just work 12354 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ سال وصال با دوست یک روز بود گویی! یک درد عجیبی چند روز که نه ، چند روز بیشتر از چند روز است که هی بی محابا توی سرم می پیچد و می گذارد فکر کنم به خیلی چیزها... مثلا فکر کنم به چمدانهای قرمز! ... با من بودن خوب است... من می سرایمت! یا مثلا فکر کنم به ولنتاین و تمام طول و عرض خیابان انقلاب و هر چه کتاب خوانده و ناخوانده و هی هوس کنم لای همه ی کتابها هر چه از دهنم در می آید بنویسم و آخرش هم بنویسم "بماند برای روزهای نبودنم"!!! تو در سفر که باشی یا در سفر نباشی با من از این که هستی نزدیک تر نباشی!! یا مثلا فکر کنم به هر چیزی شبیه قلب! از عروسکهای I LOVE YOU (kiss) گرفته تا عکس لیوانهایی که با " دریا" از زیر پل عابر روبروی میلاد نور خریدیم برای چای خوردن و نسکافه خوردن و غصه خوردن و ... سلام صبح دل انگیز اول پاییز نگاه شرقی ات از خواب آسمان لبریز همیشه پشت سرت اتفاق می آید مگر تو رد شده ای بوی باغ می آید؟!؟ هوس کرده ام وسط چله ی زمستان برای سوپ خریدن و برف بازی رفتن و غلبه بر حس بی پرایدی بروم یک پراید بخرم بعد بنشینم هی فکر کنم به فلسفه ی پراید و البته به مکتب فرافلسفی "پرایدیزم"! هر بار از سوزش انگشتانم در می یابم که باز نام تو را می نوشته ام ... اصلا دلم می خواهد سرما بخورم یک جوری که هر چقدر دلم خواست گریه کنم بدون اینکه مجبور باشم پناه ببرم به پشت بام و "بشینم زیر بارون زمستون". دستش از گل چشمش از خورشید سنگین خواهد آمد بسته بار گیسوان از نافه ی چین خواهد آمد! یا چه می دانم بنشینم تا سر حد مرگ سعدی بخوانم و وقتی می رسم به "به حکم آنکه مرا هیچ دوست چون تو به دست نیاید و تو به از من هزار بگزینی" اصلا و ابدا نه بغض کنم نه هیچ کار دیگر! همه قبیله ی ما عالمان دین بودند مرا معلم چشم تو شاعری آموخت! حس می کنم یا نمی دانم شاید هم حس نمی کنم. تو گفتی یا نگفتی یا اس ام اس دادی یا می خواستی بگویی یا همچین چیزهایی انگار! خلاصه که انگار شده ام شبیه یک سیبل!!! شبیه همین که الان توی اتاق " پیام " جلوی چشمم است... که با 4 بسته دارت پرش کرده ام و با علم به اینکه جایی برای زخمی شدنش باقی نمانده ، وسوسه ی سعی دوباره رهایم نمی کند! در من وضو بگیر سجاده ام ؛ بایست کنارم رو کن به من که قبله عشاقم آنگه نماز را با بوسه ای بلند ، قامت ببند ! با بوسه ای بلند قامت ببند! دلم می خواهد یک لحظه و فقط یک لحظه فکر نکنم به اینکه دیدن مهمتر است یا دیده شدن؟!؟! می خواهم از خیال حضورت یک اتفاق تازه بسازم باور کنم که هستی و از نو یک مرد از این جنازه بسازم! نخند ولی دلم می خواهد فکر کنم به اینکه هوای سوئد چقد سرد است و گوشی تلفن را بردارم و زنگ بزنم از خارجی ترین! هتل دنیا و با رزوشن هتل با خارجی ترین لهجه ی دنیا حرف بزنم و رزروشن شماره ات را بگیرد و بی برو برگرد وصل کند به اتاق من که باور کنی راه دلت را خوب بلدم حتی در بدترین روزهای دنیای بدمان (حتی اگر به جای یکی ٬ دوتا الگانس پلیس آمده باشند برای دستگیری ام!!) امشب که بیست و هشتم آوار است هم سردم است هم به تو محتاجم هم بیست و هشت بار له ام کردست یک ربع قرن هیچی این آوار! دلم گاهی حتی این روزها تنگ شهر جن زده ام هم می شود که به جای پله پنجره داشت و می شد از پنجره اش هر چیزی را تا هر جایی که می خواستی تعقیب کنی و برایش غزل بنویسی... او می رود دامن کشان من درد تنهایی چشان... راستی داشت یادم می رفت که دلم می خواست زنگ بزنم به " مجتبی نجف زاده " و بپرسم آن سطر این شعرش که یادم رفته چه بود؟!؟! این آخرین شب نیست! این آخرین بار است... این آخرین تصویر از یک خواب در تکوین و تکرار است... ....؟!؟!؟!؟ امشب که می آید... که می آید؟ که پلکت را نمی بندی؟!؟!؟ از تو چه پنهان این روزها دلم مرگ هم می خواهد ... سال وصال با دوست یک روز بود گویی... بگذریم اصلا " بیا با هم دوست باشیم "! ببار و از باران هر چه خواستی بردار و هر چه ماند از آن ، روی شانه ام بگذار و آفتاب که آمد به خاطرت بسپار که ماه غمگینت از سر همین دیوار پناه می برد از شب به حوض بی کاشی هنوز از نفست دل نمی برد جاده هنوز پشت سرت ایستاده ، آماده کدام پنجره شب را به من نشان داده؟ که دست مدعی اش مثل کرم افتاده به جان ِ شاعر ِ دلتنگ ِ خسته ی ِ ناشی... حلول کن به خیال به گِل نشستگی ام و دل ببند به بهتان دل نبستگی ام نگاه کن! که در این سو منم! و خستگی ام! و آنطرف ، تو! که از شهر سرشکستگی ام عبور می کنی و خاک مرده می پاشی به جای بادام از چشم من انار بکش ورق بزن پاییز مرا ، بهار بکش و بهت شبهایم را ستاره دار بکش به جای مردن بنشین و انتظار بکش که روح من بدمد روی بوم نقاشی به خاک گورستان موی لَخت هدیه کن و مرا به سختی شبهای سخت هدیه کن و به جای گل به مزارم درخت هدیه کن و غزل به روح من تیره بخت هدیه کن و تلاش کن که همین لحظه عاشقم باشی!! حمیدرضای عزیزم تولدت مبارک تقدیم به صبورترین دوست دنیا ٬ حمید رضا 6 لینک به دیدگاه
asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ این حمیدرضا کدوم رضاست علیرضا؟؟ خب تولدشم به تو تبریک میگم.. مبارک باشه.. 2 لینک به دیدگاه
just work 12354 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ این حمیدرضا کدوم رضاست علیرضا؟؟ خب تولدشم به تو تبریک میگم.. مبارک باشه.. رضا شخصیت اصلی داستان 2 لینک به دیدگاه
asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ رضا شخصیت اصلی داستان اهان پس اسمش حمیدرضا بوده... مبارک باشه ..مبارک باشه... ببینم تو کی میری اون داستان تموم کنی... تا حالا اینقد شکنجه نشده بودم..:w74: 2 لینک به دیدگاه
just work 12354 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ اهان پس اسمش حمیدرضا بوده... مبارک باشه ..مبارک باشه... ببینم تو کی میری اون داستان تموم کنی... تا حالا اینقد شکنجه نشده بودم..:w74: بله اسمش " حمیدرضا " بوده . تمومش کنم ؟ تازه اول ماجراست ... شکنجه شدی ؟ چرا ؟ 2 لینک به دیدگاه
asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۸۹ بله اسمش " حمیدرضا " بوده . تمومش کنم ؟ تازه اول ماجراست ... شکنجه شدی ؟ چرا ؟ اره دیگه تمومش کن..:4chsmu1: (مثه سریال شده ...من سریال نمیبینم.. چون اعصابم خورد میشه...:w74:) نگووو ..تازه اولشه.. ینی همه داستان حول رضاست شخصیت جدید نمیاد..:ws54: خب حداقل هر روز بیا اضافه کن بش نه سه چار روز یبار ..:w00: من اگه بمیرم و داستانت تموم نشده باشه باید چیکار کنم..:w00: دوست داری روح من اینجا گیر کنه.. :w74:میدونی الان چند سال سریال نمیبنم.. تو هم باید اسم تاپیک میزاشتی سریال رستگاری... ولی خدایی .. تابستونم تموم شده.. منم از این به بعد حداقل ماهی دوبار باید برم اصفهان .. نمیرسم ان شم.. کارو زندگی دارم ..بیا زودتر داستان تعریف کن.. هروز دو تاپست بذار .. اذیت نکن.. 3 لینک به دیدگاه
just work 12354 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ اره دیگه تمومش کن..:4chsmu1: (مثه سریال شده ...من سریال نمیبینم.. چون اعصابم خورد میشه...:w74:)نگووو ..تازه اولشه.. ینی همه داستان حول رضاست شخصیت جدید نمیاد..:ws54: خب حداقل هر روز بیا اضافه کن بش نه سه چار روز یبار ..:w00: من اگه بمیرم و داستانت تموم نشده باشه باید چیکار کنم..:w00: دوست داری روح من اینجا گیر کنه.. :w74:میدونی الان چند سال سریال نمیبنم.. تو هم باید اسم تاپیک میزاشتی سریال رستگاری... ولی خدایی .. تابستونم تموم شده.. منم از این به بعد حداقل ماهی دوبار باید برم اصفهان .. نمیرسم ان شم.. کارو زندگی دارم ..بیا زودتر داستان تعریف کن.. هروز دو تاپست بذار .. اذیت نکن.. سلام خدا نکنه شما بمیری دشمنتون بمیری در یک داستان باید " حس تعلیق " رعایت بشه وگرنه میشه مثل یه سریال ابگوشتی مثل " دلنوازان " و ... خوب اصفهان که من زندگی میکنم . بیاین براتون همشو تعریف میکنم در مورد داستان هم چشم زودتر بروز میشه 2 لینک به دیدگاه
asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ سلام خدا نکنه شما بمیری دشمنتون بمیری در یک داستان باید " حس تعلیق " رعایت بشه وگرنه میشه مثل یه سریال ابگوشتی مثل " دلنوازان " و ... خوب اصفهان که من زندگی میکنم . بیاین براتون همشو تعریف میکنم در مورد داستان هم چشم زودتر بروز میشه سلام.. هروقت من نیستم میایاا.. ببین تقصیر خودته... پروفایلتو چار قفله کردی منم مجبورم تو تاپیکت برات پیغوم بذارم..:w00: شما لطف دارن.. والا دشمنای من که نمیمرن منم به مرگشون راضی نیستم خودم بمیرم راحت شم.. (امیدبه زندگیم بالاست تعجب نکن..) واقعا میتونی تعریفش کنی .. ینی روت میشه داستان رضا رو تعریف کنی... اگه واقعا از گفتنش ابایی نداشته باشی.. جای تحسین داری.. خوبه خوشم اومد.. دستت درد نکنه اقا این داستانم بذار که دارم از فضولی میمرم ینی کنجکاوی.. اخر مجبور میشم بجای کرکسیون (correction) واسه شنیدن داستانت پاشم بیام اصفهان.. :icon_gol: 2 لینک به دیدگاه
yasi * m 5032 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ مرسییییی آقا علیرضا....خیلی عالی نوشتی....خیییلی 2 لینک به دیدگاه
just work 12354 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ سلام..هروقت من نیستم میایاا.. ببین تقصیر خودته... پروفایلتو چار قفله کردی منم مجبورم تو تاپیکت برات پیغوم بذارم..:w00: شما لطف دارن.. والا دشمنای من که نمیمرن منم به مرگشون راضی نیستم خودم بمیرم راحت شم.. (امیدبه زندگیم بالاست تعجب نکن..) واقعا میتونی تعریفش کنی .. ینی روت میشه داستان رضا رو تعریف کنی... اگه واقعا از گفتنش ابایی نداشته باشی.. جای تحسین داری.. خوبه خوشم اومد.. دستت درد نکنه اقا این داستانم بذار که دارم از فضولی میمرم ینی کنجکاوی.. اخر مجبور میشم بجای کرکسیون (correction) واسه شنیدن داستانت پاشم بیام اصفهان.. :icon_gol: حالا من یه چیزی گفتم اتفاقا در دیدار حضوری با " راحله " هم این موضوع عنوان شد که قرار شد ادامه رو بزارم همینجا 1 لینک به دیدگاه
asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 شهریور، ۱۳۸۹ اتفاقا در دیدار حضوری با " راحله " هم این موضوع عنوان شد که قرار شد ادامه رو بزارم همینجا راحله کیه؟؟ چی مطرح شد؟ میدونسم مال این حرفا نیسی (اینم از لجم گفتم حق نداری جوابمو بدی..:banel_smiley_90:) 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده