Sabehat 1473 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 آذر، ۱۳۸۹ یا لطیف صلی الله علیک یا مظلوم یا ابا عبدالله آن کشته که بردند به یغما کفنش را تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش آن نیزه که می برد سر بی بدنش را پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد با خار عوض کرد گل پیرهنش را زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را *** آغوش گشاید به تسلای عزیزان یا خاک کند یوسف دور از وطنش را خورشید فروزان شده در تیرگی شام تا باز به دنیا برساند سخنش را فاضل نظری 1 لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۸۹ تشنه اند ، تشنه اند ، تشنه اند ، چشمان جهان ، چشمان تاریخ ، چشمان علقمه ، که تنها یک بار دیگر بنوشند : تراژدی بی مانندت را . جستجو می کنیم ، « برادری» را در کتاب لغت ؛ « تو» را ، در اینترنت ؛ « خدا» را ، در زندگی گم کرده ایم . تو با خودت چه کردی ؟ تو با برادرت چه کردی ؟ تو چه کردی با ذهن فرسوده ی تاریخ ؟ که ما هم اسطوره شویم . تو یک اتّفاق بودی برای آب . گرچه آب ، روی آن ندارد ، دل آن ندارد ، زبان آن ندارد ، که بگوید : چه دید و چه شد که آبروی شرافت پر رنگ تر نمود . تو یک اتّفاق بودی برای علقمه که پیوست شود ، نامش به کربلا درجغرافیای ذهن فرسوده ی تاریخ . و تو یک اتّفاق بودی برای خدا ، که اعتبارت ، بهانه ای باشد برای دوای دردهای بندگانش . ما ، با نامت می پروریم ، روح را تا کوه را ، یارای ایستادن نباشد در برابرمان . و زیر علَمَت ، بیمه ایم . بی میل به دانستن اینکه : برادرم تب دارد ؟! کودکش گرسنه است ؟! کلبه اش می سوزد ؟! فداکاری یعنی چه ؟ برادر ، کیلو چند ؟ آقا ! جستجو می کنیم ، « برادری» را در کتاب لغت ؛ « تو» را ، در اینترنت ؛ « خدا» را ، در زندگی گم کرده ایم . سقّای تشنه لبان ! کودکان ، همچنان ، بی تاب آب اند . مجید آخته (واله بجنوردی) لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 3 دی، ۱۳۸۹ طرح از خيمه گاه زخمی آب دود حريق العطش تا عرش می رفت _ امداد را _ پيچيده در شولای طوفان مردی به نام آبی دريا به شط زد .... *** دستی نهانی لوحی مخطط را برآورد نامی تناور را به رنگ سرخ خط زد... آن گاه در عرش آيينه ی چشم ملايك موج برداشت سيد حسن حسينی، گنجشک و جبرییل لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ پلك صبوري ميگشايي و چشم حماسهها روش مي شود كدام سرانگشت پنهاني زخمه به تار صوتي تو ميزند كه آهنگ خشم صبورت عيش مغروران را منغّص ميكند ميدانيم تو نايب آن حنجرة مشبكي كه به تاراج زوبين رفت و دلت مهمانسراي داغهاي رشيد است اي زن! قرآن بخوان تا مردانگي بماند قرآن بخوان به نيابت كل آن سي جزء كه با سرانگشت نيزه ورق خورد... وصف حضرت زينب و عظمت كار ايشان در شعر «روايت پانزدهم»:سيد حسن حسينی، لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ سلام به نور مهربانى به نور عطوفت شکوه ایثار سلام اى تموج سرشار از رشادت سلام اى صرات هدایت اى تکبیر بلند توحید به کدام طواف مىروى و قامتت خم شدهى کدامین رکوع روحانى است اى بلنداى سرو اى سرو سر بلند عظمت حضور کربلا را به عرش مىبرند و مژگانت تسبیح به دست دانههاى اشک است سلام اى که هستى از نامت بزرگى مىگیرد و جهان در شکوه حضورت به فروتنى رود جارى مىشود سلام اى حریف سرسخت طوفانها اى سفر کرده به قله گاه قداست اى روح سبز سرازیر در سراشیبى زمان اى بانوى سجده و سجاده، زیباترین حالت انسانى سلام اى که در نگاهت هروله نیایش به تکرار وحى مىانجامد سلام اى تعالى بخش منزلت زن سلام اى که نسیم کودکانه در کوچههاى گیسویت به سر مىبرد و نور خانهاش از پرتو تو روشن مىشود سلام اى صراط مهربانى اى نگاه آشنا اى صمیمىترین بغض اولیا الله سلام اى نجابت محض اى عظمت محجوب اى شکوه تسلیم و یکتا پرستى سلام به مناجات به سپیده دم نیایش سلام بر زینب کبرى دردا به فراقهایى اینچنین تابناک دردا از هجران ستاره اینچنین تابنده حسرتا به حسرت از دست دادنش بانوى ایثار و حماسه به تو چشم دوختهام به سیماى حضور تو به آینه ادراک قداستها نور را به مهمانى چشمانت مىفرستم و دنبالهى هالى را تموج اشک بر مژگانت مىبینم جهان به عطوفت حضورت به فراموشى مىرود دنیا اسیر زنجیر عادت مىشود بى تو دلبستگى معناى تکرار بیهودگى است آزادى پرندهاى بود که در دستهایت جوانه مىزد مىایستم روبروى خیالت مىایستم رکوع مىکنم به آسمانى که در مقابل ایستاده است سر فرود مىآورم به سجدهاى که بر خاک پایت جریان مىگیرد به نماز مىایستم حیرت حضورت را به نماز مىایستم صراط الذین اندیشهات را بانوى مهربانى معرفت در آینه چشمانت موج مىزند و صدایت زنگار از قلب کدورت مىزداید هرگاه که تو را مىخوانم به عنایت آرامشى مىرسم جهان کوچک است در برابر بزرگىات تشهد اقامهاىست که گواه یگانگى توست بانوى عاطفه زبان تسبیح تو را عاجز است حضورت لطف بىپایان خداوند است و رحلت آسمانىات داغ عظیم بر جگر لالههاى صحرا مهرت جریان دارد در رگ رگ هستى صدایت غبار از تن کوه مىتکاند ترنم بال فرشتگان در حنجرهات لانه دارد نور از چشمان تو جریان مىگیرد پنجرهها دهان گشودهاند به حیرت دیدارت دست در دست بهار آمدى و خزان رفتنت زمستانى ابدى است حضورت پلى از بىکسىهاست به آشنایى زیستن دائرة المعارف مکاشفه بود شرح شهامتهاى تو را قلم تاب نمىآورد تو در متن حماسه زیستى و در بلنداى حماسه به سفر رفتى شهادت مىدهم که ظنین کلامت بر کوههاى سنگى مىکوبید و عظمت حضورت دیوارهاى سخت را به لرزه مىافکند آواز تو را سرداد و عاشقى تو را زمزمه کرد تو رفتن را که به نماز ایستادى عشق در حمد تو مىایستاد بانوى عشق اى معراج اخلاص نیایشهامان را به نام شریف تو متبرک مىکنیم تا نیازهامان به ناز دلبرانه پروردگار گره بخورد باشد که واسطهى اجابت باشى و لطف احسانت ما را به پذیرایى معبود برساند رفتنت داغ بزرگى است نبودنت: بودن را به مخاطره مىاندازد این تاریکى مهاجم از کدام سمت مىآید این بوى سوخته از کدامین دیار مىآید این گیسوان شعلهور این زمان آتشناک این حریقِ دقایق طعم خشم در دهان زمین انقلابِ لحظهها هیاهوى ذرات بانو تو رفتهاى و تنهامان به نیزهاى مىماند سرمان بر آن سنگینى مىکند چقدر سخت است بى تو زمینى را به سر بردن بادها را که مرور مىکنیم گیسوان آشفتهات را شرح مىدهند چشمهایت را که جارى مىشویم عمق گریه هایت را در مىیابیم صاعقه را که در کمند مىآوریم از نهیب فریادت سخن مىگوید حرارتِ دشتها شرح داغت را به تفسیراند زمان بر سر مىزند زمین گیجوار مىچرخد ناگوارترین اتفاق تاریخ هجرت ناگهان توست اندوه رفتنت سنگینتر از بار امانت است که آن را تاب آوردیم و این را یاراى تحمّلمان نیست تو امتداد هفتاد و دو پرنده شهید بودى تو امتداد شاخهى امامت بودى خلیفهى مونث گامهایت که بر جادهها فرو مىریخت جارىتر از برف و باران بود گیاه پس از عبورت از زمینى قد مىکشد و عطر حضورت شامهى پروانهها را معطر مىساخت آهنگ کلامت تلنگرى مهیب بر تن کوه بود و چشمهاى خواب آلودهى تقدیر در طنین آوازه به بیدارى بشارت بود اى مسافر جادهى اسارت و تبعید اى شهید زنده و حاضر در انقلاب کوفه اى سایه خورشید اى خورشید بىسایه حجت قبول حجت مدافعه از سالار انسانها حجّ دفاع از کاروان آفتاب قبول بود زحمتهایت تو دسترنج یک عمر بزرگوارىهاى على هستى تو هرگز نمىمیرى و نمردهاى از آسمانى به آسمان دیگر مىشوى زندگى از تو قاطعیت مىگیرد و زن در کلام زیباى تو ترجمه مىشود حقیقتى تلخ است که جهان بى تو تاوَلى است بر پوستهى ایجاد حقیقتى تلخ است که آفتاب بى تو، زمهریرى است منجد بالهایت را به آسمان گره زدى و ما در خاکستر و آتش، منطقِ هجران را سوختیم تو مىروى و بر پیشانى تاریخ داغ فراقت نقش مىبندد کلمات غزل مىشوند و روح در کلمه جارى مىشود ما زندهایم به از تو گفتن زندهایم به این مرثیه خوانى بدرود بانوى بزرگ ایثار بدرود اى روح تکامل زن بدرود اى زینب کبرى شایا تجلی لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 25 بهمن، ۱۳۸۹ گوش کن این گوشه را از ساز من نیست مالیخولیا آواز من ای رباب، ای رود، ای نی، ای نوا ای همه نیزارهای نینوا دشت خاموش است و صحرا خسته است ماه گویی بار از اینجا بسته است پس چه شد آن سایهها و بیدها پس کجا رفتند آن خورشیدها آن سیهچشمان زیبای عرب که میان چشمشان شب بود و شب پس کجایند آن جوانان غیور که تجلی میشدند از فرط نور میوزید از دور عطر پونهشان خال سبز هاشمی بر گونهشان بوی روح و بوی معبد داشتند بوی گیسوی محمد داشتند ای کجابانان دشت ناکجا! میرود این قطره خون تا کجا؟ از چه این مرغان تلاطم میکنند سایهها خورشید را گم میکنند روی خاک خشم رد خنجریست بر فراز بال نعش کفتریست تسخری در باطن تلواسههاست اضطرابی در عروق ماسههاست خاک سرخ و ابر سرخ و آب سرخ ماه در آیینه مرداب سرخ روح انسان میگریزد در سراب کودک تاریخ میگرید به خواب رجعت آوازها در سینههاست محشر تصویر در آیینههاست این صلیب خار پیکر، قیصر است این خدای سکهها اسکندر است چیست این آویزه خونین ماه بر کجا میگرید این ابر سیاه؟ شیون بادیست جاری هر طرف ناله شیریست از سمت نجف عارفان با گله هیهی میکنند بشنو از نی، بشنو از نی میکنند چشم این آیینهها مبهوت کیست بر سر آوازها تابوت کیست من فدای جسم صد چاکت، حسین جان من مجروح ادراکت، حسین ای سفیر نسترن در قرن خاک ای صدای لاله در عصر مغاک ای زمان محکوم محرومیتت ای زمین تاوان مظلومیتت خاک آدم تا ابد گلگون توست از خدا تا خاک رد خون توست زخم دیدی تا زمین غلغل کند تیغ خوردی تا شقایق گل کند تو به خاک و خون کشیدی تیغ را با رگان خود بریدی تیغ را لاشه زنجیر بر راه تو ماند نعش خنجر در گلوگاه تو ماند ماند جای سینهات بر تیرها تا ابد زخم تو بر شمشیرها ای مچ زنجیر را وا کرده تو تیغ را تا حشر رسوا کرده تو ای قتیل قمریان در به در ای مطاف لالههای خون جگر ای غروب عصر شوم قصرها ای بلای خواب بختالنصرها ای نگین زخم بر انگشت تو نشتر تاریخ زیر مشت تو زخم تو تقویم طغیان است و بس ماتم تو سوگ انسان است و بس در رگ تاریخ جز سیل تو نیست هرکه خونین نیست از خیل تو نیست ای که میگردد به گردت هر بهار در طوافت عشق هفتاد و دو بار ای فرات تشنهکامان زمین ای فلات آخر مستضعفین ما همه پیغمبر خون توایم زائران زخم گلگون توایم یا حسین، این عصر، عصر عسرت است قرن غیبت، قرن غبن و غربت است عصر لکنت، عصر پرت گیجها عصر نسل آخر افلیجها عصر خالی، عصر خولی، عصر خوک عصر مسخ پاکها با کار پوک عصر ذبح گله روحانیان عصر قصابی به دست جانیان عصر لبخند سیاست در فراگ عصر تبعید پرستو از پراگ عصر نشر شمر در چاپ جدید عصر قاب عکس در قطع یزید عصر تصویب نیایش گرد تن عصر لغو روح با حکم بدن در کجای این تنستان کثیف میتوان سر کرد یک شب با لطیف؟ یا حسین اینجا درخت و دانه نیست یک طنین، یک باد، یک پروانه نیست ما شهود نور را گم کردهایم ما به تاریکی تصادم کردهایم نیست این جا ابر، شبنم، رود، آب نیست این جا ردپای آفتاب عصر پخش روح شیطان در شب است عصر نفی نور و محو مذهب است ما به دامان تو هجرت میکنیم بار دیگر با تو بیعت میکنیم هیچ تیغی بر تن تو تیز نیست تا تو هستی فرصت چنگیز نیست تا تو هستی، ای چراغ راهها چیست برق گله روباهها شاهد ما باش، ای خورشید پاک ما نمیمانیم دیگر در مغاک احمد عزیزی لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۰ ابرهای اجابت ای خدای مهربان و پاك ما! دفن كن شمشیر را در خاك ما ما ز شرك و شمر و شیون خستهایم ما ز برق كوه آهن خستهایم سوختیم، ای كرتكار بامداد ما نداریم ابر و باران را به یاد شهر باران را به رومان باز كن خاكمان را معدن آواز كن نسل ما صد پشت خنجر دیده است قرنها این خاك قیصر دیده است خان علیا، خان سفلی، خان خواب خان صد شبنم ده و صد پاچه آب بارالها! عرصه بر گل تنگ شد روح شبنم در صحاری سنگ شد بارالها! ناودانهامان كرند خوشههامان خسته و ناباورند خاك ما نسبت به گل مسؤول نیست كشت شبنم بین ما معمول نیست ما به تعویق زمان افتادهایم ما به كنج كهكشان افتادهایم از تو میجوییم سمت باد را سایههای سبز بیفریاد را ما گرفتاریم با جرمی جهول در ظلومستان عصری بیرسول رقص ما بر گرد تشییع تن است بهترین آوازمان از شیون است ما گرفتاریم در قرنی مذاب زیر سقف سرب عصری لاكتاب خاكخواهان، دشمن سنجاقكند دوستداران شقایق اندكند نهر راه سبزه را گم كرده است نرخ زیبایی تورم كرده است جز صدای شوم شبنمخوارها نیست باغی در طنین سارها نسترن رسوای خاص و عام شد خون داوودی مباح اعلام شد زاهدان رفتند شب با قافله نیست آواز نماز نافله هیچكس با گریه خود قهر نیست لولی بربطزنی در شهر نیست ماه رفت و یاسها یاغی شدند سیبهای كرمكی باغی شدند كودكان با نیلبك بیگانهاند دختران در حسرت پروانهاند كس چراغ عشق را روشن نكرد عكس گل را نقش پیراهن نكرد این همان عصر سیاه ثانی است این كمون آخر ویرانی است دامداران ولایت غافلند گوسفندان رسالت بزدلند ما به فرعونیترین قصر آمدیم ما به بیموساترین عصر آمدیم باغداران «فلسطین» مردهاند شاعران «دیر یاسین» مردهاند كس نیارد در قدمگاه هجا مستحبات شقایق را بهجا ما به سوی آبهای ناگوار بستهایم از بركه بابونه بار ای خدا! آواز ده خورشید را بین ما تقسیم كن توحید را گلهای بخش از شبانان امین رسم شیون را برانداز از زمین دست هر آلاله یك بیرق بده كسب و كار باد را رونق بده قفل شبهای «حرا» را باز كن كوه بعثت را طنینانداز كن از زمین بردار رسم لرزه را منزوی كن آبهای هرزه را لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده