را به رنگ سرخ

خط زد...

آن گاه در عرش

آيينه ی چشم ملايك موج برداشت

 

 

سيد حسن حسينی، گنجشک و جبرییل

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...
Doctor_Shovan مهمان

پلك صبوري مي‌گشايي

و چشم حماسه‌ها

روش مي شود

كدام سرانگشت پنهاني

زخمه به تار صوتي تو مي‌زند

كه آهنگ خشم صبورت

عيش مغروران را منغّص مي‌كند

مي‌دانيم

تو نايب آن حنجرة مشبكي

كه به تاراج زوبين رفت

و دلت

مهمان‌سراي داغ‌هاي رشيد است

اي زن!

قرآن بخوان

تا مردانگي بماند

قرآن بخوان

به نيابت كل آن سي جزء

كه با سرانگشت نيزه

ورق خورد...

 

 

 

وصف حضرت زينب و عظمت كار ايشان در شعر «روايت پانزدهم»:سيد حسن حسينی،

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...
Doctor_Shovan مهمان

سلام

به نور مهربانى

به نور عطوفت

شکوه ایثار

سلام اى تموج سرشار از رشادت

سلام اى صرات هدایت

اى تکبیر بلند توحید

به کدام طواف مى‏روى

و قامتت خم شده‏ى کدامین رکوع روحانى است

 

اى بلنداى سرو

اى سرو سر بلند

عظمت حضور کربلا را به عرش مى‏برند

و مژگانت تسبیح به دست دانه‏هاى اشک است

سلام اى که هستى از نامت بزرگى مى‏گیرد

و جهان در شکوه حضورت به فروتنى رود جارى مى‏شود

 

سلام

اى حریف سرسخت طوفان‏ها

اى سفر کرده به قله گاه قداست

اى روح سبز سرازیر در سراشیبى زمان

اى بانوى سجده و سجاده، زیباترین حالت انسانى

سلام

اى که در نگاهت هروله نیایش

به تکرار وحى مى‏انجامد

سلام اى تعالى بخش منزلت زن

سلام

اى که نسیم کودکانه

در کوچه‏هاى گیسویت به سر مى‏برد

و نور خانه‏اش از پرتو تو روشن مى‏شود

سلام

اى صراط مهربانى

اى نگاه آشنا

اى صمیمى‏ترین بغض اولیا الله

سلام

اى نجابت محض

اى عظمت محجوب

اى شکوه تسلیم و یکتا پرستى

سلام

به مناجات

به سپیده دم نیایش

سلام بر زینب کبرى

دردا به فراق‏هایى اینچنین تابناک

دردا از هجران ستاره اینچنین تابنده

حسرتا به حسرت از دست دادنش

 

بانوى ایثار و حماسه

به تو چشم دوخته‏ام به سیماى حضور تو

به آینه ادراک قداست‏ها

نور را به مهمانى چشمانت مى‏فرستم

و دنباله‏ى هالى را تموج اشک بر مژگانت مى‏بینم

 

جهان به عطوفت حضورت

به فراموشى مى‏رود

دنیا اسیر زنجیر عادت مى‏شود

بى تو

دلبستگى معناى تکرار بیهودگى است

آزادى

پرنده‏اى بود که در دست‏هایت جوانه مى‏زد

 

مى‏ایستم

روبروى خیالت مى‏ایستم

رکوع مى‏کنم

به آسمانى که در مقابل ایستاده است

سر فرود مى‏آورم

به سجده‏اى که بر خاک پایت جریان مى‏گیرد

به نماز مى‏ایستم

حیرت حضورت را

به نماز مى‏ایستم

صراط الذین اندیشه‏ات را

 

بانوى مهربانى

معرفت در آینه چشمانت موج مى‏زند

و صدایت زنگار از قلب کدورت مى‏زداید

هرگاه که تو را مى‏خوانم

به عنایت آرامشى مى‏رسم

جهان کوچک است در برابر بزرگى‏ات

تشهد اقامه‏اى‏ست که گواه یگانگى توست

 

بانوى عاطفه

زبان تسبیح تو را عاجز است

حضورت لطف بى‏پایان خداوند است

و رحلت آسمانى‏ات

داغ عظیم بر جگر لاله‏هاى صحرا

 

مهرت جریان دارد

در رگ رگ هستى

صدایت غبار از تن کوه مى‏تکاند

ترنم بال فرشتگان در حنجره‏ات لانه دارد

نور از چشمان تو جریان مى‏گیرد

پنجره‏ها دهان گشوده‏اند به حیرت دیدارت

دست در دست بهار آمدى

و خزان رفتنت

زمستانى ابدى است

حضورت پلى از بى‏کسى‏هاست به آشنایى

زیستن دائرة المعارف مکاشفه بود

شرح شهامت‏هاى تو را قلم تاب نمى‏آورد

 

تو در متن حماسه زیستى

و در بلنداى حماسه به سفر رفتى

شهادت مى‏دهم

که ظنین کلامت

بر کوه‏هاى سنگى مى‏کوبید

و عظمت حضورت

دیوارهاى سخت را به لرزه مى‏افکند

 

آواز تو را سرداد

و عاشقى تو را زمزمه کرد

تو رفتن را که به نماز ایستادى

عشق در حمد تو مى‏ایستاد

بانوى عشق

اى معراج اخلاص

نیایش‏هامان را به نام شریف تو متبرک مى‏کنیم

تا نیازهامان به ناز دلبرانه پروردگار گره بخورد

باشد که واسطه‏ى اجابت باشى

و لطف احسانت ما را به پذیرایى معبود برساند

رفتنت داغ بزرگى است

نبودنت: بودن را به مخاطره مى‏اندازد

 

این تاریکى مهاجم از کدام سمت مى‏آید

این بوى سوخته از کدامین دیار مى‏آید

این گیسوان شعله‏ور

این زمان آتشناک

این حریقِ دقایق

طعم خشم در دهان زمین

انقلابِ لحظه‏ها

هیاهوى ذرات

 

بانو

تو رفته‏اى

و تن‏هامان به نیزه‏اى مى‏ماند

سرمان بر آن سنگینى مى‏کند

چقدر سخت است بى تو زمینى را به سر بردن

 

بادها را که مرور مى‏کنیم

گیسوان آشفته‏ات را شرح مى‏دهند

چشم‏هایت را که جارى مى‏شویم

عمق گریه هایت را در مى‏یابیم

صاعقه را که در کمند مى‏آوریم

از نهیب فریادت سخن مى‏گوید

حرارتِ دشت‏ها

شرح داغت را به تفسیراند

 

زمان بر سر مى‏زند

زمین گیج‏وار مى‏چرخد

ناگوارترین اتفاق تاریخ هجرت ناگهان توست

اندوه رفتنت سنگین‏تر از بار امانت است

که آن را تاب آوردیم

و این را یاراى تحمّلمان نیست

تو امتداد هفتاد و دو پرنده شهید بودى

تو امتداد شاخه‏ى امامت بودى

خلیفه‏ى مونث

گام‏هایت که بر جاده‏ها فرو مى‏ریخت

جارى‏تر از برف و باران بود

گیاه پس از عبورت از زمینى قد مى‏کشد

و عطر حضورت شامه‏ى پروانه‏ها را معطر مى‏ساخت

آهنگ کلامت تلنگرى مهیب بر تن کوه بود

و چشم‏هاى خواب آلوده‏ى تقدیر

در طنین آوازه

به بیدارى بشارت بود

 

اى مسافر جاده‏ى اسارت و تبعید

اى شهید زنده و حاضر در انقلاب کوفه

اى سایه خورشید

اى خورشید بى‏سایه

حجت قبول

حجت مدافعه از سالار انسان‏ها

حجّ دفاع از کاروان آفتاب

قبول بود زحمت‏هایت

تو دسترنج یک عمر بزرگوارى‏هاى على هستى

تو هرگز نمى‏میرى و نمرده‏اى

از آسمانى به آسمان دیگر مى‏شوى

زندگى از تو قاطعیت مى‏گیرد

و زن در کلام زیباى تو ترجمه مى‏شود

 

حقیقتى تلخ است

که جهان بى تو تاوَلى است بر پوسته‏ى ایجاد

حقیقتى تلخ است که آفتاب بى تو، زمهریرى است منجد

بال‏هایت را به آسمان گره زدى

و ما در خاکستر و آتش، منطقِ هجران را سوختیم

 

تو مى‏روى

و بر پیشانى تاریخ

داغ فراقت نقش مى‏بندد

کلمات غزل مى‏شوند

و روح در کلمه جارى مى‏شود

ما زنده‏ایم به از تو گفتن

زنده‏ایم به این مرثیه خوانى

بدرود

بانوى بزرگ ایثار

بدرود

اى روح تکامل زن

بدرود اى زینب کبرى

 

 

لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان

گوش کن این گوشه را از ساز من

نیست مالیخولیا آواز من

ای رباب، ای رود، ای نی، ای نوا

ای همه نیزارهای نینوا

دشت خاموش است و صحرا خسته است

ماه‌ گویی بار از اینجا بسته است

پس چه شد آن سایه‌ها و بیدها

پس کجا رفتند آن خورشیدها

آن سیه‌چشمان زیبای عرب

که میان چشم‌شان شب بود و شب

پس کجایند آن جوانان غیور

که تجلی می‌شدند از فرط نور

می‌وزید از دور عطر پونه‌شان

خال سبز هاشمی بر گونه‌شان

بوی روح و بوی معبد داشتند

بوی گیسوی محمد داشتند

ای کجابانان دشت ناکجا!

می‌رود این قطره خون تا کجا؟

از چه این مرغان تلاطم می‌کنند

سایه‌ها خورشید را گم می‌کنند

روی خاک خشم رد خنجر‌ی‌ست

بر فراز بال نعش کفتری‌ست

تسخری در باطن تلواسه‌هاست

اضطرابی در عروق ماسه‌هاست

خاک سرخ و ابر سرخ و آب سرخ

ماه در آیینه مرداب سرخ

روح انسان می‌گریزد در سراب

کودک تاریخ می‌گرید به خواب

رجعت آوازها در سینه‌هاست

محشر تصویر در آیینه‌هاست

این صلیب خار پیکر، قیصر است

این خدای سکه‌ها اسکندر است

چیست این آویزه خونین ماه

بر کجا می‌گرید این ابر سیاه؟

شیون بادی‌ست جاری هر طرف

ناله شیری‌ست از سمت نجف

عارفان با گله هی‌هی می‌کنند

بشنو از نی، بشنو از نی می‌کنند

چشم این آیینه‌ها مبهوت کیست

بر سر آوازها تابوت کیست

من فدای جسم صد چاکت، حسین

جان من مجروح ادراکت، حسین

ای سفیر نسترن در قرن خاک

ای صدای لاله در عصر مغاک

ای زمان محکوم محرومیتت

ای زمین تاوان مظلومیتت

خاک آدم تا ابد گلگون توست

از خدا تا خاک رد خون توست

زخم دیدی تا زمین غلغل کند

تیغ خوردی تا شقایق گل کند

تو به خاک و خون کشیدی تیغ را

با رگان خود بریدی تیغ را

لاشه زنجیر بر راه تو ماند

نعش خنجر در گلوگاه تو ماند

ماند جای سینه‌ات بر تیرها

تا ابد زخم تو بر شمشیرها

ای مچ زنجیر را وا کرده تو

تیغ را تا حشر رسوا کرده تو

ای قتیل قمریان در به در

ای مطاف لاله‌های خون جگر

ای غروب عصر شوم قصرها

ای بلای خواب بخت‌النصرها

ای نگین زخم بر انگشت تو

نشتر تاریخ زیر مشت تو

زخم تو تقویم طغیان است و بس

ماتم تو سوگ انسان است و بس

در رگ تاریخ جز سیل تو نیست

هرکه خونین نیست از خیل تو نیست

ای که می‌گردد به گردت هر بهار

در طوافت عشق هفتاد و دو بار

ای فرات تشنه‌کامان زمین

ای فلات آخر مستضعفین

ما همه پیغمبر خون توایم

زائران زخم گلگون توایم

یا حسین، این عصر، عصر عسرت است

قرن غیبت، قرن غبن و غربت است

عصر لکنت، عصر پرت گیج‌ها

عصر نسل آخر افلیج‌ها

عصر خالی، عصر خولی، عصر خوک

عصر مسخ پاک‌ها با کار پوک

عصر ذبح گله روحانیان

عصر قصابی به دست جانیان

عصر لبخند سیاست در فراگ

عصر تبعید پرستو از پراگ

عصر نشر شمر در چاپ جدید

عصر قاب عکس در قطع یزید

عصر تصویب نیایش گرد تن

عصر لغو روح با حکم بدن

در کجای این تنستان کثیف

می‌توان سر کرد یک شب با لطیف؟

یا حسین اینجا درخت و دانه نیست

یک طنین، یک باد، یک پروانه نیست

ما شهود نور را گم کرده‌ایم

ما به تاریکی تصادم کرده‌ایم

نیست این جا ابر، شبنم، رود، آب

نیست این جا ردپای آفتاب

عصر پخش روح شیطان در شب است

عصر نفی نور و محو مذهب است

ما به دامان تو هجرت می‌کنیم

بار دیگر با تو بیعت می‌کنیم

هیچ تیغی بر تن تو تیز نیست

تا تو هستی فرصت چنگیز نیست

تا تو هستی، ای چراغ راه‌ها

چیست برق گله روباه‌ها

شاهد ما باش، ای خورشید پاک

ما نمی‌مانیم دیگر در مغاک

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...
Doctor_Shovan مهمان

ابرهای اجابت

 

ای خدای مهربان و پاك ما!

دفن كن شمشیر را در خاك ما

 

ما ز شرك و شمر و شیون خسته‌ایم

ما ز برق كوه آهن خسته‌ایم

 

سوختیم، ای كرت‌كار بامداد

ما نداریم ابر و باران را به یاد

 

شهر باران را به رومان باز كن

خاك‌مان را معدن آواز كن

 

نسل ما صد پشت خنجر دیده است

قرن‌ها این خاك قیصر دیده است

 

خان علیا، خان سفلی، خان خواب

خان صد شبنم ده و صد پاچه آب

 

بارالها! عرصه بر گل تنگ شد

روح شبنم در صحاری سنگ شد

 

بارالها! ناودان‌هامان كرند

خوشه‌هامان خسته و ناباورند

 

خاك ما نسبت به گل مسؤول نیست

كشت شبنم بین ما معمول نیست

 

ما به تعویق زمان افتاده‌ایم

ما به كنج كهكشان افتاده‌ایم

 

از تو می‌‌جوییم سمت باد را

سایه‌های سبز بی‌‌فریاد را

 

ما گرفتاریم با جرمی جهول

در ظلومستان عصری بی‌‌رسول

 

رقص ما بر گرد تشییع تن است

بهترین آوازمان از شیون است

 

ما گرفتاریم در قرنی مذاب

زیر سقف سرب عصری لاكتاب

 

خاك‌خواهان، دشمن سنجاقكند

دوست‌داران شقایق اندكند

 

 

 

نهر راه سبزه را گم كرده است

نرخ زیبایی تورم كرده است

 

جز صدای شوم شبنم‌خوارها

نیست باغی در طنین سارها

 

نسترن رسوای خاص و عام شد

خون داوودی مباح اعلام شد

 

زاهدان رفتند شب با قافله

نیست آواز نماز نافله

 

هیچ‌كس با گریه خود قهر نیست

لولی بربط‌زنی در شهر نیست

 

ماه رفت و یاس‌ها یاغی شدند

سیب‌های كرمكی باغی شدند

 

كودكان با نی‌‌لبك بیگانه‌اند

دختران در حسرت پروانه‌اند

 

كس چراغ عشق را روشن نكرد

عكس گل را نقش پیراهن نكرد

 

این همان عصر سیاه ثانی است

این كمون آخر ویرانی است

 

دامداران ولایت غافلند

گوسفندان رسالت بزدلند

 

ما به فرعونی‌‌ترین قصر آمدیم

ما به بی‌‌موسا‌ترین عصر آمدیم

 

باغداران «فلسطین» مرده‌اند

شاعران «دیر یاسین» مرده‌اند

 

كس نیارد در قدمگاه هجا

مستحبات شقایق را به‌جا

 

ما به سوی آب‌های ناگوار

بسته‌ایم از بركه بابونه بار

 

ای خدا! آواز ده خورشید را

بین ما تقسیم كن توحید را

 

گله‌ای بخش از شبانان امین

رسم شیون را برانداز از زمین

 

دست هر آلاله یك بیرق بده

كسب و كار باد را رونق بده

 

قفل شب‌های «حرا» را باز كن

كوه بعثت را طنین‌انداز كن

 

از زمین بردار رسم لرزه را

منزوی كن آب‌های هرزه را

 

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...