S a d e n a 11333 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۹۱ بسته شد دستان او با دستبند هم به او زد دستبندش پوزخند از قفا سنگی زدش مامور او غرق خون شد آن سر پر شور او سنگ از روی زمین گفتش چنین نابکاری حق تو باشد همین کامله مردی بر او دشنام داد ننگ بر تو سارق بدنام باد دیگری آب دهانش را فکند تا به کی مردم بیازاری نژند خانمی گفتا به صد نازو ادا داشت چشم بد به ما این بی حیا مست خماری صدا زد این هموست جامک دزدیده ام در جیب اوست سائل کوری بگفتا درهمم دزدی از کوران کند این متهم صاحب گاری بگفت این بی کرم روزگاری یک لگد زد بر خرم خارکن پیری ز صحرا آمده گفت تیشه م گم شده بر من بده یک سگ ولگرد هم وق وق کنان پای او بگرفت و کردش در دهان گرد او میخواند یک دیوانه ای شمع میخواهد چنین پروانه ای عاقلی دیوانه را تصدیق کرد گفت آتش بایدش این نابه مرد مرد بد نامی بگفتا مردمان جای بد نامی چو این نی پیشمان خواجه مردی ناتوان از حجره اش بانگ می زد هان ندزدد بچه اش زاغکی از ترس جمعیت گریخت فضله اش بر روی آن بدبخت ریخت میزدندش کاسه ها و کوزه ها بر سر آن بی گناه بی نوا در ره زندان هزاران بار مرد بس که از خلق عجول آزار برد عاقبت داروغه گفت دارش زنیم از چه قاضی را کنون جارش زنیم بهترین قاضی شما ای مردمان بعد از او باشید دائم در امان عالمی عارف ندا دادش بس است عامل این فتنه ها دیگر کس است این همه خرد و کلان اتهام کی شده واقع بگوئید یک کلام مردمان گفتند ز دی رو بیست سال پیشتر کین خاک باشد بر زوال مرد عالم گفت او صبح آمده شانزده سالی غنوده کنج ده آمده دارو خرد بر مام پیر صبح گفتا قصه اش را در مسیر دست بردارید از این کوته سری تا بگویم عامل فتنه گری چون شتاب اندر قضاوت راه یافت حکمتان ارز و بهای کاه یافت کار شیطانیست کار پر شتاب هیچ از صبر و تامل رو متاب لینک به دیدگاه
S a d e n a 11333 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۹۱ [h=2]قضاوت[/h]گويم نام خداي ز اول داستانم تا داني كه قضاوت چيست و چگونه داستاني گويم ز دختري از ديار ايران زمين نامش به استعاره نهم مريم بدان اين اسم از الهامات بود بر من قبل گفتن اين سخن حال گويم مريم را خانواده اي بس فقير بود پدري كارگر و كشاورز مادري مهربان سه خواهر و 3 برادر پدرش بعد مدتي به ديار باقي شتافت ماندند اين خانواده گذر ليام زندگي را بر اينان مشقت بار تر كردند تا اينك پسر بزرگ را سوي كار فرستادند بعد كوته زماني كار خوب امد اما حسودان اوي را ز راه بدر كردند و افيوني ساختند بازين دگر بار دختر بزرگ ازدواج نمود پسر بزرگ را شغل فروش افيون بود بد دانيم ان را اما گر خود در چنين خانواده اي بوديم ايا چنين نمي كرديم نگويم خوب نگويم بد است تا آنگه ب زندان بيفتاد و در بند ماند مريم و خواهرش ب سر كار برفتند كار مي كردند و التماس لقمه نانشان را به نامرد نمي كردند افسوس از اقوام دور و نزديك كه هيچ خبر نگرفتند ز اينان بار دگر پسر بزرگ بيرون آمد ز بند و كار قبل دنبال كرد تا انكه در موقع دستگيري فرار كرد به خانه امد كه كار گذشته كند بر او تهمت بستند كه دزد مالشان است از همه جا مانده و رانده به ديار تهران شتافت در شهر نامردان بد حال و مريض شد و تا وقتي او را پيدا كردند جان به تن نذاشت و بعد چند روز درگذشت مريم و خواهرش در موقع زندان و بعد مرگ او كار مي كردند تا آنگه كه نامردان بر او و خواهرش تهمت ببستند واينان را زشهر دور ساختند اه از غم نامردي مردمان ماند ند زين خانواده مادر و 2پسر و يه دختر حرف مردميان ازارشان مي داد كاري از براي پسران و دختر نمي دادن مردمان تا آنكه مريم را مردي با انصاف و كمالات آمد زين دو با هم مزدوج شدند و مردمان روي سياه ز كارشان آبروي يتيمان را ببردند تهمتشان بزدند اما خم به ابرويشان نياوردند .. .. .. گريانم محزون اين خانواده را باز يتيماني است اه اي فلك اقوامي سنگ دل مردماني عجول در قضاوت در تشييع جنازه برادر كسي نبود زير تابوش گيرد آخ دلم آتش گيرد زين قصه طولاني اما راست اين است قضاوت مردمان گر خداي نيز چو ما بود.... خدايا دست ضعفايت را گير كه گر تو نباشي زندگي از آن مردمان سنگ دل است آيا اين است انسانيت آيا گر خود بدين مشكل بوديد هم چنين مي گفتيد آيا گر ايزد پاك نمي خواست مردمان تخمت فاحشه بودن دختران باز نمي گفتند آيا مردمان از ياد بردند تهمت هايشان به مريم مقدس را ... لینک به دیدگاه
S a d e n a 11333 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۹۱ شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست غفلت کائنات را جنبش سایهها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند این هم اگر چه شکوهی شحنه به شاه کردنست عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من رو به حریم کعبهی "لطف آله" کردنست گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست بوسهی تو به کام من کوه نورد تشنه را کوزهی آب زندگی توشه راه کردنست خود برسان به شهریار ای که درین محیط غم بیتو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست " شهریار " لینک به دیدگاه
S a d e n a 11333 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۱ نيمه شب آواره و بي حس و حال در سرم سوداي جامي بي زبان پرسه اي آغاز کرديم در خيال دل به ياد آورد ايام وصال از جدايي يک دوسالي ميگذشت يک دوسال از عمر رفت و برنگشت دل به ياد آورد اول بار را خاطرات اولين ديدار را آن نظر بازي آن اسرار را آن دوچشم مست آهو وار را همچو رازي مبهم و سربسته بود چون من از تکرار او هم خسته بود آمد هم آشيان شد با من او همنشين و همزبان شد با من او خسته جان بودم و که جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگي اين چنين آغاز شد دلبستگي واي از شب زنده داري تا سحر واي از آن عمري که با او شد به سر مست او بودم زدنيا بي خبر دم به دم اين عشق ميشد بيشتر آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگو ها بين ما آغاز شد گفتمش گفتمش در عشق پابرجاست دل گر گشائي چشم زيباست دل گر تو زورق بان شوي درياست دل بي تو شام بي فرداست دل دل ز عشق روي تو حيران شده در پي عشق تو سرگردان شده گفت گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست ميدارم بدان شوق وصلت را به سر بدان چون توئي مخمور خمارم بدان با تو شادي ميشود غمهاي من با تو زيبا میشود فرداي من گفتمش عشقت زدل افزون شده دل زجادوي رخت افسون شده جز تو هر يادي به دل مدفون شده عالم از زيبائي ات مجنون شده بر لبم بگذاشت لب يعني خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق او سودا نبود بحر کس جز او در دل جا نبود ديده جز بر روي او بينا نبود همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود خوبي اون شهره آفاق بود در نجابت در نکوهي بي همتا بود روزگار روزگار روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختي ما را نداشت پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت بي گمان از مرگ ما پروا نداشت آخر اين قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس يار ما را از جدائي غم نبود در غمش مجنون و عاشق کم نبود بر سر پيمان خود محکم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود با من ديوانه پيمان ساده بست ساده هم آن عهد و پيمان شکست بي خبر پيمان ياري گسست اين خبر ناگاه پشتم را شکست آن کبوتر عاقبت از بند رست رفت با دلدار ديگر عهد بست با که گويم او که همخون من است خصم جان و تشنه خون من است بخت بد بين وصل او قسمت نشد اين گدا مشمول آن رحمت نشد آن طلا حاصل به اين قيمت نشد عاشقان خوش دلي تقدیر نيست با چنين تقدير بد تدبير نيست از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه او من شدم مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم کم شدم آخرآتش زد دل ديوانه را سوخت بي پروا پر پروانه را عشق من از من گذشتي خوش گذر بعد از اين حتي تو اسمم را مبر خاطراتم رو تو بيرون کن ز سر ديشب از کف رفت فردا را نگر آخر اين يکبار از من بشنو پند بر منو بر روزگارم دل مبند عاشقي را دير فهميدي !! چه سود ؟ عشق ديرين گسسته تار و پود گرچه آب رفته باز آيد به رود ماهي بيچاره اما مرده بود بعد از اين هم آشيانت هر کس است باش با او ياد تو ما را بس است... لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده