Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ نمونه این نوع اشعار را در چند پست اینده میبینید : اشک ریزانی که لفظ آشفته اند در درونانی که معنی سُفته اند مثنوی سازان ِ رند ِ اهل ِ بیت ساکنان کوچۀ ابن سکیت مقتل آموزان ِ نظم ِ لوحه ها پرده گردانان ِ بزم ِ نوحه ها چون به قتل ِ شاه ِ خوبان می رسند ناله لنگان ، سینه کوبان می رسند روز عاشورا تو گویی بوده اند مژه بر خون شهیدان سوده اند آه از این غربت کشان رنگ زرد آه از این مدّاح های دوره گرد های را شرمنده از هی می کنند وصف عاشورا که با نی می کنند روز عاشورا که شَه ، بیتاب شد بهر طفلان ، جرعه جوی آب شد پس نمی از نهر ِ چشم ِ تر گرفت اصغر ششماهه را در بر گرفت لشکر جرّاره پیرامون او تشنه اما گرد نهر خون او وین عجب کین ناکسان هم تشنه اند تشنۀ یک قطره خون ، چون دشنه اند می رود لب تشنه در کام ِ سراب چند گام آنسوتَرَش : یک دجله آب ای زمان ! ننگ ِ تأسف بر تو باد ای زمین ِ بی طرف ! اُف بر تو باد آب می نوشند خیل ِ رهزنان کودکان ِ مصطفی ، له له زنان نیست آیا در شمایان درد ِ دین ! ای گروه ی مشرکین ! هَل مِن مُعین ؟ آنکه بر پیمان وفاداری کند اهل بیت عشق را یاری کند لیک این خونخوارگان را درد نیست بین این نامردمان یک مرد نیست نیست اینجا مردخویی یا حسین ! زین یزیدستان ، چه جویی یا حسین ؟ من زبانم زین مصیبت قاصر است تیر ، پاسخگوی ِ هَل مِن ناصر است ناگهان تیر قساوت پر کشید خون به قنداق ِ علی اصغر کشید باز گرد ای شه ! که طفلت خواب شد اصغرت از خون ِ خود سیراب شد اصغرا ! ما عبرت آموز توییم زائر ِ زخم ِ گلو سوز ِ توییم زخم تو تاریخ را شرمنده کرد اصغرا ! داغ تو دل را زنده کرد یا حسین ! این داغ را تدبیر نیست چاره جز بوسیدن ی شمشیر نیست چون شقایق در بهار خون ، بجوش ! یا حسین ! از آب ِ بیرنگی بنوش ! تو مگر با زخم ِ خود ، لب وا کنی شهوت ِ شمشیر را رسوا کنی ناگهان فوج ِ سواران آمدند زخم بازان ، نیزه داران آمدند روزن ِ خورشید بر مه بسته شد شبه احمد از تجلی خسته شد باز رقص ِ جاهلیت باز گشت خیبر و خندق ، ز نو آغاز گشت مثل روباهان ِ شَل می آمدند از عروبت با هُبَل می آمدند گاه با زخم ِ زبانش می زدند گاه با تیغ و سنانش می زدند پنبه های آل سفیان رشته شد گلشن ِ یاسین به خون آغشته شد وه چه فریادی ز صحرا می رسد از زمین آواز ِ زهرا می رسد یا محمد ! این گُل ِ محزون ِ توست این حسین غوطه ور در خون ِ توست از کتاب "شرجی آواز" احمد عزیزی لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ خورشید بر نیزه روزي که در جام شفق مل کرد خورشيد بر خشک چوب نيزهها گل کرد خورشيد شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم خورشيد را بر نيزه گوئي خواب ديدم خورشيد را بر نيزه؟ آري اينچنين است خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است بر صخره از سيب ز نخ بر ميتوان ديد خورشيد را بر نيزه کمتر ميتوان ديد *** در جا من مي بيشتر کن ساقي امشب با من مدارا بيشتر کن ساقي امشب بر آبخورد آخر مقدم تشنگانند مي ده حريفانم صبوري ميتوانند اين تازه رويان کهنه رندان زمينند با ناشکيبايان صبوري را قرينند من صحبت شب تا سحوري کي توانم من زخم دارم من صبوري کي توانم تسکين ظلمت شهر کوران را مبارک ساقي سلامت اين صبوران را مبارک من زخمهاي کهنه دارم بيشکيبم من گر چه اينجا آشيان دارم غريبم من با صبوري کينهي ديرينه دارم من زخم داغ آدم اندر سينه دارم من زخمدار تيغ قابيلم برادر ميراثخوار رنج ِ هابيلم برادر يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه يحيي! مرا يحيي برادر بود در چاه از نيل با موسي بيابانگرد بودم برادر با عيسي شريک درد بودم برادر من با محمد از يتيمي عهد کردم با عاشقي ميثاق خون در مهد کردم بر ثور شب با عنکبوتان ميتنيدم در چاه کوفه واي حيدر ميشنيدم بر ريگ صحرا با اباذر پويه کردم عمار وش چون ابر و دريا مويه کردم تاوان مستي همچو اشتر باز راندم با ميثم از معراج دار آواز خواندم من تلخي صبر خدا در جام دارم صفراي رنج مجتبي در کام دارم من زخم خوردم صبر کردم دير کردم من با حسين از کربلا شبگير کردم آن روز در جام شفق مل کرد خورشيد بر خشک چوب نيزهها گل کرد خورشيد فريادهاي خسته سر بر اوج ميزد وادي به وادي خون پاکان موج ميزد *** از دست ما بر ريگ صحرا نطع کردند دست علمدار خدا را قطع کردند نوباوهگان مصطفي را سر بريدند مرغان بستان خدا را سر بريدند در برگ ريز باغ زهرا برگ کرديم زنجير خائيديم و صبر مرگ کرديم چون بيوهگان ننگ سلامت ماند بر ما تاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما *** روزي که در جام شفق مل کرد خورشيد بر خشک چوب نيزهها گل کرد خورشيد (علي معلمدامغاني) لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ استاد گرمارودی "خط خون" درختان را دوست می دارم كه به احترام تو قيام كرده اند و آب را كه مهر مادر توست، خون تو شرف را سرخگون كرده است: شفق ، آينه دار نجابتت, و فلق محرابي كه تو در آن نماز صبح شهادت گزارده اي. در فكر آن گودالم كه خون تو را مكيده است هيچ گودالي را چنان رفيع نديده بودم در حضيض هم مي توان عزيز بود از گودال بپرس! لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ شمشيري كه بر گلوي تو آمد هر چيز و همه چیز را به دو پاره كرد: هر چه در سوي تو ،حسيني شد و ديگر سو , يزيدي. اینک ماییم و سنگ ها ماییم و آب ها درختان ، کوهساران، جویباران ، بیشه زاران که برخی یزیدی وگرنه حسینی اند خونی که از گلوی تو تراوید همه چیز و هرچیز را در کائنات به دوپاره کرد! در رنگ! اینک هر چیز ، یا سرخ است یا حسینی نیست! لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ آه اي مرگ تو معيار! مرگت چنان زندگي را به سخره گرفت و آن را بي قدر كرد كه مردني چنان، غبطه بزرگ زندگاني شد! خونت با خونبهای حقیقت در یک طراز ایستاد و عزمت ، ضامن دوام جهان شد - که جهان با دروغ می پاشد - و خون تو امضای "راستی" است. لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ تو را بايد در راستي ديد و درگياه ، هنگامي كه مي رويد در آب ، وقتي مي نوشاند در سنگ ، چون ايستادگي است در شمشير ، آن زمان كه مي شكافد و در شير ، كه مي خروشد در شفق كه گلگون است در فلق كه خنده خون است در خواستن برخاستن تو را بايد در شقايق ديد در گل بوييد تو رابايد از خورشيد خواست در سحر جست از شب شكوفاند با بذر پاشاند با باد پاشيد در خوشه ها چيد تو را بايد تنها در خدا ديد هر كس ،هر گاه ، دست خويش از گريبان حقيقت بيرون آورد خون تو از سرانگشتانش تراواست ابديت آينه اي ست : پيش روي قامت رساي تو در عزم آفتاب لايق نيست وگرنه مي گفتم جرقه نگاه توست لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ تو تنهاتر از شجاعت در گوشه ی روشن وجدان تاریخ ایستاده ای به پاسداری از حقیقت و صداقت شيرين ترين لبخند بر لبان اراده ي توست چندان تناوري و بلند كه به هنگام تماشا كلاه از سر كودك عقل مي افتد بر تالابي از خون خويش در گذرگه تاريخ ايستاده اي با جامي از فرهنگ و بشريت رهگذار را مي آشاماني - هر كس را كه تشنه شهادت است- لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ نام تو خواب را بر هم مي زند آب را توفان ميكند كلامت قانون است خرد در مصاف عزم تو جنون تنها واژه ی تو خون است ، خون اي خداگون! مرگ در پنجه ی تو زبون تر از مگسی ست که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند و یزید ، بهانه ای دستمال کثیفی که خلط ستم را در آن تف کردی و در زباله ی تاریخ افکندی یزید کلمه نبود دروغ بود زالویی درشت که اکسیژن هوا را می مکید مخنثی که تهمت مردی بود بوزینه ای با گناهی درشت: "سرقت نام انسان" و سلام بر تو که مظلوم ترینی نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند بل از این رو که دشمنت این است لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ مرگ سرخت تنها نه نام يزيد را شكست و كلمه ستم را بي سيرت كرد كه فوج كلام را نيز در هم مي شكند هيچ كلام بشري نيست كه در مصاف تو نشكند اي شيرشكن! خون تو بر كلمه فزون است خون تو در بستري از آن سوي كلام فراسوي تاريخ بيرون از راستاي زمان مي گذرد خون تو در متن خدا جاري است لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ يا ذبيح الله تو اسماعيل برگزيده ی خدايي و روياي به حقيقت پيوسته ي ابراهيم كربلا ميقات توست محرم ميعاد عشق و تو نخستين كسي كه ايام حج را به چهل روز كشاندي - و اتممناها بعشر - 1 آه ، در حسرت فهم اين نكته خواهم سوخت كه حج نيمه تمام را در استلام حجر وانهادي و در كربلا با بوسه بر خنجر تمام كردي مرگ تو مبدا تاريخ عشق آغاز رنگ سرخ معيار زندگي است لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ خط تو با خون تو آغاز مي شود از آن زمان كه تو ايستادي دين راه افتاد و چون فرو افتادي حق برخاست و تو شكستي و " راستي " درست شد و از روانه ي خون تو بنياد ستم سست شد در پاييز مرگ تو بهاري جاودانه زاييد گياه روييد درخت باليد و هيچ شاخه اي نيست كه شكوفه سرخ ندارد و اگر ندارد شاخه نيست هيزمي است ناروا بر درخت مانده لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ تو راز مرگ را گشودی کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد؟ شرف به دنبال تو لابه کنان می دود تو فراتر از حميتي نمازي ، نيتي يگانه اي ، وحدتي آه اي سبز! اي سبز سرخ! اي شريفتر از پاكي نجيب تر از هر خاكي اي شيرين سخت اي سخت شيرين! تو دهان تاریخ را آب انداخته ای ای بازوی حدید شاهین میزان مفهوم کتاب ، معنای قرآن! نگاهت سلسله تفاسیر، گام هایت وزنه ی خاک و پشتوانه ی افلاک كجاي خدا در تو جاري ست كز لبانت آيه مي تراود؟ عجبا ! حيراني مرا با تو پاياني نيست چگونه با انگشتانه اي از كلمات اقيانوسي را مي توان پيمانه كرد؟ لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ بگذار بگريم خون تو، در اشك ما تداوم يافت و اشك ما ،صيقل گرفت شمشير شد و در چشمخانه ي ستم نشست تو قرآن سرخی "خون آیه" های دلاوری ت را بر پوست کشیده ی صحرا نوشتی و نوشتارها مزرعه ای شد با خوشه های سرخ و جهان یک مزرعه شد با خوشه ، خوشه ، خون و هر ساقه: دستی و داسی و شمشیری و ریشه ی ستم را وجین کرد و اینک و هماره مزرعه سرخ است لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ یاثارالله آن باغ مینوی که تو در صحرای تفته کاشتی با میوه های سرخ با نهرهای جاری خوناب بابوته های سرخ شهادت و آن سروهای سبز دلاور، باغی ست که باید با چشم عشق دید اکبر را صنوبر بوفضایل را و نخل های سرخ کامل را لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ حر ، شخص نیست فضیلتی ست، از توشه بار کاروان مهر جدامانده آن سوی رود پیوستن و کلام و نگاه تو پلی ست که ادمی را به خویش بازمی گرداند و توشه را به کاروان و اما دامنت: جمجمه های عاریه را در حسرت پناه یافتن مشتعل می کند از غبطه ی سر گلگون حر که بر دامن توست ای قتیل! بعد از تو "خوبی" سرخ است و گریه ی سوگ خنجر و غمت توشه ی سفر به ناکجاآباد و رد خونت راهی که راست به خانه ی خدا می رود... تو از قبيله خوني و ما از تبار جنون خون تو در شن فرو شد و از سنگ جوشيد اي باغ بينش ستم ، دشمني زيباتر از تو ندارد و مظلوم ، ياوري آشناتر از تو تو كلاس فشرده تاريخي كربلاي تو مصاف نيست منظومه بزرگ هستي است طواف است *** پايان سخن پايان من است تو انتها نداري... لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ راز رشيد ...... به گونه ی ماه نامت زبانزد آسمانها بود و پيمان برادريت با جبل نور چون آيه های جهاد محكم *** تو آن راز رشيدی كه روزی فرات بر لبت آورد و ساعتی بعد در باران متواتر پولاد بريده بريده افشا شدی و باد تو را با مشام خيمه گاه در ميان نهاد و انتظار در بُهت كودكانه ی حرم طولانی شد تو آن راز رشيدی كه روزی فرات بر لبت آورد و در كنار درك تو كوه از كمر شكست سيد حسن حسينی، گنجشک و جبرییل لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 7 مهر، ۱۳۸۹ بيا عاشقي را رعايت كنيم بيا عاشقي را رعايت كنيم ز ياران عاشق حكايت كنيم از آن ها كه خونين سفر كرده اند سفر بر مدار خطر كرده اند از آن ها كه خورشيد فريادشان دميد از گلوي سحر زادشان غبار تغافل ز جانها زدود هشيواري عشقبازان فزود عزاي كهنسال را عيد كرد شب تيره را غرق خورشيد كرد حكايت كنيم از تباري شگفت كه كوبيد درهم، حصاري شگفت از آن ها كه پيمانه «لا» زدند دل عاشقي را به دريا زدند ببين خانقاه شهيدان عشق صف عارفان غزلخوان عشق چه جانانه چرخ جنون مي زنند دف عشق با دست خون مي زنند سر عارفان سرفشان ديدشان كه از خون دل خرقه بخشيدشان به رقصي كه بي پا و سر مي كنند چنين نغمه عشق سر مي كنند: «هلا منكر جان و جانان ما بزن زخم انكار بر جان ما اگر دشنه آذين كني گرده مان نبيني تو هرگز دل آزرده مان بزن زخم، اين مرهم عاشق است كه بي زخم مردن غم عاشق است بيار آتش كينه نمرود وار خليليم! ما را به آتش سپار كه پروانه برد با دو بال حريق» در اين عرصه با يار بودن خوش است به رسم شهيدان سرودن خوش است بيا در خدا خويش را گم كنيم به رسم شهيدان تكلم كنيم مگو سوخت جان من از فرط عشق خموشي است هان! اولين شرط عشق بيا اولين شرط را تن دهيم بيا تن به از خود گذشتن دهيم ببين لاله هايي كه در باغ ماست خموشند و فريادشان تا خداست چو فرياد با حلق جان مي كشند تن از خاك تا لامكان مي كشند سزد عاشقان را در اين روزگار سكوتي از اين گونه فريادوار بيا با گل لاله بيعت كنيم كه آلاله ها را حمايت كنيم حمايت ز گل ها گل افشاندن است همآواز با باغبان خواندن است مثنوی عاشقان - سید حسن حسینی لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۸۹ تو از قبيلهي شعري من خويشاوندت هستم و پشتم از تو گرم است و پشتم از تو گرم است تويي كه ميداني كه تيغهاي موسمي باد مرا به خيمه كشانيدند در خيمه جعبههاي صدا صورت سيماي عنصري از جعبه ابيات عسجدي از جعبه بزغالهي هنر در ديگدان زر پخته نپخته عجب بساط ملالانگيزي □ هر حرف هر نوشته هر گام چكمهاي ست بر پايي از دروغ تو از قبيلهي شعري و شعر نامكتوب و ميداني كه خيمهها همه خونيناند و تيرها همه نابينا و چشمها همه بسته و بوميان به شكار يكديگر و ميداني كه همهمهي بازار بازار شعرهاي جعبهيي و جنجال سرپوش بانگهاي نهفتهست سرپوش دردهاي نگفته ناگفتني شايد كه دكمههاي پيرهنم گوش مفتّشان باشد ياران اين ياران آن ياران تيغهاي موسمي باد □ تو رمزهاي رياضت تو رازهاي رسالت تو قصههاي قساوت را ميداني تو از قبيلهي شعري من خويشاوندت هستم و پشتم از تو گرم است و پشتم از تو كه ميداني گرم است طاهره صفارزاده لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 8 مهر، ۱۳۸۹ سبزه آن سبزه كز ضخامت سيمان گذشت و قشر سنگي را در كوچهي شبانهي بابُل تا منتهاي پردهي بودن شكافت آن سبزه زندگاني بود □ آن سبزه زندگاني بود و پاي باطل تو آن پاي بويناك با چكمههاي كور آن سبزه را شكست آن سبزه رويش آزادي آن سبزه آزادي بود طاهره صفارزاده لینک به دیدگاه
Sabehat 1473 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 آذر، ۱۳۸۹ سبزى و باهجوم خزان گم نميشوي نورى كه در عبور زمان گم نميشوي پنداشتند مرگ تو پايان نام توست اما بدان ز باورمان گم نميشوي مثل عبور ثانيهها، مثل زندگي يك لحظه از وراى جهان گم نميشوي با آنكه زخم خوردهى شام شقاوتي اى صبح! اى سپيده، زجان گم نميشوي نام تو وسعتيست پر از آبروى عشق باور كن اى هميشه عيان! گم نميشوي در قلب آنكه عاشق نام بلند توست اى آبروى هر دو جهان گم نميشوي لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده