Ha.Mi.D 8376 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ تو این تاپیک حکایت های آقای خاکستری رو میذارم. 3 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ "خوشگل مو شرابی، دوستت دارم حسابی . . ." نواری در ضبط صوت گذاشته بود آقای خاکستری و با انگشتنانش روی فرمان تاکسی رنگ گرفته و زير لب هم میخواند: " نگو که شراب نداری، خودت شراب نابی . . . " جوانکی با ظاهر حزباللهی بر صندلی عقب نشسته بود و اعتراضکنان از آقای خاکستری خواست تا راديو پيام را بگيرد که موقع ظهر است و دعای فرج آقا امام زمان پخش میشود. آقای خاکستری با اکراه و بدون اينکه راديو را بگيرد، ضبط صوت را خاموش کرد و سکوت عميقی در تاکسی حکم فرما شد. جوان حزب اللهی که سنگينی نگاه ساير مسافرها آزارش ميداد با لحنی کتابی و طلبهای ادامه داد: "دعای فرج و آقا امام زمان است که اين مملکت را حفظ کرده. نشنيديد که اين آمريکا و استکبار جهانی چقدر تلاش میکنند تا حکومت عدل علی را تخريب کنند؟ نشنيديد که آقا فرمودند اين هجمههای فرهنگی را دشمن تدارک ديده است؟" سکوت سنگينتر از قبل شد تا اينکه جوان به مقصد رسيد و خواست پياده شود و چون میدانست کرايه مسير ششصد تومان است يک اسکناس هزار تومانی داد و منتظر باقی پولش شد. آقای خاکستری بدون آنکه به او نگاه کند گفت: "عزت زياد" و خواست که راه بيفتد. جوان اعتراض کرد و آقای خاکستری ادامه داد: " مگه نمیگی اينجا مملکت امام زمونه؟ خوب اون بنده خدا هم که غايبه، پس مملکت صاحاب نداره. مام میگيم هزار. آره دايی! " صدای جوان در ميان آهنگی که دوباره از تاکسی در حال دور شدن شنيده میشد، به گوش نرسيد. " خوشگل مو شرابی، دوستت دارم حسا . . . " 3 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ درست بعد از تلفنى كه از مدرسه دختر كوچك آقاى خاكسترى به او شد، اخمهايش در هم رفت و با وجودى كه قوطى چوبى كوچكى كه زير داشبورد نصب كرده است پر از پول خرد بود، موقع كرايه گرفتن از مسافرها مرتب غر ميزد كه : پول خرد بده دايى، مگه من بانكم! ما كه صداى تلفن را نشنيديم اما از پاسخهاى آقاى خاكسترى به نظر مىرسيد اين آخرين هشدار مسئول مدرسه براى تسويه شهريه مدرسه سوگولى او بود. بايد تا صبح شنبه مبلغ يك مپليون و دويست هزار تومان مدرسه ته تاغارى را به حساب بريزد و گرنه . . . آقاى خاكسترى پيچ راديو را چرخاند تا شايد با صداى راديو خود را مشغول كند. اخبار ساعت يازده و پانزده دقيقه صبح بود و مجرى راديو با افتخار اعلام كرد كه امسال، شير با قيمت يارانهاى و در پارهاى از مدارس بصورت رايگان در مدارس پخش خواهد شد. خانم مسنى كه در صندلى جلو نشسته بود، در حالى كه زنبيل سنگين جلوى پايش را جابجا مىكرد گفت : خدا عمرشون بده. آدم بچه هاى حالا رو كه مىبينه دلش كباب ميشه ننه. شدن عينه هو نى قليون. زرد و زارن همشون. نون ندارن بخورن خوب. باز اين شير را بخورن شايد قوت بگيرن. آقاى خاكسترى در حالى كه روى بوق ماشين حرصش را خالى مىكرد، با عصبانيتى كم نظير گفت : يك و دويست پول بده اونوقت چى بهت ميدن؟ شـــير. بعد ميگن واسه چى شـــلافه اى ! 4 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ راديو پيام خلاصه مصاحبه شب قبل محمود احمدى نژاد و پرداختن او به داستان كوروش كبير و منشور او را پخش كرد. پسر جوان صندلى جلو گفت: آنچنان با آب و تاب داستان كوروش را تعريف كرد كه انگار براى اولين بار است. البته حق هم داره، تا حالا خبرى از كوروش نبود. آقاى خاكسترى گفت: شما يادتون نمياد، تمام اسمهايى كه در شهر بود بنام كوروش را عوض كردند. پارك كوروش شد شريعتى، خيابان كوروش شد شريعتى، فروشگاههاى زنجيرهاى كوروش شد قدس، سينما و تيارت و هر كوفت و زهر مارى كه به اسم كوروش بود، شد اسمهاى كج و كول. خانم مسنى گفت: آره شما يادتون نمياد. همين ده دوازده سال پيش اسم نوه ام را ميخواستن بذارن كوروش، سجل بهش ندادن. خانم ديگر صندلى پشتى ادامه داد: اينا يادشون نمياد، من معلمم. هر چى تاريخ در مورد كوروش بود، به كل از كتابا برداشتن. اصلا انگار چنين سلسلهاى در تاريخ وجود نداشته. جوان كه ديد داره كم مياره گفت:اينا كه چيزى نيست. شما حتما يادتون نمياد كه همين سال گذشته در سالروز كوروش كبير، ما خواستيم برويم زيارت مزارش. آنقدر چوب و باتوم بر سرمان زدند كه راه شيراز را گم كرديم. چندين نفرمان را بازداشت كردند و انداختند زندان. بعد هم به ما گفتند شاه پرست و در دانشگاه برايمان پرونده ساختند و شديم ستاره دار. شما يادتون نمياد. مياد؟ آقاى خاكسترى كه معمولا به جوانهاى دوره خودش مىنازيد به آرامى گفت: هوم، اما جووناى اين روزا يه چى ديگنا دايى. 3 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ تا روى صندلى جلو نشست گفت: "شنيدى هفت تا آمريكايى گرفتن؟" آقاى خاكسترى راننده تاكسى با تعجب گفت: "اوم، دوباره!" پسر جوان ادامه داد:" آره همين امروز، هفت آمريكايى را كه از مرز اومده بودن اينور گرفتن. درست وقتى احمدى نژاد آمريكاست." آقاى خاكسترى دستى بر سبيل بلندش كه روى لبها را پوشانده بود كشيد و گفت: "خوبه اونا هم اينو وردارن گرو، اين به اون در. ما راضى، خدا راضى، گور باباى ناراضى! "و در هنگام گفتن اين حرف اصلا نخنديد. تنها مسافر صندلى عقب در حالى كه به شدت مىخنديد پرسيد: اگه قبول كنن كه خوبه. گوينده خبر گفت: اينا بازیهاى داخل خودشونه. مىخوان نتونه اونجا زد و بند و كنه و شاخ بشه. يارو كلى التماس كرد كه يك گروگان را آزاد كنن كه اونطرف آب آدم حسابش كنن، حالا هفتا ديگه رو گرفتن. بور ميشه اونجا. آقاى خاكسترى اما تير خلاص را زد: نه دايى اشتباس. تحليلت اشتباس. اين يه نشونس. قديم ما تو محل يه گدا داشتيم كه بهش مىگفتيم اصغر گاو. نه شباهتى به گاو داشت، نه زور گاو را داشت و نه صداش مث گاو بود. اما همه بهش مىگفتن اصغر گاو چون مث گاو راه ميرفت و گدايى مىكرد. مثلا ميومد در دكون عطاره؛ از دور كه داشت ميومد خودش رو میزد به در و ديفال و چار تا كوزه را مىانداخت و مىخورد به دو تا گلدون و واسه اينكه مثلا نخوره زمين به بساط يارو آويزون مىشد و آخرش مىگفت دو زار بده در راه خدا. صاب دكونم كه مىديد يارو داره ضرر مىزنه، از دور كه اصغر گاو رو میديد، شاگردش را مىفرستاد دو زار بذاره كف دستش و هرى. اينا همشون با همن دايى. يكى ميره جلو گدايى، يكى اينجا به بساط يارو آويزون ميشه. 3 لینک به دیدگاه
Ha.Mi.D 8376 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام پسر آقاى خاكسترى يكشنبه شب به پدر گفت : فردا قراره همه برن سر پشت بوم و شعار بدن. اما اطلاع رسانى هنوز ضعيفه. آقاى خاكسترى گفت : هزينه داره بابا. ملت تو خرج نونشون موندن. مىگيرن مىبرنشون هلفدونى حالا خر بيار و باقالى ببر. پسر كه دانشجو است و در آخرين روزهاى تعطيلات تابستانى، از پشت كامپيوتر بلند شد و گفت: بابا هزينه داره يعنى چى؟ بالاخره كه چى؟ بايد يك كارى كرد. اينطورى كه نمىشه همش دست رو دست بگذاريم. من امشب صدتا ايميل زدم و تو فيس بوك هم اطلاعيه دادم. آقاى خاكسترى گفت: فيستو چى كار كردى؟ اين دكون دستگاه رو ولش كن. اگه مىخواى كسى خبر شه، باس تو خيابون خبر بدى. ما بچه كه بوديم رو ديفال يه خط مىكشيديم مىنوشتيم خطو بگير بيا. يارو مىآمد دنبال ته خط ببينه تهش چه خبره. پسر با علاقه پرسيد: آخرش چه خبر بود؟ آقاى خاكسترى با اكراه گفت: پوچ بود آخرش. مثلن تهش مىنوشتيم " مــــــــيخ!" اما صبح كه شد، آقاى خاكسترى دو تا چشم باد كرده داشت. گويا شب درست نخوابيده بود. همسر آقاى خاكسترى اولين كسى بود كه كاغذ روى داشبورد را ديد. پرسيد مگه چه خبره؟ آقاى خاكسترى لبخندى زيركانه زد و گفت : همينو مىخوام. كه بپرسن چه خبره. اگه يارو تابلو بود، مىگم باس آنتى بيوتيكم رو بخورم. اگه خودى بود، مىگم : . . . 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده